لحظه‌ی بازشناختن؛ نمی‌خواستم بدانم ولی حالا دیگر می‌دانم

ناخودآگاه بغض کردم، یاد تمام آن لحظات عمیقاً اندوهناکی افتادم که ناگهان واقعیت با وضوحی کورکننده خودش را آشکار کرده بود و من مبهوت آن مقاومت و انکاری شده بودم که باعث شده بود واقعیت مدتی طولانی جلوی چشمم باشد اما نبینمش چون لابد «نمی‌خواستم بدانم»، شاید چون در سطحی ناخودآگاه حس کرده بودم واقعیت فراتر از حد تحملم ترسناک یا دردناک است ولی عاقبت ناگزیر به دانستنش شده بودم وقتی بالاخره آن شاهد موثق در نقش چوپان نمایشنامه‌ی سوفوکل از راه رسیده بود و راه گریزی برای ادیپ جز دانستن واقعیت، بازشناختن آن درواقع، باقی نگذاشته بود.

«نمی‌خواستم بدانم ولی حالا دیگر می‌دانم، در دل این نمی‌خواستم بدانم، یک‌جور «از قبل می‌دانستم» نهفته است، تغییر بنیادین ناشی از بازشناختن فقط با انباشت دانش ممکن می‌شود،‌ دانشی که داشته‌ایم اما با آن رودررو نشده‌ایم… با این حساب بازشناختن یعنی ادراک روشن چیزی که آن را ـ در سطحی ـ از اول هم می‌دانسته‌ای اما شاید نمی‌خواسته‌ای بدانی…

ارسطو این لحظه‌ی بازشناختن را آناگنوریسیس می‌نامد، لحظه‌ای که اسرار هویدا می‌شود، هر چیزی که خیال می‌کرده‌ایم می‌دانیم زیر و زبر می‌شود و با این حال همه‌چیز جور در می‌آید.»

برای من خواندن این کتاب، فارغ از بینش‌های درخشان و عمیق و آرامش‌بخشی که در مورد موضوع اصلی‌اش، فلسطین، داشت و در متن دیگری به آن خواهم پرداخت، این مبحث «بازشناختن» به طور خاص پیوندی شخصی با تجربیات اخیرم در جلسات تراپی داشت، انگار این جمله «نمی‌خواستم بدانم ولی حالا دیگر می‌دانم» شاه‌بیت جلسات تراپی باشد، انکار و مقاومتی در برابر دانستن که آشناترین کنش در اتاق درمان است، اما چنان‌که نویسنده به‌درستی می‌گوید «حتی انکار هم بر نوعی شناخت مبتنی است، انکار یعنی روگردانی عامدانه از دانشی ویرانگر، شاید از سر ترس» یا درد.

نویسنده به‌درستی می‌گوید که این لحظه‌ی بازشناختن عمدتاً لحظه‌ای تراژیک است و درعین‌حال رایج‌ترین شکل رخداد آن در ادبیات و رمان و سینماست که دستمایه‌ی قصه‌گویی و روایت داستانی قرار می‌گیرد.

«در تراژدی هم مثل رمان و مثل زندگی، زور انسان به دست سرنوشت یا شرایط محیطی یا بخت و اقبال نمی‌رسد. این نیروها که می‌شود اسمشان را «خدایان» بگذاریم خودرأی، فهم‌ناپذیر و بی‌انصاف‌اند. مثلاً اوضاع ادیپ بی‌نوا هیچ منصفانه نبود: آخر از کجا باید می‌فهمید که یوکاسته مادرش است؟»

این لحظه‌های بازشناختن تراژیک دستمایه‌ی اصلی روایت داستانی هستند چون به‌قول نویسنده «خود خواننده مشتاقانه این دگرگونی تراژیک را طلب می‌کند، چون داستان می‌تواند «مبهوت‌مان کند، آرامش‌مان را برهم بزند، و ادارک‌مان را به شیوه‌ای تغییر دهد که گونه‌های دیگر به‌کارگیری زبان از پس‌اش برنمی‌آیند». اما «آنچه در داستان لذت‌بخش و زیباست خیلی‌وقت‌ها در زندگی واقعی، ترسناک است» و به همین دلیل این لحظه‌ی بازشناختن که در روایت‌ها داستانی مکرر و معمول است در زندگی واقعی به‌ندرت و در موقعیت‌هایی خاص رخ می‌دهد.

«نمی‌خواستم بدانم ولی حالا دیگر می‌دانم»، تکراری نمی‌شود، هربار که زیر لب تکرارش می‌کنم اشک توی چشم‌هایم جمع می‌شود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *