آدم فقط شاید یک همچین وقتهایی که داستان درست و حسابی میخواند، به عمق زوال ادبیات داستانی در ایران پی ببرد.
وقتی رمانی میخواند که خیلی خونسرد، خیلی بیادعا داستان دهاتی جنایتکاری را روایت میکند که ممکن است یک وقتی آدم خبرش را در حاشیهی صفحهی حوادث روزنامهها بخواند و پیش خودش بگوید جانی بالفطره که میگویند همین است، کسی که حتی به مادر خودش هم رحم نمیکند و…بعد نویسنده همهی این داستان غیرواقعی را آنقدر واقعی تعریف میکند که آدم فکر میکند بله واقعا یک روستایی جنایتکار محکوم به اعدامی بوده است که نشسته است در آخرین ماههای زندگیاش خاطراتش را نوشته و این دستنوشتههای نصفه نیمه هی دست به دست گشته و دستآخر افتاده دست همان کسی که تصمیم به انتشارشان گرفته و…همهی داستان هم خیلی معقول، خیلی قابل درک، جوری که آدم پیش خودش فکر کند واقعا، چراکه نه، خب من هم اگر بودم، خیلی بعید بود جور دیگری بشوم و کارهای دیگری بکنم، این حرفها را البته راجع به آدم و اتفاقاتی میزنید که محال بود قبل از خواندن این داستان، حتی بتوانید تخیلشان کنید، اینقدر منحصر به فرد و تجربه ناشدنی است ماجراهای این کتاب.
جالب اینجاست که نویسنده با مهارت حیرتانگیزی لحن راوی روستایی بیسواد را حفظ میکند، یک توصیفهای دقیقی هم که ممکن است وصلهی ناجور جلوه کند را گذاشته به پای همان منتشرکنندهی نهایی که خودش قبل از نشر یک دستی به سر و گوش یادداشتها کشیده و حتی اعتراف میکند که برخی بخشهای نامفهوم و به نظرش حاوی جزئیات پیشپاافتاده و بیاهمیت را حذف کرده! با اینحال لحن را خیلی خوب حفظ میکند علیرغم همهی آن توصیفهای پررنگ و زنده و طبیعی (طبیعی نه به معنای واقعی و قابل درک، به معنای مرتبط با طبیعت، یعنی مرتبط با رنگ و نور و بو)، تشبیه و استعارههای بهجا و ناب، قصارهای ساده و عمیق، علیرغم تمام اینها لحن و بیان و چهبسا جهانبینی آن روستایی سادهی قاتل را خیلی خوب و کمنقص در میآورد و باعث میشود شما چنین صدای حاشیهای و کمتر شنیده شده که چه عرض کنم، ماهیتا شنیده ناشدنی را اینقدر واضح و ماندگار بشنوید.
بعد گویا همهی داستان روایت میشود تا ما حس کنیم چطور یک ادم معمولی در روستا میتواند سه تا آدم را به تناوب بکشد و تازه بار اول آنچنان زندانی نمونهای شود که عفو بگیرد و ازاد شود و بعد خودش حساب کند که کاش بیرون نیامده بود که دست به جنایات بعدی بزند و…داستان اصلا روایت میشود که من و شما برویم توی جلد راوی اول شخص و ببینیم دقیقا چه بلایی ممکن است سر این ادم آمده باشد و ته داستان هم بیبرو برگرد بشویم خود خود پاسکوآل دو آرته بسکه این آدم معمولی است، مثل همهی ماست، حتی آن صحنهی اعدام که بعدها از زبان دیگران روایت میشود.همهی داستان گویا روایت میشود که ما را ببرد توی جلد ضدقهرمان داستان و آنقدر به لحاظ روانی با او یکیمان کند که حتی سر سوزنی تردید نداشته باشیم در اینکه هیچ راه گریزی غیر از آنچه اتفاق افتاده، نبوده است. همهی ظرافتهای توصیف و بیان یک روستایی ساده و با زندگیای بیش از حد بدوی، بیش از حد طبیعی را رعایت میکند، از توصیف ظریف و جفتوجورِ اعتقاد سفت و سخت پاسکوآل به سرنوشت و ترسیمِ بیکلام اینکه این اعتقاد چقدر با همهی آن زندگی و همهی آن وقایع کودکی هماهنگ است و اصلا روستای پرت و فقرزده یعنی همین و…نویسنده شمای خواننده را با راوی داستانش به لحاظ شعور و احساسات روانشناختی یکی میکند بدون اینکه حتی یک جایش پای نطقهای شبه روشنفکرانه- روانکاوانه را به داستان باز کند، داستان احتمالا بازنمایی یک روانکاوی عمیق و با جزئیات تمام است اما آنچنان ظریف و ماهرانه که شما هیچ متوجه انجاماش نمیشوید، هیچ حالیتان نمیشود که ته ماجرا چقدر با پاسکوآل دو آرتهی بخت برگشته یکی شدهاید و یکنفس و بیوقفه، بدون اینکه حتی بتوانید لحظهای مکث کنید و به اول و آخر ماجرا نگاهی بیندازید، همینطور ناخودآگاه و بیاختیار پیش رفتهاید و دستآخر در تجربهی زندگیای سهیم شدهاید که غیرممکن بود از راهی غیر از خواندن تصادفی این داستان، چنین زندگی یکه و ماهیتا تجربهناشدنی را تجربه کنید.
چه کلک تمیزی هم سوار میکند نویسنده وقتی میخواهد داستانش را در اوج تمام میکند و این را میگذارد پای نیمه تمام ماندن دستنوشتهها و اینکه هرچه میگردد چیز بیشتری پیدا نمیکند و…تهاش میشود یک پایان باز و خواننده در نقش مولف برای نوشتن و روایت قتل سوم که فقط از نتیجهاش خبر دارد اما حالا انگار آنقدر پاسکوآل را خوب میشناسد که میتواند دستنوشتهها را خود خواننده ادامه دهد، گفتم که آدم تهاش با راوی یکی میشود و…باز هم خیلی خونسرد، خیلی عادی، خیلی تمیز و بیحاشیه، انگار که این معمولیترین شیوهی پایان یک داستان باشد، خیلی هم آشنا و طبیعی مثل همهی آن داستانی که علیرغم عجیب و غریب و منحصر به فرد بودناش، آنقدر واقعی و آشنا روایت میشود که آدم شک میکند شاید خودش یا مشابهاش را یک وقتی گوشهی صفحهی حوادث روزنامهها خوانده است.
از سر خواندن چنین داستانها و سهیم شدن در زندگیها و وقایعی ماهیتا تجربهناشدنی است که آدم کلاه گشادی را تشخیص میدهد که با خواندن داستان و رمان فارسی سرش میرود. داستانها و رمانهایی پوچ و توخالی که اغلب نوشته شدهاند چون نویسندگانشان “کم یا بیش” مهارتی در نوشتن داشتهاند. میفهمید چه میگویم؟ هیچ تجربهی عمیقی پشت رمانها و داستانهای فارسی نیست، اغلب بازی با کلمات است، من از سر هم کردن برخی کلمات و جملات خوشم میآید، از حاضرجوابیهای گهگاهی خودم یا این و آن لذت میبرم، همهشان را میریزم سر هم و میشود یک داستان، هیچ تجربهی عمیق واقعیای در کار نیست که بخواهم از طریق نوشتن دیگران را هم در آن سهیم کنم، همین واقعیت تکراری دور و بر همهی ماست، به خاطر همین وبلاگنویسیمان شبیه داستانهایمان میشود و به عکس، همهاش روایت ملال و روزمرگی نویسندگانشان است، نویسندگانی که “کم یا بیش” مهارت به کلمه درآوردن آن تجربه و واقعیت را دارند، همه هم شبیه هم، هی همدیگر را میخوانند و ذوق میکنند که وای چقدر خوب توصیف کرده، چقدر خوب گفته، من هم دقیقا همین حس را دارم ولی هرگز نمیتوانستم اینقدر خوب بنویسماش و الخ. همین است که ته تهاش، داستان ایرانی، به خصوص انبوه قارچگونهی داستانهای کوتاه، در بهترین حالت مصداق گویایی از تجربهی زندگی نویسندگانشان هستند، بازنمایی کمنقصی از همان واقعیت تکراری و ملالآور، به همان اندازه تکراری، به همان اندازه ملالآور.
حالا ادبیات ایرانی که خیلی وقت است در مسیر زبانبازیهای پوچ و فرمالیسم بیمحتوا افتاده است و داستاننویسیِ سادهی راوی تجربههای اصیل و عمیق شده است گوهر کمیاب و چهبسا نایاب این بازار بیدروپیکر زلمزیمبوهای بدلی، حالا کمکم وبلاگنویسهای شخصینویس هم دارند جا پای همان ادبیات زوالیافته میگذارند اینقدر که یکهو میبینی هر کدام عاشق سبکشان، نثرشان، عاشق چگونه گفتنشان شدهاند که برمیدارند هر چیزی را مینویسند چون فکر میکنند سبک و شیوهی نوشتن همین تجربهی زیادی تکراری و ملالآور آنقدر منحصر به فرد هست که ارزش نوشته شدن داشته باشد و همین است که آدم را دلزده میکند، اینکه اینجا هم پای به اشتراک گذاردن هیچ تجربهی عمیق درونی یا بیرونیای در میان نیست، طرف مینویسد چون دیگران درش این تصور را به وجود آوردهاند که بلد است بنویسد، حالا دیگر مهم نیست چه بنویسد، مهم بلد بودن نوشتن و سر هم کردن کلمات است، مهارت استفادهی بهجا از یالوگهای فلان فیلم و تکه کلامهای فلان شخصیت، مهارت کمرنگ کردن مرز واقعیت و تخیل و… راستش البته خیلی هم تقصیر نویسندگان این وبلاگها نیست، خود شخصینویسی وبلاگی خیلی بیشتر از آن داستانها و رمانهای ادبی مستعد گرفتار شدن در این دام است، یعنی سر خود من هم آمده است، یکبار دو سه سال پیش ساره بود به گمانم که بهم گفت به نظرم عاشق نثرت شدهای، هی این و آن گفتهاند نثرت جالب و متفاوت و فلان و بهمان است و تو هم حالا بیش از انکه فکرت مشغول محتوا و چه چیزی گفتن باشد، سرگرم چگونه گفتن و هی خلق اصطلاحات و عبارات خاص خودتی؛ من هم که نگاه کردم دیدم پر بیراه نمیگوید، یکوقتی من هم درگیر جادوی کلمات شده بودم و فکر میکردم هر حسی، هر تجربهای را باید نوشت چون “چگونه نوشتن و بیان کردن” آن حس است که یگانه و منحصر به فرد است نه نفس آن حس و تجربه و معنا و جایگاه و پیامدهایش؛ حالا هم البته خیلی گیر وبلاگها نیستم، این تذکر را هم دادم چون خیلی میبینم این طرز شخصینویسیهایی که سبک و نثرشان مهر و امضای نویسندگانشان محسوب میشوند، شدهاند شاخص وبلاگنویسی موفق و نویسندگانشان شدهاند نویسندگانِ مستعد و دارای آیندهی درخشان و الخ، صرفا تذکر دادم که بگویم از این خبرها هم نیست، دستکم از نظر من، شخصا، پُر پُرش اینهم قدم گذاشتن در کوره راههای همان مسیر زوال یافتهی ادبیات داستانی ایرانی است، سبک مشخص و نثر شخصی داشتن البته لازمهی نوشتن هست اما هرگز برای خلق یک اثر ماندگار ادبی کافی نیست.
پینوشت: واقعا خرم، باید همین کار را بکنم، باید رمان بخوانم، داستان درست و حسابی، توی این روزهایی که اینطور خراب و به هم ریخته ام باید این کار را بکنم، به جای پرسه زدن در پستوهای مجازی این و آن که هی به کسلتر شدن آدم میانجامد باید رمان بخوانم، داستان درست و حسابی. یکبار دیگر هم گفتم، میخواهید بدانید یک داستان چقدر عمق و غنا دارد ببینید چقدر در شما عطش نوشتن ایجاد میکند، شهوت خلق کردن، حالا به جایش هی بروید ریدر و پلاس را بالا و پایین کنید و هی دلزدهتر شوید و نوشتن، حالا نوشتن مقاله است یا پایاننامه یا هر چیز دیگری که هست، نوشتن و خلق کردن به نظرتان عذابآور و پوچ و بیهوده بیاید. من که راهاش را پیدا کردم به گمانم، این قرصی را که اینجا گفته بود و من نداشتم پیدا کردم به گمانم، باید یک لیست درست کنم از داستانها و رمانهای امتحان پس داده، از آنهایی که کسانی همسلیقهی خودم در ادبیات داستانی معرفی و حلوا حلوایشان کردهاند، باید یک لیست از اینها درست کنم و بعد روزهایی مثل دیروز که تا سر حد مرگ مایوس و کسل و دلزدهام، بلند شوم بروم کتابخانه ملی، همان سالن تخصصیای که نمیشود هیچ کتاب و دفتری برد و فقط میشود از خودشان کتاب برای همانجا خواندن به امانت گرفت، بنشینم همانجا پشت یکی از همان میزهای پرشمار و هی از روی لیست کتاب بگیرم و فقط بخوانم، یکنفس، بدون حتی لحظهای مکث و وقفه که ذهنم دوباره فرصت پیدا کند اراجیفبافیهای این وقتهای حمله و بحران را تحویلم دهد، باید بروم آنجا بنشینم و از روی لیست یک نفس بخوانم، مثل دیروز، بعد از عطش نوشتن لبریز شوم و بنویسم، نوشتن همیشه حال آدم را بهتر میکند، مثل امروز.
دیدگاهتان را بنویسید