برای دکتر ساعی عزیز، استاد و همکاری که در دانشگاه برایم مثل پدر بود؛ برای لیلا و فاطمه که هر دو زودتر از پدرومادرشان پر کشیدند و برای نسرین خانم، همسر دکتر ساعی، مادر داغدار دو فرزند و تجسم زنده‌ی صبر و ایمان

همه چیز امروز زیادی عجیب و غیرواقعی بود، عکس دکتر ساعی را با یک سینی خرما گذاشته بودیم روی میز گروه جامعه‌شناسی، متقاضیان پذیرش در مقطع دکتری برای انجام مصاحبه به نوبت وارد اتاق گروه می‌شدند، تسلیت می‌گفتند، مصاحبه انجام می‌شد و بعد با برداشتن خرما و قرائت فاتحه خداحافظی می‌کردند. صبح و عصر امروز برنامه همین بود، هی من منتظر بودم از این کابوس بیدار شوم و بفهمم همه‌چیز یک خواب عجیب و ترسناک بوده اما همه چیز همان‌طور ادامه پیدا می‌کرد.

توی اتاق گروه، در راهروهای دانشکده و در حیاط دانشگاه که راه می‌رفتم هی بدنم یخ می کرد و پایم سست می‌شد، هی فکر می‌کردم، وا، یعنی چه که دیگر قرار نیست همراه با دکتر ساعی و دیگر همکاران گروه روی این سنگفرش‌ها راه برویم و درباره‌ی امور مختلف گروه و جامعه‌شناسی و مملکت حرف بزنیم؟ مگر می‌شود؟ همه چیز خیلی غیرواقعی بود، هنوز هم هست. دلم نمی‌خواهد باور کنم، درواقع نمی‌توانم باور کنم، همه‌ی این دو سال و مصیبت‌های ریز و درشتی را که تا همین چندماه پیش ادامه داشت، با این تصویر و تصور دوام آوردم که دکتر خوب می‌شود و برمی‌گردد دانشگاه و من بهش می‌گویم بفرمایید، این هم گروه جامعه‌شناسی که امانت گذاشته بودید پیش ما و من و همکاران هر آن‌چه در توان داشتیم برای حفظ و بقایش از گزند تنگ‌نظری‌های سیاسی انجام دادیم همان‌طور که شما با آن پایمردی خستگی‌ناپذیرتان در حفظ و بقای گروه جامعه‌شناسی در سال‌های سیاه قبل و بعد ۸۸ یادمان داده بودید، همه‌ی آن‌ ماه‌های سخت و نفس‌گیر خفقان در دانشگاه را با همین فکر و تصویر دوام آورده‌ بودم و حالا یکهو زیر پایم خالی شده است، گیج و سردرگم فکر می‌کنم وا، نمی‌شود که، حالا من و گروه جامعه‌شناسی بدون دکتر ساعی چه کنیم؟

رسما احساس یتیمی می‌کنم، احساس بی‌کسی، چهل روز پیش فاطمه را از دست دادیم، تنها فرزند باقیمانده‌ی دکتر ساعی؛ لیلا، دختر کوچکتر ۱۰ سال پیش از بین‌مان رفت، دختر جوان و سالم و زیبا یکهو ناگهانی از دست رفت و ما دیدیم چطور شانه‌های دکتر ساعی زیر بار این مصیبت خم شد و در تمام سال‌های بعد حزن و اندوه از دست دادن لیلا در جان دکتر ماندگار و ریشه‌دار شد تا همین دو سه سال پیش که دکتر بیمار شد و علی‌رغم درمان و بهبود موقتی یک ساله، اما تومور مغزی هم مثل همان غم از دست دادن لیلا دیگر رهایش نکرد، این چندماه اخیر و از پس جراحی دوم، دیگر دکتر ساعی آن دکتر ساعی همیشگی نبود، نمی‌توانست با ما حرف بزند، نمی‌توانست بدون کمک راه برود، نمی‌توانست….نمی‌توانست غم فرزند دوم را تاب بیاورد، از این یکی مطمئنم، چهل روز پیش که فاطمه هم مثل لیلا ناگهانی و بی‌دلیل از دنیا رفت و دیگر فرزندی برای دکتر باقی نماند، نفسم بند آمد که دکتر چطور قرار است با این مصیبت کنار بیاید، به دکتر ساعی مصیبت را نگفتیم، او در شرایطی نبود که مطلع شود، کسی هم خواست و توانش را نداشت که مطلعش کند، چهل روز گذشت و درست در شامگاه چهلمین روز، دکتر ساعی ناگهانی و در اثر ایست قلبی در منزلش از دنیا رفت.

فردا صبح قرار است اول بیاید با دانشگاه که مثل خانه‌اش بود وداع کند و بعد برود در قطعه ۳۰۵ بهشت زهرا کنار لیلا و فاطمه‌اش آرام بگیرد، از طرفی برای دکتر خوشحالم که از تمام این درد و مصیبت تحمل‌ناشدنی از دست دادن دو فرزند جوانش رها شد و از طرفی برای خودم و گروه جامعه‌شناسی بی‌نهایت غمگینم، برای از دست دادن انسان اخلاقی و منصف و سلیم‌النفسی که برای من و بسیاری دیگر از دانشجوهایش پدری کرد، با همان محبت و خیرخواهی بی‌چشم‌داشت یک پدر، برای از دست دادن استاد دلسوزی که اصلی‌ترین و بنیانی‌ترین دانسته‌هایم در روش تحقیق را از او آموخته‌ام، برای تجسم مسئولیت‌پذیری متعهدانه‌ای که اسفند ۹۴ لیلایش در بیمارستان توی کما بود و دکتر آمده بود دانشگاه جلسه‌ی دفاع از پایان‌نامه برگزار کند که کار دانشجو عقب نیفتد. همین شد که جرات نکردم مصاحبه‌های امروز را لغو کنم، مطمئنم که باهام دعوا می‌کرد که نباید حق و حقوق دانشجوها ضایع شود، تاریخ و ساعت اعلام کرده بودیم و مصیبت دیرهنگام دیشب فرصتی برای اطلاع‌رسانی لغو جلسه باقی نگذاشته بود، این شد که مجبور شدیم ماتم‌زده با عکس و سینی خرما روی میز جلسه‌ی مصاحبه برگزار کنیم، کابوس‌وار و غیرواقعی اما پایبند به همان سنت و اصولی که دکتر ساعی گروه جامعه‌شناسی دانشگاه تربیت مدرس را بر آن بنا کرده و حفظ بود. روحش شاد و میراث و خاطره‌اش ماندگار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *