از همهجا که رانده میشدم، عقلم که به جایی قد نمیداد، پناهم اتاق طبقهی چهارم دانشکده بود، اتاق دکتر ساعی، اتاقی کوچک و گرم، خیلی گرم آنقدر که بارها به شوخی بهش میگفتیم: «دکتر اینجا دیگر رسماً سوناست» و او هم با خنده تأیید میکرد (: آن اتاق گرم با همان لبخند گشودهی دکتر که آدم را دعوت به نشستن میکرد، با همان لیوانهای پاکیزهای که دکتر اصرار داشت هربار خودش درشان برای مهمان اتاق چای تازهدم بیاورد، حالا هرچقدر هم که آدم ابراز شرمندگی میکرد و درخواست که حداقل بگذارید چای را دیگر خودم بیاورم، دکتر اما راضی نمیشد، چای مخصوص و خوشطعم را خودش برای مهمان میآورد در همان لیوانهای شیشهای که از خانه آورده بود و همیشه خودش بعد از استفاده خیلی تمیز میشست و آدم را شرمندهتر میکرد.
بیشتر بخوانیدبا لباس عروسیام چه کار کنم؟ مساله این است
۱۷ سال گذشته است و لابد اگر امروز کسی بپوشدش به بینندگان حس بیرون آمدن از عکسهای قدیمی را میدهد، این است که نه میشود اهداءاش کرد نه میشود فروخت، همینطور مانده روی دستم و نمیدانم باهاش چه کار کنم، ببرم بگذارم سر کوچه؟ یکطور ناجوری نیست آدم لباس عروساش را بگذارد سر کوچه؟ لباس را که نگاه میکنم یاد آن تابستان عرقکردهی ۸۷ میفتم، یاد همهی آن بدو بدوهای مضطربانهای که نفسم را بند میآورد آنقدر که شب عروسی حتی یک لقمه غذا هم از گلویم پایین نرفت و وقتی بالاخره در تاریکی خانه تنها شدیم زدم زیر گریه و فشار چندماهه را با هق هق گریهای که بند نمیآمد کمی سبک کردم. یک بار خیلی سال قبل داشتیم فیلم ادیت نشدهی عروسی را با یکی دو نفر از دوستانم میدیدیم، با همهی پشت صحنههای خندهدار ژست گرفتن و مسخرهبازیهای معمول داماد، دوستم گفت چقدر حالتان خوب به نظر میآید، هیچ از آن حال بدی و استرس و فشاری که میگفتی نشانهای نیست. راست میگفت، در عکسها و فیلمها نشانهای نیست یا دستکم آشکار و محسوس نیست اما لباس را که میبینم عضلات بدنم ناخودآگاه منقبض میشود، چه تابستانی بود، چقدر گریه کردم، چقدر نفسهایم از عصبانیت و اضطراب تند شد، چقدر…کجا رفتم، داشتم میگفتم، لباس همینطور مانده روی دستم و نمیدانم باهاش چه کار کنم، بیش از نیمی از وسایل داخل کمدها وضعیتشان همین است، نمیدانم باهاشان چه کار کنم.
بیشتر بخوانیدبرای دکتر ساعی عزیز، استاد و همکاری که در دانشگاه برایم مثل پدر بود؛ برای لیلا و فاطمه که هر دو زودتر از پدرومادرشان پر کشیدند و برای نسرین خانم، همسر دکتر ساعی، مادر داغدار دو فرزند و تجسم زندهی صبر و ایمان
همه چیز امروز زیادی عجیب و غیرواقعی بود، عکس دکتر ساعی را با یک سینی خرما گذاشته بودیم روی میز گروه جامعهشناسی، متقاضیان پذیرش در مقطع دکتری برای انجام مصاحبه به نوبت وارد اتاق گروه میشدند، تسلیت میگفتند، مصاحبه انجام میشد و بعد با برداشتن خرما و قرائت فاتحه خداحافظی میکردند. صبح و عصر امروز برنامه همین بود، هی من منتظر بودم از این کابوس بیدار شوم و بفهمم همهچیز یک خواب عجیب و ترسناک بوده اما همه چیز همانطور ادامه پیدا میکرد.
قدر حال
جلوی یخچال سوپرمارکت ایستاده بودم و دو به شک بودم بستنی کیلوییای را که از پشت ویترین یخچال بهم چشمک میزد بخرم یا نخرم، از طرفی نگران اوضاع اقتصادی روزها و هفتهها و ماههای آینده بودم و اینکه چهبسا ماه دیگر اصلا حقوقی در کار نباشد و بهتر است همین خرده ماندهی ته حساب را برای خریدهای ضروری نگه دارم و از طرفی فکر میکردم شاید تا چند روز آینده اصلا دیگر کالاهای لوکسی مانند این بستنی با طعم خاص در دسترس نباشد که بشود برایش پول داد، وزنهی نگرانی دوم بر اولی سنگینی کرد و بستنی را خریدم، همهی ده دوازده روز گذشته همین شکل استدلال مبنای حیاتم بوده است، اینکه لحظهی حال را دریابم، در وضعیتی که آینده در مه غلیظ ابهام و اضطراب جنگ گم و ناپیدا شده بود، چشم برنداشتن از لحظهی حال تنها دستاویزم برای باقی ماندن در مسیر زندگی بود و در این میان رها راهنما و کمککار اصلی بود.
بیشتر بخوانیدتولد، جنگ و شگفتی شوقانگیز بزرگ شدن بچه
۴۳ ساله شدم، دیروز، در بهت و اضطراب آغاز جنگ
ساعت ۳:۳۰ صبح بود که با صدای انفجار و لرزش خانه از خواب پریدم و در آن حال خواب و بیداری و اضطراب به دومین تولدی فکر کردم که در روزی سرنوشتساز و آغازگر دورهای جدید و متفاوت رقم میخورد، اولیاش ۲۳ خرداد ۸۸ بود. شنبه روزی بود و به باور بسیاری، هرآنچه پس از آن شنبه در عرصهی سیاسی رخ داد، تفاوتی ماهوی با قبلش داشت، هنوز هم برای خیلیها محتوای کنشگری سیاسی به پیش و پس از ۲۳ خرداد ۸۸ تقسیم میشود. بگذریم، بههرحال دیروز دومیناش بود، دومین تولدی که برحسب تصادف بر نقطهی عطفی تاریخی منطبق شده بود. تاچند ساعت بعد گیج و مبهوت و خوابزده خبرهای مربوط به ترورها را میخواندم تصاویر ویرانی در شبکههای اجتماعی از جلوی چشمانم میگذشت.
رها پیگیر دورهمی خانوادگی تولد بود و من مانده بودم به بچه چه بگویم، زنگ زدم به مادرم که چه کنیم، مادرم هم در جواب گفت: برگزار کنیم دیگر، چارهای نیست، زندگی جریان دارد مادر، تیپ اصیل والدینی که یکبار همهی این شرایط زندگی در عمق دلهره و اضطراب در شرایط جنگی را در دههی شصت تجربه کردهاند و لابد از سر همان تجربه است که می گویند: چارهای نیست، زندگی جریان دارد مادر.
این شد که بالاخره عصر خودم را جمع کردم و فکر کردم برای حفظ آرامش و سلامت روان بچه هم که شده مراسم فوت کردن شمع و کیک بریدن را به جابیاوریم.
بیشتر بخوانید



