«و آنها، سیاهی را توی چشمهایت شلیک خواهند کرد. به مرکز افکارت، به گهوارهی گرم و نرم اندیشهات سرب متلاشی کننده حواله خواهند کرد.
وقتی مته به عصب ترس میرسد، بیمار کنترل خود را از دست میدهد. یورش سهمگین شروع شده است. غیر قابل تحمل است، هیچکس در برابرش مدت زیادی دوام نمیآورد. باید قرصی خورد.
هرکس نوعی قرص لازم دارد تا به آتشبسی با بدبختیاش برسد. حضرت ایّوب وقتی که زخمهایش کرم گذاشت خدا را به باد نفرین و ناسزا گرفت، زندانیان در مالاگا «بینالملل» خواندند. من هم، قرصهای خودم را داشتم، مجموعهای کامل از انواع و اقسامشان، از معادلهی هذلولی و «مشغلهی روزهایم» گرفته تا هر نوع محصول شیمیایی از داروخانهی روانی.
یکی از داروهای جادوییام، نقل قولی از یکی از آثار توماس مان بود، که هرگز تاثیرش را از دست نمیداد. بعضی وقتها، در طی حملهی ترس، یک عبارت را سی چهل بار، تقریباً یک ساعتی، تکرار میکردم، تا اینکه حالت خلسهی خفیفی دست میداد و حمله میگذشت. میدانستم که این شیوهی رقص نیایشی، شیوهی تامتام آفریقایی، و شیوهی سِحر کهن آواها است. معهذا، به رغم این آگاهیام، مؤثر واقع میشد.
اثری مشابه اثر این اجرای مراسم بیحس کننده را، از شیوهی مخالف نیز میتوانستم بهدست بیاورم، یعنی با تعمق در انتزاعیات محض. سلسلهای از افکار را به عمد، در اطراف موضوع معینی شروع میکردم، مثل فرضیههای فروید دربارهی مرگ و مرگطلبی. بعد از دقایقی چند، استعلای تبآلودی مستولی میشد. نوعی دویدنِ جنونآمیز با هوسِ کشتن در قلمرو منطق، که معمولاً به رویا در بیداری ختم میشد. مدّتی بعد دوباره آرام میگرفتم و حمله گذشته بود.
نیروی شفابخش هر دو شیوه از ابتکار واحدی سرچشمه میگرفت: غرق کردن تصویر طاقتفرسای جوخهی آتش در مشکل عام مرگ و زندگی، و غرق کردن درماندگی شخصیام در درماندگی زیستشناختی عالم. همچنانکه ارتعاشات و تنشهای یک گیرندهی بیسیم به زمین منتقل و در آنجا محو میشود، من هم فشار روحیام را به «سیم زمین» وصل کرده بودم.
به عبارت دیگر، پی برده بودم که روح انسان قادر است به کمکهایی متوسل شود که در شرایط عادی برایش شناخته نیست، و وجود آنها را تنها در شرایط غیرعادی در درون خودش کشف میکند. این کمکها بسته به مورد خاصّشان یا به صورت داروهای مخدر رحمتبار، و یا داروهای محرک نشئهآور عمل میکنند. فنّی که زیر فشار حکم اعدام ساخته و پرداخته کردم شامل بهرهبرداری ماهرانه از این کمکها بود. راستی، میدانستم که در لحظهی پایان کار، وقتی که میبایست مقابل دیوار بایستم، این ابتکارهای ذهنی خود به خود عمل خواهند کرد بی آنکه نیازی از جانب من به کوشش آگاهانهای باشد. بنابراین، عملاً ترسی از لحظهی اعدام نداشتم، فقط از ترسِ لحظهی پیش از اعدام ترس داشتم. اما پشتگرمیام به آن احساسی بود که بالای پلههای خانهی سرپیتر، زمانی که به انتظار شلیک بولین بودم، تجربه کرده بودم. همان احساسِ رویاوارِ دو نیم شدن هوشیاری، که در نتیجه با نیمه ای از آن، شخص با خونسردی و فاصلهای نسبی به خودش مینگرد، انگار که غریبهای را ورانداز میکند. هشیاری مراقب است که هرگز به عدم کامل نرسد. رازِ هستی و نابودیاش را فاش نمیکند. هیچکس مجاز نیست با چشمان باز به درون تاریکی خیره شود، چراکه پیشاپیش تاریکی چشماش را از کار میاندازد.
به همین دلیل است که وضعی که از سر میگذرانیم به اندازهی تصور آن بد نیست. طبیعت مراقب است که درختها بیش از حد معینی قد نکشند. حتّی درخت رنجها هم.»
* به نقل از: «گفت وگو با مرگ» نوشتهی آرتور کوستلر، ترجمه خشایار دیهیمی و نصرالله دیهیمی، نشر نی. تیتر از من است، تاکیدات هم.
پینوشت: من این حملهها را تجربه کردهام، این یورشهای سهمگین ناامیدی و استیصال، هربار غیرقابل تحملتر، چارهناپذیرتر، قرصی هم ندارم برایش، هربار فکر میکنم این آخرین بار است، فکر میکنم از پس این یکی برنمیآیم؛ یک گوشهی ذهنم مطمئنم که فقط یک حمله است، مطمئنم که تمام میشود اگر تحملاش کنم اما در همان حال بند بند وجودم فریاد میزند که غیرممکن است، تحملاش غیرممکن است. هربار به شگفتی میافتم که چطور تمام میشود، چطور همه چیز به حالت اولاش برمیگردد، انگار نه انگار که حملهای بوده است، یورش ویرانگری از ناامیدی و یاس و هربار زمانی میرسد که دچارش میشوم، شکستهتر، بیدفاعتر؛ من قرصی ندارم برایش، بحران که از حد بگذرد، تنها یک راه میشناسم، جسم و ذهنم خودشان خود به خود راهشان را کج میکنند سمت قبرستان. همراه مطمئنی اگر باشد و شرایط مساعد، خوابیدن توی قبر میشود تنها نوشداروی شفابخشی که میشناسم،آب روی آتش، جسمام که میرود در دل خاک، یکهو همهچیز آرام میشود، انگار تخیله شوم از همهی آن تنشها و ارتعاشات دردناک و ویرانکننده، اینجا خیلی خوب گفته است، وصل شدن به سیم زمین، دیدهاید که یک سیم برق را به زمین وصل میکنند؟ همان، وصل میشوم به سیم زمین و آرام میشوم، تخیله، نول، خنثی.
دیدگاهتان را بنویسید