با لباس عروسی‌ام چه کار کنم؟ مساله این است

۱۷ سال گذشته است و لابد اگر امروز کسی بپوشدش به بینندگان حس بیرون آمدن از عکس‌های قدیمی را می‌دهد، این است که نه می‌شود اهداءاش کرد نه می‌شود فروخت، همین‌طور مانده روی دستم و نمی‌دانم باهاش چه کار کنم، ببرم بگذارم سر کوچه؟ یک‌طور ناجوری نیست آدم لباس عروس‌اش را  بگذارد سر کوچه؟ لباس را که نگاه می‌کنم یاد آن تابستان عرق‌کرده‌ی ۸۷ میفتم، یاد همه‌ی آن بدو بدوهای مضطربانه‌ای که نفسم را بند می‌آورد آنقدر که شب عروسی حتی یک لقمه غذا هم از گلویم پایین نرفت و وقتی بالاخره در تاریکی خانه تنها شدیم زدم زیر گریه و فشار چندماهه را با هق هق گریه‌ای که بند نمی‌آمد کمی سبک کردم. یک بار خیلی سال قبل داشتیم فیلم ادیت نشده‌ی عروسی را با یکی دو نفر از دوستانم می‌دیدیم، با همه‌ی پشت صحنه‌های خنده‌دار ژست گرفتن و مسخره‌بازی‌های معمول داماد، دوستم گفت چقدر حالتان خوب به نظر می‌آید، هیچ از آن حال بدی و استرس و فشاری که می‌گفتی نشانه‌ای نیست. راست می‌گفت، در عکس‌ها و فیلم‌ها نشانه‌ای نیست یا دست‌کم آشکار و محسوس نیست اما لباس را که می‌بینم عضلات بدنم ناخودآگاه منقبض می‌شود، چه تابستانی بود، چقدر گریه کردم، چقدر نفس‌هایم از عصبانیت و اضطراب تند شد، چقدر…کجا رفتم، داشتم می‌گفتم، لباس همین‌طور مانده روی دستم و نمی‌دانم باهاش چه کار کنم، بیش از نیمی از وسایل داخل کمدها وضعیت‌شان همین است، نمی‌دانم باهاشان چه کار کنم.

همین روزها قرار است این خانه را بعد از ده سال تخلیه کنم و از حجم انبوه خرت و پرت‌هایی که طی این سال‌ها در گوشه و کنار کمدهای خانه جمع شده و نمی‌دانم باهاش چه کار کنم وحشتم می‌گیرد، به خصوص که در خانه‌ی جدید نه فقط از این کمدهای بزرگ و غارمانند خبری نیست بلکه به نظرم بالا بردن هشت طبقه یخچال و گاز و لباسشویی بدون آسانسور بار، از آن کارهای نشدنی می‌آید، چه برسد به اینکه آدم بخواهد کارتن کارتن وسایل بی‌مصرف هم بالا بکشد، این است که همین‌طور حیران و مستاصل مانده‌ام بین انبوه وسایل ریز و درشتی که ماهیتا مشابه لباس عروسی‌ام هستند اما درواقشعیت حتی خیلی سنگین‌تر و جاگیرتر از آن هم هستند.

یک نمونه‌اش مثلا تعداد زیاد تقویم‌های سالانه‌ای است که از سال ۷۹ تا الان نگه داشته‌ام، آن اوایل که هنوز اینترنت و وبلاگ نبود، غرهای پرشمار بابت گرفتاری‌های روزمره را ریز به ریز در هر صفحه نوشته‌ام، بعدتر که وبلاگ بار روزمره‌نویسی را به دوش گرفت، قرارهای ملاقات و لیست کارهای روزمره را در هر صفحه نوشته‌ام، مثلا برداشتم تقویم سال ۹۴، سال تولد رها را یک نگاهی انداختم، دیدم اواخر بهار و تابستان هر روز نوشته‌ام شام و ناهار چه خورده‌ایم، بعد یادم آمد آن روزها که مادرم معمولا خانه‌ام بود یک دغدغه‌ی اصلی‌اش این بود که ناهار چی درست کنم؟ شام چی درست کنم؟ سوال بی‌جواب همیشگی، بعد من مثلا به راه‌حل رسیده باشم، نشسته بودم شام و نهار هر روزه را نوشته بودم که مثلا با فواصل خوبی غذاها را تکرار کنیم و از قبل بدانیم چندوقت است چی نخورده‌ایم و…باز کجا رفتم.

فقط هم لباس عروسی و تقویم نیست، سر بزرگ، چهار کتابخانه‌ای است که تا خرخره پر از کتاب است، یک حساب سرانگشتی کردم دیدم بیش از ۱۵۰۰ جلد کتاب است، جابجایی این حجم کتاب خودش به تنهایی یک پا اثاث‌کشی است. مشکل اصلی البته حجم و تعدادشان نیست، مشکل این است که مدتی است به کتاب الکترونیک عادت کرده‌ام، به سبکی و دسترس‌پذیری همیشگی‌اش، درواقع یک سالی می‌شود که به ندرت کتاب کاغذی دستم گرفته‌ام، بااین اوصاف قاعدتا بی‌معنی و غیرمنطقی است بخواهم این حجم کتاب را هشت طبقه بکشم بالا، کتاب‌هایی که اغلب‌شان را می‌توان ظرف چندثانیه و با یک کلیک روی صفحه‌ی نمایش باز کنم. درستش این است برای کل کتاب‌ها با کتابخا‌نه‌ها یک‌ فکر اساسی غیر از جابجایی بکنم، ولی درعمل بر‌ای هر دسته بهانه‌ای جور می‌کنم و می‌گذارم‌شان توی کارتن، رمان‌ها را گفتم به هوای رها نگه دارم، خودم در نوجوانی و جوانی عطش سیری‌ناپذیری برای خواندن رمان و داستان داشتم، در مورد کتاب‌های مربوط به حوزه‌های مختلف جامعه‌شناسی هم که لابد برای تحصیلکرده‌ی جامعه‌شناسی افت دارد اگر چهارتا کتاب مرتبط در کتابخانه‌اش نباشد، ارغنون‌ها را نگه داشتم چون نسخه‌ی الکترونیک‌شان جایی نیست و نسخه‌ی کاغذی‌شان هم نایاب است، الان رسیده‌ام به فلسفه و نقد ادبی و دنبال بهانه می‌گردم ۹ جلد فلسفه‌ی کاپلستون و ۶ جلد تاریخ نقد جدید رنه ولک را سر بدهم توی کارتن، یادم می‌افتد که در آن سال‌های بیست و یکی دو سالگی، همان دوزاری را که خسته و ازپاافتاده بابت پر کردن پرسش‌نامه کف خیابان در می‌آوردم می‌بردم باهاش کیسه کیسه کتاب می‌خریدم آنقدر سنگین که تا خانه ده بار می‌گذاشتم زمین و دوباره برمی‌داشتم، یادم است یک‌بار نمایشگاه جوری کتاب خریدم که پول برگشت نداشتم، نه حتی یک ده تومنی که باهاش بلیط اتوبوس بخرم، وضعیتی بود، همین چیزها یادم می‌آید که حالا هی بهانه‌های عجیب و غریب جور می‌کنم که تعداد بیشتری از کتاب‌ها را نجات دهم و توی کارتن کنم.

خوب که فکرش را می‌کنم می‌بینم ماجرا سر دل کندن است، دل کندن از خاطره و معنا، نمی‌دانم چه سری است که ادم این‌ها را می‌خواهد بدهد برود انگار می‌خواهد از گوشت تن‌اش بکند، یا تعبیر درست‌ترش تکه‌ای از روح و روان، ادم می‌ترسد اگر این کاغذپاره‌های قدیمی، عروسک‌های بچگی، دفتر دیکته‌ی کلاس اول، دفترچه خاطرات دبیرستان که روز آخر سال می‌دادیم همکلاسی‌ها توی‌اش شعر و جملات آبکی می‌نوشتند، کارنامه‌‌های کنکور لیسانس و ارشد و دکتری، کارت عروسی که اولی‌اش خوب در نیامد و رفتیم یک طرح دیگر سفارش دادیم، همه‌ی آن روزمره‌نویسی‌ها و اسم آدم‌هایی که اگر روی آن صفحات تقویم‌های سالانه نیامده بود غیرممکن بود یادم بیاید یک وقتی آدمی با چنین اسم و رسمی را در زندگی دیده‌ام یا مثلا دغدغه‌ی انجام فلان کار را داشته‌ام، انگار این خرت و پرت‌ها آخرین نشانه‌های واقعی باشد از این چهل و چندسالی که از سر گذرانده‌ام، انگار این‌ها سند و عینیت قابل لمسی باشند که این روزها، این اتفاقات، این آدم‌ها واقعا بوده‌اند، وهم و خیال نبوده‌اند و هر کدام هم رد خودشان را بر این بهاره‌ی ۴۳ ساله گذاشته‌اند. انگار اگر این‌ها نباشند، همین خردریزهای باقیمانده از سالیان پیش، ادم در وجود خودش و واقعی بودن‌اش شک کند، واقعا اینطوری است؟ غیرواقعی می‌شوم اگر خردریزهای خاطره‌گون را از دست بدهم؟ مثلا اگر در همین جنگ اخیر خانه و همه‌ی آنچه درش هست زیر آوار برای همیشه دفن می‌شد یا محتمل‌تر و معمول‌تر، اگر ناگزیر از مهاجرت می‌شدم با یک چمدان از وسایل ضروری، چیزی از هویت و آن‌کسی که هستم از دست می‌رفت؟ نمی‌دانم، تصورش را که می‌کنم یک‌جور خلاء ترسناک و تاریک پیش رویم دهان باز می‌کند که فی‌الحال فرصت و انرژی و حس‌وحال شیرجه زدن درش را ندارم، این است که تصمیم اساسی نمی‌گیرم و یکی به نعل یکی به میخ، یکی در میان چیزی را دور می‌ریزم و چیز دیگری را قاچاقی و بدون اینکه به روی خودم بیاورم توی کارتن می‌چپانم تا یک وقت دیگری، فردا به قول اسکارلت اوهارا، در مورد اینکه با لباس عروسی‌ام چه کار کنم تصمیم بگیرم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *