چه خبر؟

شق‌القمر کرده‌ام، بعد از تحویل نسخه‌ی نهایی تز به استاد راهنما و مشاور و هی به این در و آن در زدن برای تعیین وقت سمینار دوم در زودترین حالت ممکن، گذاشتم پشتِ مقاله‌ی «ویتگنشتاین، هایک، گادامر: درآمدی بر یک روش‌شناسی تلفیقی» و تمام‌اش کردم بالاخره، بعد از چند ماه کش دادن و هربار چند صفحه‌اش را نوشتن و بارها و بارها بالکل قیدش را زدن و دوباره و چندباره وسوسه شدن و سر وقت‌اش رفتن، تمام‌اش کردم بالاخره؛ شده است ۱۴۱۰۰ کلمه‌ی ناقابل:) خب واقعا چه انتظاری دارید؟ به نظرتان کسی که متوسط پست‌های سر هم بندی‌ شده‌ی وبلاگی‌اش دو سه هزار کلمه است، واقعا چه حرجی است برش اگر یک مقاله‌ی کامل‌اش ۱۴۰۰۰ کلمه آب بخورد؟ بله، عکس‌اش هم به همین اندازه صادق است، یعنی کسی که یک مقاله‌ی کامل‌اش ۱۴۰۰۰ کلمه است، توقع بیجایی نیست اگر فکر کنیم در پست‌های وبلاگی‌اش به کمتر دو سه هزار کلمه رضایت می‌دهد؟:)

جالب است که تازه به نظرم می‌رسد مقاله خیلی هم گنگ و الکن از آب درآمده، یعنی علی‌رغم این همه آسمان ریسمان، باز فکر می‌کنم جاهایی‌اش هست که نیاز به توضیح بیشتری داشته، مثلا آن جایی که از امکان تلفیق نوشته‌ام و گفته‌ام تلفیق زمانی ممکن است که حد معینی از تشابه و تفاوت وجود داشته باشد، نه خیلی پرت باشند از هم، نه کپی برابر اصلِ همدیگر، بعد تفاوت‌های این سه تا را در دو پاراگراف گفته‌ام که این سنت‌اش تحلیلی است آن یکی قاره‌ای، این یکی عقلانیت انتقادی است، آن یکی هرمنوتیک، این دو تا کانتی هستند آن یکی هگلی، همین، یعنی فرض گرفته‌ام که خواننده با فرض وجود تفاوت‌های میان این‌ها تا حد زیادی همدل است و یک اشاره‌ی کوتاه کفایت می‌کند و در مقابل، بحث شباهت‌ها را خیلی مفصل و مبسوط بحث کرده‌ام، یعنی ۶۶۰۰ کلمه از کل مقاله صرف همین شرح شباهت‌ها و مستدل کردن “امکان” تلفیق شده است، یک‌جوری که اصلا به ذهنم رسیده بود بردارم خود امکان تلفیق را یک مقاله کنم، روش‌شناسی تلفیقی پیشنهادی را هم یک مقاله‌ی دیگر، واقعا چه اشکالی داشت می‌شد مقالات را هم کمثل پست‌های وبلاگی چند قسمت کرد؟ دست‌کم دو قسمت مثلا:) با تمام این‌ها حس می‌کنم همان دو پاراگراف شرح تفاوت‌ها هم جای کار بیشتری دارد، یعنی اگر می‌توانستم نشان دهم که پیش‌فرض‌های نهفته در کلیدواژه‌های هر متفکر تا چه حد وابسته به سنت نظری و پس‌زمینه‌ی فکری‌اش است، آن‌وقت زمانی که می‌رفتم سر وقت شباهت‌ها و به قول خودم و ویتگنشتاین:) سراغ معادل‌یابی کلیدواژه‌های هر متفکر در بازی‌های زبانی دو متفکر دیگر، آن‌وقت تازه روشن می‌شد که مثلا وقتی ته‌اش اولین اصل روش‌شناسی تلفیقی را می‌گذارم که موضوع علوم اجتماعی «نظم‌‌های زبانی – تاریخی» است که در آن نظم به معنای هایکی کلمه، زبانی بودن به تعبیر ویتگشتاین و تاریخی بودن به معنای گادامری کلمه است و هدف علوم اجتماعی «انکشاف» این نظم‌هاست به معنای هایدگری – گادامری کلمه، وقتی این‌ها را می‌گفتم تازه واقعا ماهیت تلفیقی ماجرا روشن می‌شد، وقتی مخاطب را خوب قبل‌اش با شباهت و به خصوص تفاوتِ پیش‌فرض‌های نهفته در این مفاهیم همراه کرده بودم، آن وقت تازه ممکن بود که به اندازه‌ی خودم هیجان‌زده شود که کنار هم گذاشتن این مفاهیم نه فقط مجاز بلکه کنار هم قرار گرفتن‌شان چه ظرفیت‌های شگفت‌انگیزی برای بازخوانی هر کدام فراهم می‌کند. خلاصه این‌که ولم می‌کردند همین ۵۰ صفحه را می‌کردم ۱۵۰ صفحه لابد، بلکه هم بیشتر حتی:)

حالا نکته‌ی جالب‌تر این‌جاست که این پرگویی خستگی‌ناپذیر نه فقط مایه‌ی خجالت و شرمساری‌ام نیست، بلکه حتی از همین مساله هم نکته‌ی موید یافته‌های تز درآورده‌ام. از شما چه پنهان، من در طرح مساله‌ی تز به یک مقاله‌ی ISI استناد کرده‌ام که برداشته رشد چند رشته در دانشگاه‌های استرالیا را با شاخص تعداد مقالات ISI در یک دوره‌ی ۳۰ ساله مقایسه کرده، رشته‌های مورد مقایسه عبارت بوده‌اند از: زیست‌شناسی مولکولی به عنوان رشته‌ای که رشد بسیار سریعی داشته، روان‌شناسی به عنوان یک رشته‌ی مرزی میان علوم فیزیکی و علوم اجتماعی، علوم سیاسی/ سیا‌ست‌گذاری عمومی و جامعه‌شناسی/ انسان‌شناسی به عنوان علوم اجتماعی و در نهایت فلسفه به عنوان یکی از رشته‌های علوم انسانی. بعد یکی از نتایج جالب مقاله این بوده است که اساسا “الگوی” رشد رشته‌های علوم طبیعی – فیزیکی با “الگوی” رشد رشته‌های علوم اجتماعی/ انسانی متفاوت است، یکی از شاخص‌های این تفاوت همین است که الگوی رشد در علوم طبیعی – فیزیکی با مقاله است و در رشته‌های علوم اجتماعی – انسانی با تک‌پژوهش‌ها (monographs). الگویی که خیلی به تجربه‌ی زیسته‌ی کسانی که در علوم اجتماعی – انسانی  کار می‌کنند، نزدیک است از این جهت که واقعا کارهای کلاسیکِ تاثیرگذار در همین رشته‌ی جامعه‌شناسی، اگر نگوییم همگی، دست‌کم در اغلب موارد کتاب یا پژوهشِ منتشر شده در قالب کتاب هستند. از این جهت، من از این‌که حرفی که می‌خواستم بزنم در ۵۰ صفحه هم خوب جانیفتاده و هی حس‌می‌کنم کاش می‌شد خیلی بیشتر و دقیق‌تر بپردازم و هی نشان دهم که چقدر حواسم به تفاوت‌های ظریف اما مهم میان مفاهیم بوده است و با این‌حال فکر می‌کنم قابل تلفیق با هم‌اند و الخ، از این‌که فکر کنم این کارها آن‌جوری که به دلم بچسبد، شاید به دو تا سه برابر این حجم نیاز داشته است، از این‌جور عقاید و فکر‌ها هیچ هم شرمسار و خجالت‌زده نیستم متاسفانه:) یعنی جمله گفتم ته فرم و محتوای متناقض:)

علی‌ای‌حال این‌ها را گفتم چون آن‌وقتی که نشست این مقاله در انجمن برگزار شد، چند نفری از دوستان بودند که تا مدتی هی پیگیر مقاله بودند و بنده هم در کمال شرمندگی هی امروز و فردا می‌کردم و دست‌آخر دندان لق را کندم به حساب خودم که آقا جان، هر وقت حاضر شد خودم خبر می‌دهم، بعد حالا خیلی وقت گذشته است، نمی‌دانم چطور می‌توانم آن آدم‌ها را پیدا کنم، به فکرم رسید این‌جا بنویسم یک تیر چند نشان بزنم مثلا، هم ژست وفای به عهد گرفته باشم، هم شاید کسان دیگری پیدا شدند که بنابر تخصص‌شان به موضوع علاقمند بودند و توانستند در نقش مخاطب یک کمکی هم به منِ عاجزِ مستاصل بکنند، از این جهت عاجز و ناتوان که لابد مستحضر هستید که حجم معقول یک مقاله حدود ۷۰۰۰ کلمه است، یعنی نصفِ این چیزی که من درست کرده‌ام، ممکن است؟ والا به نظر خودم هم ناممکن می‌آید، شاید چون نویسنده‌اش هستم و از آن‌جایی که به کمتر کارگردانی پیشنهاد می‌شود خودش تدوین فیلم‌اش را بر عهده بگیرد، شاید از کمتر نویسنده‌ای هم می‌شود انتظار داشت که حذف نیمی از مطلب‌اش را شخصا برعهده بگیرد و مطمئن هم باشد که آب از آب تکان نمی‌خورد. می‌خواهم بگویم بحث دل سوختن بابت حذف مطالب و زحماتش در بین نیست آن‌قدرها، مشکل اصلی‌ام این است که هیچ نمی‌توانم تشخیص دهم کجای مطلب ضروری است و کجایش شرح جزئیاتی غیرضروری و خسته کننده، نمی‌‌توانم تصمیم بگیرم کدام قسمت‌ها را حذف کنم، قوت متن و استدلال‌‌هایش آسیب کمتری می‌بیند، نقل‌ قول‌های مستقیم از متفکران مربوطه را حذف کنم یا شرح‌های دست دوم اما بسیار روشن‌کننده‌ی دیگران یا توضیحات خودم را؟ کدام‌اش مهم‌تر است از دیدگاه مخاطب؟ این است که لَنگِ مخاطب شدم، نیازمند کسی که بتواند متن را بخواند و بگوید کجاهایش به نظرش غیرضروری و زائد است؛ تا همین جایش هم البته به یکی دو تن از اساتید و چهار پنج تایی از دوستانِ علاقمند به این حوزه رو انداخته‌ام، با این‌حال گفتم بیایم این‌جا هم آگهی بدهم کمثل آگهی‌های گودری که به چند خواننده‌ی با حوصله برای حذف نیمی از مطالبِ یک مقاله نیازمندیم، چه کسی می‌داند، شاید فرجی شد:) گذشته از شوخی، اگر به موضوع علاقمندید و حوصله و انگیزه‌ی خواندن یک متن ۱۴۰۰۰ کلمه‌ای را هم دارید، یک ای‌میل با اسم و رسم مشخص بزنید به آدرس bahare.arvin@gmail.com که همین نسخه‌ی کامل و پرطول و تفصیل و البته همچنان از نظرِ نویسنده گنگ و الکن، برای‌تان فرستاده شود و بعد هم زحمت می‌کشید اگر قسمت‌های غیرضروری را در متن مشخص کرده و کنارش کامنت بگذارید. البته قرار است نسخه‌ی اصلاح شده و کوتاه شده‌‌ی مقاله به زودی در یکی از همین مجله‌های نه‌چندان دارای خاصیتِ علمی – پژوهشی چاپ شود اما خب “بزودی” را باید در کانتکس این مجله‌های ایرانی معنا کنید که به قول معروف، امسال نیت گریه کنند، سال دیگر شاید اشک‌شان در بیاید.

خلاصه‌اش این‌که عجالتا دو خوان از هفت‌خوانِ دفاع را طی کرده‌ایم، تز را تمام کرده و به استاد راهنما و مشاور ارائه کرده‌ایم، یکی از مقالات برآمده از تز، مربوط به قسمت روش‌شناسی تحقیق را هم تمام و اماده‌ی چاپ کرده‌ایم، مانده است سمینار دوم یا به عبارتی پیش‌دفاع به سبک عجیب و خرقِ عادتِ دانشکده‌ی علوم اجتماعی یعنی بدون حضور اساتید داور که قرار است هفته‌ی آینده انجام شود و خوان سوم است. بعد سه تا استاد داور داریم که از قرار هر کدام یک خوان، می‌کند به عبارتی شش خوان، هفتم هم که خود دفاعیه‌ی نهایی است، می‌بینید شما را به خدا؟ بعد از ۵ ماه کار شبانه‌روزی و لحاف تشک پهن کردن در کتاب‌خانه و از زار و زندگی افتادن، بالاخره کار را به یک جایی رسانده‌ایم که بشود یک نسخه‌ی قابل دفاع را خدمت اساتید ارائه کرد، ولی انگار نه انگار که به جایی رسیده‌ایم با این همه خوان‌های پرشماری که جلوی روی‌مان است هنوز و کاملاً محتمل است آدم توی هر کدام‌اش گیر کند و در نیاید و هیچ‌وقت به سر منزل مقصود نرسد به اصطلاح. همین دیگر، خیلی وقت بود فرصت نشده بود بیایم ذکر مصیبت بخوانم، گفتم حالا که کمی سرم خلوت شده، یک پست دست گرمی بروم مبادا که یک وقت مهارتم در روضه‌خوانی از دست رفته و اصلا وبلاگ‌نویسی به لحاظِ شخصی‌نویسی بالکل از سرم افتاده باشد و …تا بعد:)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *