آمدهایم یزد برای دیدار رها با پدربزرگ و مادربزرگ پدری و عموی کوچک؛ من هم دلم را خوش کردهام به اینکه رها سرگرم خانواده پدریاش میشود و من میتوانم دو سه روزی روی کارهای عقبافتاده، مشخصا نوشتن مقالههای نیمه تمام تمرکز کنم. روزها اینجا هوا عالی است، دیروز که رسما بهار بود با همان خنکی ملس اول صبح و گرمای کلافه کننده سر ظهر، امروز کمی به سردی میزند اما آفتابی که سه تیغ میتابد در همین نسیم کمی گزنده است که میچسبد. فلسفهی ملال را شروع کردم، قبلش داشتم با یکی از مقالههای نیمه تمامی کلنجار میرفتم که مدتها رها شده بود. دیروز صبح یکی دیگر از مقالهها را خواندم و دیدم مشکل خاصی ندارد، یعنی اگر وسواس به خرج ندهم میشود با همین سروشکلاش هم برای مجلات علمی – پژوهشی بفرستم، بعد آمدم سراغ این یکی که از دیروز وقتم را هدر داده است بدون اینکه پیشرفت خاصی حاصل شود. به نظر خودم به خاطر این رویکرد نادرست که میخواستم تمامش کنم و فکر کردم کل این یک روز و نصف باقیمانده باشد مال این مقاله و دقیقا همین شد که هی وقت تلف کردم، سراغ لذتبخشها هم نرفتم یا با عذاب وجدان رفتم، فکر کردم باید این مقاله کذایی را تمام کنم، شب که شد خسته بودم و اتفاقا کار مفید زیادی نکرده بودم، چه میگویم، اصلا از همین خسته بودم، اگر مثل صبحش کار خوب پیش رفته بود که لابد داشتم با سرخوشی رمان همراهم را میخواندم یا همین «فلسفه ملال» که دستآخر خریدماش با اکراه، پایینتر میگویم چرا با اکراه. به هرحال فکر میکنم رویکردم نادرست است، نباید تمام زمان را بدهم به یک مقاله برای اینکه تمام شود و خلاص شوم، اینطوری انگار اصلا لج میکند و تا ابد کش میآید، باید زمان مشخص بگذارم، خیلی مشخص، مثلا یک یا دو ساعت و بعد هم بهش پایبند باشم حتی اگر کار خیلی خوب پیش رفته بود، مثل همین یک ساعت پیش که روی دور بودم و خیلی از جاهای خالی مقاله را پر کردم اما ساعت را که نگاه کردم دیدم زمان اختصاص داده شده تمام شده و فکر کردم علیرغم وسوسه، اشتباه دیروز را نکنم، طبق برنامه بیایم بیرون هوایی بخورم ، دوری بزنم و فلسفه ملال را شروع کنم ببینم چقدر به مذاقم خوش میآید.
مدتها منتظر فلسفه ملال بودم، سین وعدهاش را بهم داده بود، وقتی کتاب را با نام مترجم دیگری دیدم زود زنگ زدم بهش با این امید که اشتباه کرده باشم اما دیدم همانی است که نباید باشد، کتاب همان است، سرپرست مجموعهای که سین کتاب را در قالب آنها ترجمه کرده بود با ناشر مجموعه به مشکل خورده بود و چندوقتی برای انتشار کتاب جدید مجموعه دست نگه داشته بود و در همین مدت مترجم دیگری کتاب را ترجمه و به بازار فرستاده بود. مدتها فکر کردم صبر میکنم تا مشکل سرپرست و ناشر مربوطه حل شود و کتاب را با ترجمه سین میخوانم اما آخرش هم نشد، چهارشنبه دو هفته پیش که تنهایی رفته بودم پردیس کوروش سیانور ببینم، راهم به نشر چشمه افتاد و دستآخر کتاب را خریدم، گیرم با اکراه؛ آنشب یک حالی بودم، از این حالهایی که باید یک کاری برای خودم بکنم که حالم خوب شود، از آن بعد از ظهرهایی بود که قرار بود امیر زود بیاید که من بروم سراغ کارهایم، بعد دیدم از این دور باطل دانشگاه- رها- کار خانه- کار دانشگاه در خانه خستهام، مدتهاست گرفتار کارها بودهام و هی دویدهام و هی باز جا ماندهام، آن بعد از ظهر فکر کردم آنقدرها هم کار بلافصل برزمین ماندهای ندارم، به جایش مدتهاست که سینما نرفتهام، رها و امیر را گذاشتم و رفتم سینما، بعد که برگشتم فهمیدم امیر شاکی شده چون فکر کرده کار مهمی نداشتهام و فقط برای اینکه سهم برابری از نگهداری رها را بهش تحمیل کنم زود کشیدهاماش خانه و برای وقتگذرانی رفتهام سینما، آن شب حتی دعوا هم کردیم اما من روزهای بعد دیدم که حالم چقدر با خودم و زندگی بهتر شده، چقدر همین کتابی که تا امروز نرسیدم لایش را باز کنم قوت قلبم بوده برای داشتن لحظههای لذتبخشی که خودم را از آن نمایش مضحک و کسالتبار کارهای دانشگاهی رها کنم. لحظههایی مثل همین حالا که زیر آفتاب یزد نشستهام و اینها را مینویسم و به این فکر میکنم که چرا سین نمینویسد؟ از اولاش میخواستم همین را بگویم، میدانستم فلسفه ملال را شروع کنم نوشتنم میگیرد، اصلا از این کتابهای مجموعه هنر و تجربه کلی ایده گرفتهام برای نوشتن. بعد همهاش فکر میکنم چرا مترجمان خود این کتابها، یکی مثل سین، چرا خودشان نمینویسند؟ چطور این کتابها اینهمه هوس نوشتن را در من بیدار میکند اما سین همچنان ترجمه میکند. باید بروم با سین حرف بزنم و از خودش بپرسم، یکبارکه راجع به انتخاب ترجمه به عنوان آینده حرفهای در علوم اجتماعی حرف زدیم، بحثمان حول و حوشاش گشت اما صریح و دقیق در موردش حرف نزدیم، باید بروم ببینم وقتی سین این کتاب را به زبان دیگری خوانده و به فارسی ترجمه کرده، حساش راجع به محتوای کتاب چه بوده، حساش راجع به نوشتن چنین کتابی چه بوده؟ چقدر فکر کرده میتواند همچو چیزی بنویسد یا نمیتواند، باید بروم با سین حرف بزنم ببینم چرا نمینویسد یا شاید هم مینویسد و من بیخبرم. به گمانم دیگر تعطیلیها تمام میشوند و احتمالا چندوقتی از سفر خبری نیست، ترم هم یکی دو هفته دیگر تمام است، وقتم آزادتر میشود و لابد میشود بروم آدمها را ببینم و گپ بزنم برای اینکه از آن دور باطل رها شوم و حالم با خودم و زندگی بهتر شود.
دیدگاهتان را بنویسید