تراس

بالاخره تراس را بعد از چهار ماه راه انداختم، نقطه‌ی قوت این خانه؛

بعد از اینکه اردک رها به رحمت خدا رفت و تراس را از بند بو و فضولاتش آزاد کرد، بعد از اینکه توری‌ای را که ساکن قبلی خانه پاره کرده بود تعویض کردم، بعد از اینکه خرده‌ریزهای بی‌جای تلنبار شده گوشه‌‌ی تراس را تعیین تکلیف کردم، بالاخره میز و صندلی‌هایی که مخصوص تراس خریده بودم و این چهار ماه گوشه‌ی اتاق خاک می‌خورد را به تراس منتقل کردم و راهش انداختم.

جای رهای در سفر را خالی کردم و اولین ناهار را در خوشی و تنهایی در تراس خوردم و بعد درحالیکه با چای و لپ‌تاپ پشت میز نشسته و به منظره دوردست درختان پارک جنگلی چیتگر خیره شده بودم، جرعه جرعه لذت دست‌یافتن به آرزویی دیرینه را نوشیدم و از احساس خوشبختی سرشار شدم.

بیشتر بخوانید
اتاق طبقه چهارم

از همه‌جا که رانده می‌شدم، عقلم که به جایی قد نمی‌داد، پناهم اتاق طبقه‌ی چهارم دانشکده بود، اتاق دکتر ساعی، اتاقی کوچک و گرم، خیلی گرم آن‌قدر که بارها به شوخی بهش می‌گفتیم: «دکتر اینجا دیگر رسماً سوناست» و او هم با خنده تأیید می‌کرد (: آن اتاق گرم با همان لبخند گشوده‌ی دکتر که آدم را دعوت به نشستن می‌کرد، با همان لیوان‌های پاکیزه‌ای که دکتر اصرار داشت هربار خودش درشان برای مهمان اتاق چای تازه‌دم بیاورد، حالا هرچقدر هم که آدم ابراز شرمندگی می‌کرد و درخواست که حداقل بگذارید چای را دیگر خودم بیاورم، دکتر اما راضی نمی‌شد، چای مخصوص و خوش‌طعم را خودش برای مهمان می‌آورد در همان لیوان‌های شیشه‌ای که از خانه آورده بود و همیشه خودش بعد از استفاده خیلی تمیز می‌شست و آدم را شرمنده‌تر می‌کرد.

بیشتر بخوانید
با لباس عروسی‌ام چه کار کنم؟ مساله این است

۱۷ سال گذشته است و لابد اگر امروز کسی بپوشدش به بینندگان حس بیرون آمدن از عکس‌های قدیمی را می‌دهد، این است که نه می‌شود اهداءاش کرد نه می‌شود فروخت، همین‌طور مانده روی دستم و نمی‌دانم باهاش چه کار کنم، ببرم بگذارم سر کوچه؟ یک‌طور ناجوری نیست آدم لباس عروس‌اش را  بگذارد سر کوچه؟ لباس را که نگاه می‌کنم یاد آن تابستان عرق‌کرده‌ی ۸۷ میفتم، یاد همه‌ی آن بدو بدوهای مضطربانه‌ای که نفسم را بند می‌آورد آنقدر که شب عروسی حتی یک لقمه غذا هم از گلویم پایین نرفت و وقتی بالاخره در تاریکی خانه تنها شدیم زدم زیر گریه و فشار چندماهه را با هق هق گریه‌ای که بند نمی‌آمد کمی سبک کردم. یک بار خیلی سال قبل داشتیم فیلم ادیت نشده‌ی عروسی را با یکی دو نفر از دوستانم می‌دیدیم، با همه‌ی پشت صحنه‌های خنده‌دار ژست گرفتن و مسخره‌بازی‌های معمول داماد، دوستم گفت چقدر حالتان خوب به نظر می‌آید، هیچ از آن حال بدی و استرس و فشاری که می‌گفتی نشانه‌ای نیست. راست می‌گفت، در عکس‌ها و فیلم‌ها نشانه‌ای نیست یا دست‌کم آشکار و محسوس نیست اما لباس را که می‌بینم عضلات بدنم ناخودآگاه منقبض می‌شود، چه تابستانی بود، چقدر گریه کردم، چقدر نفس‌هایم از عصبانیت و اضطراب تند شد، چقدر…کجا رفتم، داشتم می‌گفتم، لباس همین‌طور مانده روی دستم و نمی‌دانم باهاش چه کار کنم، بیش از نیمی از وسایل داخل کمدها وضعیت‌شان همین است، نمی‌دانم باهاشان چه کار کنم.

بیشتر بخوانید
برای دکتر ساعی عزیز، استاد و همکاری که در دانشگاه برایم مثل پدر بود؛ برای لیلا و فاطمه که هر دو زودتر از پدرومادرشان پر کشیدند و برای نسرین خانم، همسر دکتر ساعی، مادر داغدار دو فرزند و تجسم زنده‌ی صبر و ایمان

همه چیز امروز زیادی عجیب و غیرواقعی بود، عکس دکتر ساعی را با یک سینی خرما گذاشته بودیم روی میز گروه جامعه‌شناسی، متقاضیان پذیرش در مقطع دکتری برای انجام مصاحبه به نوبت وارد اتاق گروه می‌شدند، تسلیت می‌گفتند، مصاحبه انجام می‌شد و بعد با برداشتن خرما و قرائت فاتحه خداحافظی می‌کردند. صبح و عصر امروز برنامه همین بود، هی من منتظر بودم از این کابوس بیدار شوم و بفهمم همه‌چیز یک خواب عجیب و ترسناک بوده اما همه چیز همان‌طور ادامه پیدا می‌کرد.

بیشتر بخوانید
قدر حال

جلوی یخچال سوپرمارکت ایستاده بودم و دو به شک بودم بستنی‌ کیلویی‌ای را که از پشت ویترین یخچال بهم چشمک می‌زد بخرم یا نخرم، از طرفی نگران اوضاع اقتصادی روزها و هفته‌ها و ماه‌های آینده بودم و اینکه چه‌بسا ماه دیگر اصلا حقوقی در کار نباشد و بهتر است همین خرده مانده‌ی ته حساب را برای خریدهای ضروری نگه دارم و از طرفی فکر می‌کردم شاید تا چند روز آینده اصلا دیگر کالاهای لوکسی مانند این بستنی با طعم خاص در دسترس نباشد که بشود برایش پول داد، وزنه‌ی نگرانی دوم بر اولی سنگینی کرد و بستنی را خریدم، همه‌ی ده دوازده روز گذشته همین شکل استدلال مبنای حیاتم بوده است، اینکه لحظه‌ی حال را دریابم، در وضعیتی که آینده در مه‌ غلیظ ابهام و اضطراب جنگ گم و ناپیدا شده بود، چشم برنداشتن از لحظه‌ی حال تنها دستاویزم برای باقی ماندن در مسیر زندگی بود و در این میان رها راهنما و کمک‌کار اصلی بود.

بیشتر بخوانید
تولد، جنگ و شگفتی شوق‌انگیز بزرگ شدن بچه

۴۳ ساله شدم، دیروز، در بهت و اضطراب آغاز جنگ

ساعت ۳:۳۰ صبح بود که با صدای انفجار و لرزش خانه از خواب پریدم و در آن حال خواب و بیداری و اضطراب به دومین تولدی فکر کردم که در روزی سرنوشت‌ساز و آغازگر دوره‌ای جدید و متفاوت رقم می‌خورد، اولی‌اش ۲۳ خرداد ۸۸ بود. شنبه روزی بود و به باور بسیاری، هرآنچه پس از آن شنبه در عرصه‌ی سیاسی رخ داد، تفاوتی ماهوی با قبلش داشت، هنوز هم برای خیلی‌ها محتوای کنشگری سیاسی‌ به پیش و پس از ۲۳ خرداد ۸۸ تقسیم می‌شود. بگذریم، به‌هرحال دیروز دومین‌اش بود، دومین تولدی که برحسب تصادف بر نقطه‌ی عطفی تاریخی منطبق شده بود. تاچند ساعت بعد گیج و مبهوت و خواب‌زده خبرهای مربوط به ترورها را می‌خواندم تصاویر ویرانی در شبکه‌های اجتماعی از جلوی چشمانم می‌گذشت.

رها پیگیر دورهمی خانوادگی تولد بود و من مانده بودم به بچه چه بگویم، زنگ زدم به مادرم که چه کنیم، مادرم هم در جواب گفت: برگزار کنیم دیگر،‌ چاره‌ای نیست، زندگی جریان دارد مادر، تیپ اصیل والدینی که یک‌بار همه‌ی این شرایط زندگی در عمق دلهره و اضطراب در شرایط جنگی را در دهه‌ی شصت تجربه‌ کرده‌اند و لابد از سر همان تجربه است که می گویند: چاره‌ای نیست، زندگی جریان دارد مادر.

این شد که بالاخره عصر خودم را جمع کردم و فکر کردم برای حفظ آرامش و سلامت روان بچه هم که شده مراسم فوت کردن شمع و کیک بریدن را به جابیاوریم.

بیشتر بخوانید
این ده سالی که مادر شده‌ام

رها ده ساله شد، ده سال شد که من کیفیت منحصر به فردی از دوست داشتن و دوست داشته شدن را تجربه کرده‌ام، تجربه‌ای که به نظرم حتی با عمیق‌ترین انواع عشق رمانتیک هم قابل مقایسه نیست و به کل از جنس دیگری است.

بیش از ده سال است که به کل آدم دیگری شده‌ام، آنقدر متفاوت که بهاره‌ی قبل از این ده سال را به سختی به یاد می‌آورم، و راستش از این بهاره‌ی جدید راضی‌ترم.

تصمیم به آمدن رها بیش از آن‌که از سر عزم و اراده‌ی راسخ باشد، محک زدن همراهی طبیعت و کائنات و در یک کلام خواست خداوند بود؛ آن زمان عجیب در دوراهی تصمیم‌گیری گیر کرده بودم و چاره‌ای نداشتم جز اینکه تصمیم را به خردی فراتر از عقل ناقصی واگذار کنم که آن زمان به هیچ تصمیم مطمئن و یقین راسخی قد نمی‌داد. و این شد که رها آمد، آن خرد کلی‌تر و عزم فراتر تصمیم گرفت که بیاید:)

بیشتر بخوانید
عید در عید

اگر قرار به نشانه‌ها باشد، لابد امسال پر از نور و روشنی و خیر باید باشد، سالی که شیرین‌ترین و وحدت‌آورترین عید مذهبی هم‌زمان شده است با باستانی‌ترین عید فراگیر در فرهنگ ایرانی: عید در عید. به نشانه‌ها باشد آدم احساس می‌کند با این حجم پرچگال از عید در ابتدای سال، لابد تا آخر سال باید در حال و هوایی عیدگونه و پر از دلخوشی و آرامش غوطه‌ور باشد:) فارغ از تضادها و تنش‌های فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی‌ای که سالیانی است مثل خوره افتاده است به جان فرهنگ و جامعۀ ایرانی، فارغ از دورنمای اقتصادی و سیاسی ترسناک و دلهره‌آوری که توی دل خیلی از آدم‌‌ها را خالی کرده است، فارغ از سند چشم‌انداز ۱۴۰۴ که آرزوهای از دست رفتۀ یک ملت را بهش یادآوری کند، دلم می‌خواهد فارغ از تمام اینها، تسلیم جادوی نشانه‌ها شوم و در سال ۱۴۰۴ همچنان منتظر خیر و برکت و نور بمانم.

بیشتر بخوانید
سرشار از روشنی و خیر و آرامش

سال تحویل امسال خیلی بهم چسبید، شاید چون از سحر بیدار بودم، تنها در سکوت و آرامش سر صبح نشسته بودم جلوی هفت‌سین و روشن شدن نم‌نم آسمان و پهن شدن آفتاب روی زمین را نگاه می‌کردم که سال تحویل شد. همان‌جا فکر کردم اگر به بهار و سحر و سال‌تحویل باشد، امسال سالی سرشار از روشنی و خیر و آرامش خواهد بود إن‌شاءالله.

بیشتر بخوانید
35 سالگی در طوفان

انگار که طوفان آمده باشد، زندگی‌ام زیر و رو شده است، حجم عظیمی از کارها، ملاقات‌ها، جلسات، درخواست‌ها و پیشنهادها آوار شده است بر سر زندگی‌ام و من تمام سعی‌ام را می‌کنم تا این بی‌نظمی و درهم‌ریختگی را سامان دهم. سی سالم که شد اینجا

بیشتر بخوانید