نوشته است: “اذهان تحریک شده را در تعلیق نگه داشتن کار بدی است”. نویسنده لابد حواسش نیست که بیدلیل دیگری را متهم به نه فقط تحریک ذهنِ دیگران، بلکه بیش از آن متهم به “در تعلیق نگه داشتن آن اذهانِ تحریک شده کردن”، نویسنده لابد حواسش نیست که نه فقط دیگری را متهم کردن، بلکه بیش از آن قاطعانه در باب صحت این اتهامات حکم دادن که “کار بدی است و مصداق اطلاعرسانی قطرهچکانی و از ویژگیهای اخلاق استبدادی است”، نویسنده لابد حواسش نیست که نفس چنین اتهامزنیها و یک سره به قاضی رفتنهایی نه فقط “بد است”، بلکه بیش از آن به معنای دقیق کلمه وقیحانه است، میگویم “به معنای دقیق کلمه” چون این صفت را نه از سر خشم و احساسات بلکه به دلیل مناسبت و شایستگیاش برای توصیف جملهی ابتدایی این متن به کار میبرم. چرا چنین قضاوتی دربارهی این نوشته میکنم؟
چون این نوشته به حق اولیهی یک انسان برای انتخاب شخصی در حوزهی بازگویی وقایع زندگی شخصیاش پایبند نیست. یعنی چه این حرف؟ بگذارید ببینیم سمیه دقیقا چه کرده است که به زعم نویسندهی متن ذهن دیگران را تحریک کرده و بعد هم در تعلیق نگه داشته است. سمیه در قسمت روزانههای وبلاگش که شامل شخصیترین نوشتههایش است و دقیقا به همین دلیل از صفحهی اصلی وبلاگش که شامل نوشتههای عمومیترش است متمایز شده، در این قسمتِ شخصی، پست کوتاهی نوشته از قضا با عنوانِ «ثبت میکنم برای ماندن و “برای خودم”» (تاکید از من است) و در این نوشتهی کوتاه از احساس تحقیر شدگی حرف زده و یک نامی هم از تعزیر آورده، کسی که اصلا توی باغ نباشد که سمیه کیست و تعزیر این وسط چه کاره است، مطلقا نمیتواند تفسیری از این متن داشته باشند؛ یک کسی مثل من که به طور نسبی از پیشینهی ماجرا باخبر است، حداکثر فکری که میکند این است که همهی پیگیریهای سمیه برای نقض این حکم بینتیجه مانده و حکم دستآخر تایید شده؛ کمی بعد سمیه نت دیگری میگذارد توی ریدر و در آن از بهمریختگی و به جا ماندن ردی بر روحش حرف میزند و باز من میگذارم به حساب تایید نهایی آن حکم سخیف و پوچ که به سمیه، آن هم بعد از این همه پیگیری و به این در و آن در زدن، خیلی گران آمده است. عصر همان روز من سمیه را میبینم، در موقعیتی است که من فقط میتوانم سلام و علیک کنم و چون هیچ مایل نیستم منی که در چنین شرایطی آدم به درد بخوری به نظر نمیآیم، مزاحماش شوم، فقط امانتی وعده داده شده را میدهم و با یادآوری این که “بعد” همدیگر را میبینیم خداحافظی میکنم و دنبال گرفتاریهای شخصیای میروم که چند ساعتی مرا از اینترنت دور نگه میدارد. فردا صبحاش و در نوشتههای دیگران از چیزی با عنوان “اجرا”ی حکم باخبر میشوم. بهتزده میشوم طبعا که اینها از کجا فهمیدهاند که من نفهمیدهام و یعنی میشد از آن متن برداشت “اجرا” کرد و من خنگبازی درآوردهام و از آن سلام و علیک گرم و خندانِ سمیه چطور و…
به فکر میافتم طبعا، به اینکه چرا نپرسیدم، چرا نپرسیدم “دقیقا” چه اتفاقی افتاده است؟ فکر کردم که اصلا بر فرض که دست بر قضا از جایی میفهمیدم که ماجرا اجرای حکم بوده است نه تایید نهایی آن، رفتارم چه تغییری میکرد؟ همدردی بیشتری ابراز میکردم یا چه؟ خوب که فکرش را کردم دیدم واقعیتش رفتارم فرق زیادی نمیکرد، من همچنان همان دو سوال را میپرسیدم که پرسیدم: اول: خوبی؟ و البته با هزار جور لحن و زبانِ بدن حالیاش میکنم که منظورم سوال کلیشهی احوالپرسیهای گذری نیست، سوالم دقیقا همین است که پرسیدهام: خوبی؟ و دوم: کاری از دست من برمیآید؟ و باز با همان لحن و تاکید و زبان بدن که منظورم تعارفهای بیخاصیت ایرانی نیست، منظورم دقیقا همین چیزی است که پرسیدهام: کاری از دست من برمیآید؟ و میدانم که سابقهی دوستی من و سمیه آنقدر هست که تعارف و رودربایستیای در کار نباشد که بخواهد از دوستیمان جز صورتکی غلطانداز چیزی باقی نگذارد، فکر میکنم سمیه میفهمد چه میگویم و جوابش صادقانه و صریح است وقتی میگوید نه، خوبم، کاری نیست و چیزهای دیگری با مضمون کنار میآیم و ازسر میگذرانماش و…اینها تعابیر من از سخنان اوست البته.
من حتی اگر از اجرای حکم هم خبر داشتم باز به خودم اجازه نمیدادم وارد جزئیات شوم، به انتخاب او برای بازگویی حس کلیاش و آنچه واقعا اذیتاش کرده و به قول خودش سوزانده یعنی همان حسر تحقیر شدگی، به انتخاب او برای در میان گذاشتنِ همین حد از احساساتاش احترام میگذاشتم. وقتی او نمیخواهد از جزئیات بگوید، لااقل حالا نمیخواهد، من با چه مجوز اخلاقیای میتوانم او را وادار کنم؟ اصلا از کجا مطمئن باشم که بازگویی دوباره و چندبارهی جزئیات دردآور ماجرا برای هریک آدمی که بهش میرسد، باعث آسیب روحی بیشترش نمیشود؟ چطور حق انتخاب شخصیاش را ضایع کنم برای ارضای کنجکاویای زیادهخواهانه، او گفته است تحقیر شده است و به من به عنوان یک دوست به هیچوجه مربوط نیست که چرا و چقدر؟ مگر بقالی است که او مثلا هی جزئیاتِ درنظر دیگران دردآور بگوید که بعد مخاطبش همهاش را جمع کند و بگذارد در ترازو تا بعد متناسب با آن، شدت همدردیاش را تنظیم کند؟ خب خودش دارد میگوید تحقیر شده و این بیش از حد تحملاش بوده، برای همدردی من، برای بیشترین حد از همدردی من، همین کفایت میکند چون او خودش میگوید احساسِ ناخوشایندش در شدیدترین حالت ممکن است.
این یک مسالهی بینهایت شخصی است که هرکس از چه واقعیتی چه احساس و با چه شدتی پیدا کند. سمیه از هیچکس هیچ توقعی نداشته است، نگفته یالا بیایید یک فکری به حال این احساسِ شدید و ناخوشایند من بکنید، نوشته است فقط، در جایی که مخاطب خاص ندارد احساسِ شخصیاش از واقعیت را نوشته است و تاکید کرده است “برای خودم”، بعد به عالم و آدم بدهکار شده که چرا از احساسات نوشتی، نه از خود واقعیت؛ پرسش/قضاوتی نه فقط غیراخلاقی بلکه همانطور که گفتم وقیحانه، به مناسبت این صفت باز میگردم در ادامه.
به هر حال در همان حینی که من مشغول این فکرها هستم و اینکه مطلع نشدم چون وقتی سمیه را دیدم خواستار جزئیات بیشتری نشدم و این رفتار حتی اگر از اجرای حکم باخبر میبودم هم ثابت میماند چون هرگونه کنجکاوی بیشتر به معنای زیر پا گذاشتنِ “حق” سراسر شخصی او در انتخابِ بازگویی وجوه خاصی از واقعیت است، در همان حالی که مشغول چنین کلنجارهایی با خودم هستم، سمیه نت دیگری مینویسد که تویش برای جلوگیری از نگرانی فزایندهی دوستانش، میگوید اجرای حکم نمادین بوده و درد و رد فیزیکی نداشته است. و تازه اینجاست که من دوزاریام بابت عمق بیاخلاقیهای شاید ناخواسته و نادانستهی دوستان میافتد. اینکه سمیه قصد گفتن بیش از این را نداشته است، آسیب دیده بوده است، عمیقا آسیب دیده، تحقیر شده بوده، مثل همهی ما جماعت وبلاگنویس که اغلب وقتی ویران شدهایم، دوست داریم بیاییم احساسِ گندمان را با دیگران در میان بگذاریم، سمیه هم همین کار را کرده، به زبان خودش، به سبک خودش، بعد احتمالا همانقدری که همهی ما متنفریم که حتی دوستان و آشنایانمان به بهانهی نگرانی، بیایند هی گیر بدهند وای اصل ماجرا چه بوده و هی شلوغبازی دربیاورند و ما را، “بر خلاف میلمان” وادار به توضیح بیشتر کنند، سمیه هم دچار یک چنین گرفتار مضاعفی شده، حال بدِ خودش کم بود، حالا باید بیاید برای ملت روشنگری هم بکند که لطفا، لطفا، من فعلا نمیخواهم از جزئیات ماجرا حرف بزنم، ولی برای رفع نگرانی هم که شده بگویم که آنطوری که توی ذهن شما است، نبوده و الخ؛ ماجرا ادامه پیدا میکند، همهی آن شیونکنندگان حالا کموبیش طلبکار میشوند که چرا همان اول نگفتی؟ چرا مبهم گفتی که ما به اشتباه بیفتیم؟ فرافکنیای وقیحانه. روی اعصابتان است اسناد مکرر این صفت؟ دلیلاش را عرض میکنم به خصوص با همین ادبیاتِ “اذهان تحریک شده و در تعلیق نگه داشته شده” که به طرز شگفتانگیزی به اصیلترین مصداقاش در واقعیت ارجاع دارد. از چه حرف میزنم؟
به نظرم استدلال ناظر به بد بودن “در تعلیق نگه داشتنِ اذهانِ تحریک شده” در جای دیگری، از قضا بسیار جاافتادهتر و مناسبتر تکرار شده؛ در استدلال کسانی که معتقد به حد و حدودگذاری برای پوششِ دیگران هستند. با چه منطقی؟ دقیقا با همین استدلال که این حد از پوشش (پوشیدهگویی؟) اذهان دیگران را تحریک میکند و چون قاعدتا این تحریک پاسخی هم نمیبیند و به قول نویسنده در تعلیق نگه داشته میشود و خب در ” در تعلیق نگه داشتنِ اذهانِ تحریک شده” هم “کار بدی است”، پس با تکیه بر چنین استدلالی آنها به خودشان اجازه میدهند با اسناد القاب آنچنانی به طرف، ناخوشایندیشان از این “کار بد” یعنی “تحریکِ در تعلیق نگه داشته شده” را یاداوری کنند و حتی اگر دستشان رسید، به زور هم که شده با عریان کردن طرف و متعلقاتش رفع تعلیق کنند و دو قرتونیمشان هم باقی باشد که بله، چشماش کور، میخواست اذهان ملت را تحریک نکند، حالا که کرده دیگر در تعلیق گذاشتن ندارد، باید تا تهاش برود و با عریان شدن (شفافنویسی؟) آن تحریک کذا را به ارضاء برساند لابد. میبینید؟ نه فقط تعابیر و کلمات بلکه منطق عینا مشابه است و شگفتانگیز است این انکشاف زبان از پیشفرضهای ناگفتهی به کار برندگاناش حتی زمانی که علیالظاهر دارند راجع به موضوع بالکل متفاوتی حرف میزنند و حواسشان به چند و چونِ کاربرد کلمات نیست.
تشابه کلمات و تعابیر صوری است؟ قیاس معالفارق است؟ انتخاب پوشش یک انتخاب شخصی است اما وبلاگنویسی کنشی در حوزهی عمومی؟ بسیار جالب توجه است که استدلال کنندگان فوق هم دقیقا بر روی “خیابان” و “بیرون از خانه” به عنوان حوزهی عمومی انگشت میگذارند، به نظرشان طرف در چاردیواری خانهاش هرچه میکند بکند، توی خیابان که آمد، جایی که من ناخواسته میبینماش (جایی نوشت که من ناخواسته میخوانماش؟) دیگر باید حواسش به ذهن من و تحریک و متعلقاتش هم باشد. امیدوارم کسانی نیایند بگویند مورد سمیه فرق میکند چون به هر حال آدم سیاسی است و میدانسته که انتشار چنین پستی چه پیامدهایی میتواند داشته باشد و باید حواسش به پیامدها میبوده و الخ، امیدوارم این یک مورد اسثنا کردن از قاعدهی کلی به دلیل ویژگیهای خاص را قلم بگیرند چون مصداق هم زدن این استدلالِ ناموجه است فیالواقع، مثال کسانی که از استدلال کنندگان پیش گفته که میگویند عزیزم تو که میدانی جوانی، خوشگلی (تو که میدانی سیاسی هستی، کموبیش شناخته شدهای) ، آب دهانِ این و آن را راه میاندازی (آه بکشی کلی تعبیر و تفسیر پشتاش میآید چنانکه همین حکم کذا به خاطر همین تفاسیر عجیب و غریب از آه کشیدنهای بی قصد و غرضات در وبلاگ صادر شده) خب خودت رعایت کن دیگر و پیشاپیش حواست به تحریک احتمالی اذهان مربوطه و تعلیقِ همراهش هم باشد (خوب فکر کن و همهی تفاسیر احتمالی را در نظر بگیر و بعد تصمیم بگیر اصلا بنویسی یا نه و دقیق محاسبه کن چقدر و چطور بنویسی)؛ دقیقا مشابه همان دنگ و فنگی که ممکن است برای یک خانم جوانِ به هر دلیل زیر ذرهبین، برای یک بیرون رفتنِ ساده تراشیده شود و اصلا از بیرون رفتن (وبلاگ نوشتن و در حوزهی عمومی حضور داشتن؟) منصرفش کند اگر بالکل از زندگی سیرش نکند.
قاعدتا پاسخ چنین به ظاهر استدلالی را شما بهتر از من میدانید، پاسخاش خیلی ساده این است که شما به جای تعیین تکلیفِ بیوجه برای دیگران، یک فکری به حال اذهانِ بدوی و تربیتناشدهای بکنید که علیالظاهر اختیارشان برای تحریک شدن یا نشدن نه دست صاحبانشان، بلکه تحتتاثیر کنش عاملهای بیرونیِ از همه جا بیخبر است. بدیهی است که شما باید ذهن را تربیت کنید که به حد و حدودِ انتخاب دیگران برای پوشاندن یا در معرض دید گذاشتن (حد و حدود نوشتن دیگران از احساس و وقایعی که از سر گذرانده است) احترام بگذارد وگرنه که “اذهان” هستند دیگر، متعدد و متنوع هم هستند، لذا کارشان حساب و کتاب مشخصی ندارد قاعدتا، یک وقت با دیدن سرانگشتی لاک خورده تحریک میشوند و یک وقت با دیدن پای شلورپوشیدهی درون چکمه! خوب است که این صیغهی مجهول “شدن” به خوبی فرافکنی ناموجه علت به عامل بیرونی را نشان میدهد، آقاجان ذهنِ شماست که به قول خودتان تحریک “میشود”، خوب یک فکری به حالش بکنید که تحریک نشود، چه کاری به انتخابهای شخصی دیگران دارید که بخواهید برای حد و حدودِ پوشش و عریانیشان (حد و حدودِ ابهام و شفافیتِ متن شخصیشان؟) تعیین تکلیف کنید؟ (قاعدتا نیازی به تذکر مفصل نیست که من عجالتا نه در باب استنادهای درون دینی ضرورت حدوحدودگذاری برای پوشش، بلکه در باب ناموجه بودن این به ظاهر استدلالِ برون دینی و مثلا از منظر اجتماعی است که بحث کردهام و تا حدودی ناموجه بودناش به لحاظ اخلاقی را نشان دادهام، پایینتر این مغالطهی در ظاهر استدلالی را، از قضا با استناد به نوشتههای خود کاوه لاجوردی بیشتر باز کردهام).
متوجه شدید؟ چندوچونِ وقاحتاش دستتان آمد؟ افراد اول آمدهاند نوشتهی سمیه را بنابر ذهنیات خودشان تفسیر کردهاند و چهبسا از سر دوستیای خاله خرسهوار، از گوشت و پوستِ دریده و خون به راه افتاده نوشتهاند. بعد سمیه رسما “وادار شده”، دقت کنید که انتخابی در کار نبوده که اگر بود لابد او همان اول داوطلبانه در پست وبلاگش از جزئیات ماجرا مینوشت، اما ننوشته، تذکر هم داده به این و آن که نمیخواهد از جزئیات بنویسد، لااقل حالا و در آن شرایط روحیای که هست نمیخواهد (نوشته است: هرچند ناگفتههای دیگری هست که باور دارم باید در زمانی گفته شود که اتفاقات بر احساسم و اخلاقم سایه نیافکنده باشد.) منتهی دیده یک سری ذهنیات سرخود برای خودشان بریده و دوخته و چهبسا نگران شدهاند، وادار شده بیاید یک توضیح حداقلی بدهد که آنطوری که توی ذهن شماست نبوده و نمادین بوده به قول خودش، دوستان بند کردهاند که چرا نمادین، نمادین یعنی چه؟ آقاجان نمیخواسته بگوید، هی گشته دنبال کلمهای که حاوی جزئیات نباشد و در عینحال آن تصورات را هم اندکی تعدیل کند، گفته نمادین، یک خلق پرشماری ریختهاند سرش که بگو نمادین بوده یعنی دقیقا چطور بوده، هی گفتهاند و گفتهاند و مجددا سمیه را وادار به توضیح بیشتر کردهاند که همان اولاش هم باز تکرار کرده که به دلایلی نمی خواهد از جزئیات ماجرا حرف بزند و دست آخر هم به یک نوشتهی دیگر ارجاع داده در سایت کلمه؛
نفسِ این “واداشتن دیگران به کاری خلاف میلشان” حتی اگر ناخواسته و از سر خیرخواهی و چنانکه گفتم ناشی از دوستیهای خاله خرسهوار باشد، این وادار کردن دیگران به انجام امری خلاف میلشان یعنی واداشتن سمیه به توضیح بیشتر درحالیکه انتخابش این نبوده است، این فینفسه خودش کاری غیراخلاقی است. منتهی نکته اینجاست که دوستان به همین حد از بیاخلاقی هم راضی نشدهاند و بابت آن کار غیراخلاقی اول عذرخواهی نکردهاند به کنار، حالا آمدهاند طرف را به محاکمه کشیدهاند که چرا آنطوری که باید و شاید، آنطوری که اذهان تحریک شدهی ما را از تعلیق به درآورد و راضی (ارضاء؟) کند ننوشتهای و این ویژگی اخلاق استبدادیات است و الخ؛ متوجهاید؟ بابت آن واداشتن به کاری خلاف میلاش عذرخواهی که نکردهاند هیچ، بلکه طلبکار هم شدهاند که چرا در این حد و چرا بیشتر نمیگویی و اطلاع بیشتری نمیدهی که اذهان ما تحریک شده و در تعلق نگه داشته نباشند و…کلمه را درست به کار بردهام، نه؟ اسم این وقاحت است دیگر.
قاعدتا مغالطه بودنِ این استدلال آشکار است که حق ماست دانستن حقیقت و لذا “وظیفهی” توست رعایت این حق یا دستکم “کمک” به تحقق این حق؛ همانطور که “حق” رستگاری و چه میدانم به گناه نیفتادن برای فرد، “وظیفه”ای برای دیگران مبنی بر رعایت این حق یا تغییر انتخابهایشان به منظور “کمک” در جهت تحقق این حق ایجاد نمیکند، همانطور هم حق دانستن حقیقت “وظیفه”ای برای سمیه در جهت کمک به تحقق این حق ایجاد نمیکند. کنایهای طنزآمیز – تراژیک البته چون از قضا خود نویسندهی این متن چندی پیش این مغالطه را یاداوری کرده است که من حق چیزی را داشته باشم مساوی این است که دیگری اخلاقاً موظف به انجام کاری است از قضا یک مثال نسبتا افراطی هم زده بود در مورد حق حیات که قاعدتا ابتداییترین و بدیهیترین حقِ هر آدمی است و با اینحال گفته بود حق حیات که حق بدیهی یک انسان است برای مادر باردار این وظیفهی اخلاقی را ایجاد نمیکند که جنین را نه ماه در بدن خود حفظ کند. (یادآروی این مغالطه از ساره است در کامنتهای اینجا) همین تناقض عجیب میان ایده و عمل اخلاقی بود که باعث شد وسط هزارجور گرفتاری شخصی و پیشدفاع و غیره، بیایم متنی به این بلندی بنویسم، اگر کسی یا کسانی غیر از کاوه لاجوردی نوشته بود(ند) که از قضا نوشتهاند، آدم چنین تناقض اخلاقیای میان ایده و عمل را میگذاشت به حساب نامنسجم بودن نظام اخلاقی افراد و سهلانگاریهای اجتنابناپذیرشان در استنتاجهای اخلاقی و غیره، اما اینکه کاوه لاجوردی مدعی اخلاقیات بیاید با یک همچو متنی یک چنین بیاخلاقی تکاندهندهای مرتکب شود، خب این دیگر فاجعهبار است، مصداق نمک گندیده فیالواقع.
پینوشت ۱: به گمانم ناگفته از سبک وبلاگنویسی من پیداست که اگر بر فرض محال، من جای سمیه توحیدلو بودم انتخاب بالکل متفاوتی در بازگویی واقعیت و احساساتِ ناشی از آن داشتم؛ اما این انتخاب شخصی متفاوت باعث نمیشود که به انتخاب شخصی سمیه در بازگویی چندوچونِ واقعیت و احساساتش احترام نگذارم. باید احترام بگذارم، حق دانستن حقیقت برای من هیچ وظیفهای برای او ایجاد نمیکند که بخواهد بر مبنای آن انتخاب شخصیاش را تغییر دهد. حالا نکته اینجاست که دوستان نه فقط خواسته و ناخواسته سمیه را “برخلاف قصد و میلاش، وادار” به توضیح بیشتر و درواقع وادار به تغییراتی در انتخابش کردهاند، بلکه بیش از آن، طلبکار هم شدهاند و محاکمهاش هم کردهاند که ویژگی اخلاق استبدادی دارد چراکه تام و تمام به خواستهشان تن نداده و این تغییرات را طابق النعل بالنعلِ خواست ذهنی و انتخابِ دیگران اعمال نکرده است، قهقرا به قول دوستان.
پینوشت۲: سرم خلوت شود، به تحلیل کلیت آنچه رخ داد هم میرسم، از رفتار رسانههای خبری منسوب به سبزها تا رفتار وبلاگنویسان و چندوچونِ بحثهای از نظر من زنندهای که در باب اعتقاد سمیه درگرفت به اسلامی که گویا قوانیناش در مورد خود او به اجرا درآمده است و…مصداق شباهت عجیبِ جمهوری اسلامی و مخالفانِ دو آتشهاش در منطق استدلال و استفادهی ابزاری از آدمها و وقایع رخداده و شباهت بهتبرانگیز تعابیر و…یکبار دیگر هم گفتم، استعارهاش را گذاشتهام این زن و شوهرهایی که سی سال تمام زندگیشان را به دعوا با همدیگر گذراندهاند و به نظر خودشان اختلافاتشان خیلی بنیادی و ریشهدار است و نشان به نشانِ سی سال زندگی مشترک که کلا به دعوا گذشته است و به هیچ نوع همزیستی مسالمتآمیز منجر نشده و…اما همین زن و شوهرها در نظرِ ناظرِ سوم شخص بیش از حد مشابه هم رفتار میکنند، منطق جدلشان، نوع استدلالهایشان، حتی فحشها و تعابیرشان همه نشان از شباهتی تکاندهنده دارد، دستکم بعد از سی سال بند کردنِ شبانهروزی به هم چنین به نظر میرسند. سرم خلوت شود این سر و ته یک کرباس بودنِ همگیمان را شرح خواهم داد ذیل بحثهایی با عنوان “کپی برابر اصل” یا همچو چیزی مثلا. این ماجرای اخیر هم یکی از مصادیقاش البته.
پینوشت۳: نوشتن متنی را شروع کرده بودم خطاب به سمیه در باب تجربهی ویرانگر اما تاثیرگذارم از این حس عمیقِ تحقیرشدگی که البته واقعیت متفاوتی منشاء ایجادش بود اما در اینجا برایم مهم تشابه حس بود، برایش نوشته بودم که چه بر سرم آمد و بعدش چه شد و آن رد پررنگی که میگذارد را حالا کجاهای زندگیام میبینم و…در باب تجربهی سخت و دردآور اما عمیق و غنیِ چنین حسی نوشته بودم، گذاشته بودم پیشدفاع فردا بگذرد، بعد سر صبر تمام و منتشرش کنم، حالا شاید با رخداد این حاشیههای پررنگتر از متن، پرداختن به اصل ماجرا دستکم برای دیگران بلاموضوع جلوه کند، شاید فقط فرستادماش برای خود سمیه، شاید هم همینجا منتشرش کردم.
دیدگاهتان را بنویسید