قدر حال

جلوی یخچال سوپرمارکت ایستاده بودم و دو به شک بودم بستنی‌ کیلویی‌ای را که از پشت ویترین یخچال بهم چشمک می‌زد بخرم یا نخرم، از طرفی نگران اوضاع اقتصادی روزها و هفته‌ها و ماه‌های آینده بودم و اینکه چه‌بسا ماه دیگر اصلا حقوقی در کار نباشد و بهتر است همین خرده مانده‌ی ته حساب را برای خریدهای ضروری نگه دارم و از طرفی فکر می‌کردم شاید تا چند روز آینده اصلا دیگر کالاهای لوکسی مانند این بستنی با طعم خاص در دسترس نباشد که بشود برایش پول داد، وزنه‌ی نگرانی دوم بر اولی سنگینی کرد و بستنی را خریدم، همه‌ی ده دوازده روز گذشته همین شکل استدلال مبنای حیاتم بوده است، اینکه لحظه‌ی حال را دریابم، در وضعیتی که آینده در مه‌ غلیظ ابهام و اضطراب جنگ گم و ناپیدا شده بود، چشم برنداشتن از لحظه‌ی حال تنها دستاویزم برای باقی ماندن در مسیر زندگی بود و در این میان رها راهنما و کمک‌کار اصلی بود.

در یک تعطیلات نطلبیده و ناگهانی که قطعی اینترنت و شبکه‌های اجتماعی گوشی هوشمند را به وسیله‌ای بی‌‌فایده تبدیل کرده بود، وقت‌گذرانی با رها، در آهستگی و با حضور کامل در لحظه‌ی حال از تجربیات ناب این ده روز عجیب بود. راستش تمام این ده دوازده روز بیشتر شبیه یک خواب عجیب بود، آدم هی به خودش و وضعیتی که ناگهان در آن پرتاب شده بود نگاه می‌کرد و هی سردرنمی‌آورد قبلش به چه مشغول بود و در ادامه باید چه کند، ناگهان همه‌چیز، همه‌ی آن سگ دو زدن‌های هفته‌ی سوم خرداد، فکر و خیال‌های هفته‌ی پرمشغله‌ی ‌آخر خرداد، همگی به یک‌باره و ناگهانی محو و کمرنگ شده بود، آدم صدای نفس‌های مرگ را نزدیک‌تر از همیشه پشت گوش‌اش احساس می‌کرد و عینیت غیرقابل انکار این تصور که ممکن است صبح فردا که سهل است، لحظه‌های یک ساعت بعد را هم نبیند باعث می‌شد هر لحظه قدر و قیمتی باورنکردنی پیدا کند.

گفتم عینیت غیرقابل انکار این تصور، داشتم فکر می‌کردم این عینیت و وضوح یک وهم از کجا می‌آمد، دیدم از آن گسست زمان که در بامداد جمعه ۲۳ خرداد رخ داد، هرجور حساب می‌کردم می‌دیدم انگار تا قبل از جمعه به کل در دنیای دیگری زندگی می‌کردم، دنیایی که به یک‌باره و ناگهانی خیلی دور و خیالی و دور از دسترس شده بود، تمام پنج‌شنبه دنبال خانه بودم برای جابجایی اواسط مرداد و شب با فکر و خیال خانه و انبوه کارهای هفته‌ی آخر خرداد به خواب رفته بودم، برای دانشگاهی‌ها هفته‌های آخر خرداد از شلوغ‌ترین و پرکارترین هفته‌هاست، بعد همین هفته‌ی شلوغ و پرمشغله افتاده بود روی هفته‌ی آخر سال تحصیلی مدرسه‌ی رها و انبوه برنامه‌هایی که من هم در برخی‌شان مشارکت داشتم، بعد همه‌ی این دغدغه‌های روزمره به یک‌باره دود و شده بود و به هوا رفته بود، انگار به کل آدم دیگری شده بودم در زمان و مکان دیگری، در جهان به کل متفاوتی، آدم هرچقدر می‌گشت هیچ نقطه‌ی اتصالی بین آن جهان پیش از جمعه و بعد از جمعه پیدا نمی‌کرد، یک‌جور پرتاب‌شدگی ناگهانی به جهانی از جنسی دیگر، با دغدغه‌هایی به کل متفاوت، روزهای اول تلاش می‌کردم با حفظ روتین‌ها حداقلی از احساس ثبات را حفظ کنم اما به تدریج شرایط جدید الزامات خودش را به روزمرگی‌ها تحمیل کرد. اصلی‌ترین‌اش همین احساس گسست از زمان و زندگی‌ پیشین بدون هیچ دورنمای روشنی از آینده، خیره شدن به لحظه‌ لحظه‌ی حال مثل آبی که آدم تلاش کند توی دست‌هایش نگه دارد و با این‌حال قطره قطره در حال از دست رفتن از لای انگشت‌های سفت و بهم چسبیده باشد.

تجربه‌ی عجیب و عمیقا تکان‌دهنده و تامل برانگیزی بود این گسست ناگهانی از زمان و مکان و زندگی‌ای که تا پیش از آن صدای انفجارهای بامداد جمعه، عادی و همیشگی به نظر می‌آمد، تجربه‌ی این بی‌ثباتی بنیادین روزمرگی‌ای که آدم در حالت عادی و معمول هیچ حواسش بهش نیست، از آن دست تجربیات وجودی است که تا مدت‌ها اثر خودش را در زندگی آدم حفظ خواهد کرد، مثل همه‌ی تجربیات وجودی دیگر مثل از دست دادن عزیزان یا حوادثی که به اصطلاح مرگ از بغل گوش آدم رد می‌شود. تمام این تجربیات وجودی یک تاثیر مهم دارند و آن هم اینکه آدم را متوجه ارزشمندترین وجوه زندگی می‌کنند، آن چیزهایی که وقتی بیشترین دارایی‌مان لحظه‌های حال زنده بودن‌مان است، محور توجه و تمرکزمان می‌شوند.

تاد می در کتاب «مرگ» می‌نویسد آگاهی از مرگ به عنوان واقعیتی محتوم و گریزناپذیر به معنای پذیرش شکنندگی زندگی است، «زندگی انسان در برابر مرگ آسیب‌پذیر است. مرگ هر لحظه می‌تواند آن‌را درهم بشکند. به همین دلیلی زندگی، نه‌تنها در پایان آن، بلکه در سرتاسر آن شکننده و آسیب‌پذیر است. . درعین‌حال این شکنندگی به نوعی زندگی را ارزشمند می‌کند که اگر شکننده نبود این چنین ارزشمند نمی‌بود». به نظرم تجربه‌ی این دوازده روز تجربه‌ی عمیق شکنندگی زندگی بود، اینکه چطور همه‌ی آن‌چه که روزها و ماه‌ها و سال‌ها برایش زحمت کشیده‌ای در یک لحظه، ناگهانی و فراتر از کنترل و اختیار تو می‌تواند فروبپاشد و نیست و نابود شود.

بر اساس همین درک از مرگ و شکنندگی زندگی است که تاد می معتقد است که «مرگ کمک می‌کند در زندگی‌مان دانه را از کاه غربال کنیم…مرگ ما را در برابر این پرسش قرار می‌دهد که کدام‌یک از طرح و برنامه‌های ما واقعا ارزش دنبال کردن دارند، چه چیزی مهم است و چه چیزی نیست».

این دوازده روز فارغ از همه‌ ترس و اضطراب نفس‌گیری که بهمان تحمیل کرد، یک تجربه‌ی وجودی عمیقا درگیرکننده را هم برایمان رقم زد: وقتی نمی‌دانی حتی تا یک ساعت دیگر زنده هستی یا نه، واقعا چه چیزی الان و در لحظه مهم است و چه چیزی مهم نیست؟ زندگی‌ای آهسته و عمیق در لحظه‌ی حال، این دوازده روز را با اضطراب جاری در لحظه لحظه‌ی زمان و درعین‌حال قدر وصف‌ناشدنی همان لحظه‌‌های حال به یاد خواهم آورد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *