جنگ و پساجنگ؛ توصیفی از تجربه جمعی زیستن در ابهام و تعلیق

انجمن جامعه‌شناسی ایران پس از وقوع جنگ دوازده‌روزه، اقدام به برگزاری سلسله نشست‌هایی جهت بازخوانی اجتماعی این واقعه کرد. نشست نهم روز دوشنبه هفتم مهرماه ۱۴۰۴ با عنوان «جنگ و پساجنگ» برگزار شد. بهاره آروین که به‌عنوان سخنران در این نشست حضور داشت، با انتخاب عنوان « جنگ و پساجنگ؛ توصیفی از تجربه جمعی زیستن در ابهام و تعلیق» برای سخنرانی خود، نکاتی به شرح زیر بیان کرد:

بیشتر بخوانید
اتاق طبقه چهارم

از همه‌جا که رانده می‌شدم، عقلم که به جایی قد نمی‌داد، پناهم اتاق طبقه‌ی چهارم دانشکده بود، اتاق دکتر ساعی، اتاقی کوچک و گرم، خیلی گرم آن‌قدر که بارها به شوخی بهش می‌گفتیم: «دکتر اینجا دیگر رسماً سوناست» و او هم با خنده تأیید می‌کرد (: آن اتاق گرم با همان لبخند گشوده‌ی دکتر که آدم را دعوت به نشستن می‌کرد، با همان لیوان‌های پاکیزه‌ای که دکتر اصرار داشت هربار خودش درشان برای مهمان اتاق چای تازه‌دم بیاورد، حالا هرچقدر هم که آدم ابراز شرمندگی می‌کرد و درخواست که حداقل بگذارید چای را دیگر خودم بیاورم، دکتر اما راضی نمی‌شد، چای مخصوص و خوش‌طعم را خودش برای مهمان می‌آورد در همان لیوان‌های شیشه‌ای که از خانه آورده بود و همیشه خودش بعد از استفاده خیلی تمیز می‌شست و آدم را شرمنده‌تر می‌کرد.

بیشتر بخوانید
لحظه‌ی بازشناختن؛ نمی‌خواستم بدانم ولی حالا دیگر می‌دانم

ناخودآگاه بغض کردم، یاد تمام آن لحظات عمیقاً اندوهناکی افتادم که ناگهان واقعیت با وضوحی کورکننده خودش را آشکار کرده بود و من مبهوت آن مقاومت و انکاری شده بودم که باعث شده بود واقعیت مدتی طولانی جلوی چشمم باشد اما نبینمش چون لابد «نمی‌خواستم بدانم»، شاید چون در سطحی ناخودآگاه حس کرده بودم واقعیت فراتر از حد تحملم ترسناک یا دردناک است ولی عاقبت ناگزیر به دانستنش شده بودم وقتی بالاخره آن شاهد موثق در نقش چوپان نمایشنامه‌ی سوفوکل از راه رسیده بود و راه گریزی برای ادیپ جز دانستن واقعیت، بازشناختن آن درواقع، باقی نگذاشته بود.

بیشتر بخوانید
با لباس عروسی‌ام چه کار کنم؟ مساله این است

۱۷ سال گذشته است و لابد اگر امروز کسی بپوشدش به بینندگان حس بیرون آمدن از عکس‌های قدیمی را می‌دهد، این است که نه می‌شود اهداءاش کرد نه می‌شود فروخت، همین‌طور مانده روی دستم و نمی‌دانم باهاش چه کار کنم، ببرم بگذارم سر کوچه؟ یک‌طور ناجوری نیست آدم لباس عروس‌اش را  بگذارد سر کوچه؟ لباس را که نگاه می‌کنم یاد آن تابستان عرق‌کرده‌ی ۸۷ میفتم، یاد همه‌ی آن بدو بدوهای مضطربانه‌ای که نفسم را بند می‌آورد آنقدر که شب عروسی حتی یک لقمه غذا هم از گلویم پایین نرفت و وقتی بالاخره در تاریکی خانه تنها شدیم زدم زیر گریه و فشار چندماهه را با هق هق گریه‌ای که بند نمی‌آمد کمی سبک کردم. یک بار خیلی سال قبل داشتیم فیلم ادیت نشده‌ی عروسی را با یکی دو نفر از دوستانم می‌دیدیم، با همه‌ی پشت صحنه‌های خنده‌دار ژست گرفتن و مسخره‌بازی‌های معمول داماد، دوستم گفت چقدر حالتان خوب به نظر می‌آید، هیچ از آن حال بدی و استرس و فشاری که می‌گفتی نشانه‌ای نیست. راست می‌گفت، در عکس‌ها و فیلم‌ها نشانه‌ای نیست یا دست‌کم آشکار و محسوس نیست اما لباس را که می‌بینم عضلات بدنم ناخودآگاه منقبض می‌شود، چه تابستانی بود، چقدر گریه کردم، چقدر نفس‌هایم از عصبانیت و اضطراب تند شد، چقدر…کجا رفتم، داشتم می‌گفتم، لباس همین‌طور مانده روی دستم و نمی‌دانم باهاش چه کار کنم، بیش از نیمی از وسایل داخل کمدها وضعیت‌شان همین است، نمی‌دانم باهاشان چه کار کنم.

بیشتر بخوانید