آبگرم قوتورسویی، امیر رفته است آبگرم، رها خوابیده است و من فکر کردم بنویسم. یکشنبه بعد از ظهر راه افتادیم و این سه چهار روز را در دامنههای سبلان بودهایم کلا، هی هم آبگرم رفتهایم این چند روز، امیر بیشتر و من کمتر، حتی رها هم بینصیب نمانده است، آبگرم قینرجه، موئیل، شابیل و عجالتا آخریاش قوتورسویی اما بهترین جایی که این دور و بر دیدهایم دره شیروان بوده است بالای همین شابیل و قوتورسویی، یکجور زیبایی هولانگیز؛ یک جایی دوباتن در هنر سیر و سفرش میگوید طبیعت کوه و دره و دریا به آدم حسی از کوچکی خودش میدهد در برابر عظمت پیش رویاش و این آرامشبخش است، اینکه آدم تا چه حد ذره کوچک و بیاهمیتی است در برابر عظمت کوهی که جلویش قد کشیده، این را من خوب میفهمام، مشابه همان آرامشی است که قبرستان رفتن به آدم میدهد، اینکه آدم به چشم خودش ببیند ته اینهمه استرس و خشم و غصه به کجا ختم میشود در نهایت و چقدر پوچ است این هیاهو بر سر هیچ. دره شیروان هم یک همچو حسی از عظمت میدهد و از کوچکی آدمی و فکر و خیالهایش، این است که آدم دلش میخواهد ساعتها جلویش بنشیند و به عظمت زیبا و هولانگیز روبرویش خیره شود؛ اینجا دشتطور است البته، یعنی از درخت و سایه خبری نیست، آفتاب تند و تیزی هم دارد اما درجه حرارت خیلی بالا نیست و باد میآید خوشبختانه، همه جایش اینطور نیست البته، جای به طرز تحملناشدنی گرم هم دارد. دیروز رفتیم دشت مغان و بیلهسوار و پارس آباد، به پارس اباد که رسیدیم، با اینکه ساعت هفت و نیم بعد از ظهر بود، از گرمای شرجیطور در حال هلاک شدن بودیم و این شد که برخلاف برنامهمان بیخیال ماندن در پارس آباد شدیم، هل هلی چهارتا عکس با ارس و غروب گرفتیم و دوباره دور زدیم و دو ساعتی در شب راندیم تا رسیدیم به همینجایی که بودیم هستیم، شهر کوچکی به نام لاهرود در بیست و چند کیلومتری مشگینشهر، دو شب را لاهرود خوابیدهایم در یک مدرسه، راستی میدانستید آموزش و پرورش اسکان تابستانی هم دارد؟ خلاصه گذرتان به شهرهای کوچک افتاد، دنبال اسکان فرهنگیان بگردید، تجربه نشان داده در اینجور شهرها مدارس از خیلی جاهای دیگر برای ماندن تمیزتر و مجهزتر است اگر اصلا جای دیگری برای ماندن وجود داشته باشد همین مدرسهای که ما خوابیدیم نه فقط فرش و تخت و رختخواب تمیز و مرتب داشت بلکه یخچال و تلویزیون هم داخل اتاق/کلاس بود، به علاوه گاز و ظرفشویی و دستشویی در بیرون از اتاق، حتی حمام هم داشت زنانه و مردانه جدا! بله یک همچو جایی بود در شهری که تقریبا هیچ امکان اقامتی دیگری نداشت جز یک اتاق در بالای رستوران که از ساعت ۱۱ شب تا ۹ صبح هم درش قفل میبود! شب اول ما اولین و تنها مسافر مدرسه بودیم و شب دوم یک ماشین دیگر هم بود.
بیشتر این چند روز را در راه بودهایم البته، سبک سفرهای امیر اینطور است، به قول خودش مسیر خودش مقصد است، شاید به همین دلیل ما تا حالا کمتر همسفری داشتهایم، از عید تا به حال کمتر آخر هفتهای تهران بودهایم اما جز یکی دو سفر، باقیشان را سه نفری رفتهایم، من و امیر و رها، بعد به همین دلیل من کمتر به نامعمول بودن سبک سفرهایمان توجه کردهام، برای خودمان خیلی عادی است که از ده دوازده ساعت روز، هشت نه ساعتش را در ماشین باشیم، در جادههای کم رفت و آمدی که امیر به کمک نقشه شگفتانگیز گوگل پیدایشان میکند، رانندگی طولانی برای امیر سخت که نیست به کنار، یک جور لذت شبه مازوخیستی هم میبرد به گمانم، ده درصدی هم من کمکاش میکنم گهگاه؛ یک جاده را هم دوبار نمیرود به قول خودش، یعنی از یک مسیر به جایی برویم، حتما باید از مسیر دیگری برگردیم. کلا هم قرار ندارد، یعنی بعد از چند ساعت رانندگی وقتی به جایی میرسیم که برای دیدناش آمده بودیم، خیلی که بخواهد بها بدهد به اندازه یک چایی خوردن وقت برای پیاده شدن و ماندن میدهد. جای خلوت رفتن هم یک اصل دیگر است، اصلا شاخص امیر برای میزان دلچسبی سفر تعداد ماشینهای پلاک تهران در جاده و مسیر است که باید به سمت صفر میل کند. یکبار میم ازم پرسید برای چه این سفرها را میروی؟ فکر کردم به سوالش، گذشته از اینکه حال من و امیر و رابطهمان در سفر خیلی بهتر از گرفتوگیرهای درخانه و هی پاپی هم شدن است، یک انگیزهام فرار از روزمرگی است، در سفر کار نمیکنم، حتی سعی میکنم به کارها فکر هم نکنم، وقتهایی که رها در ماشین خواب است، همینجور الکی به جاده خیره میشوم یا به طبیعت دور و بر و سعی میکنم ذهنم را آزاد بگذارم، این است که از همهی پیشنهادهای امیر برای سفرهای آخر هفته استقبال کردهام با اینکه آدم اهل سفری نبودم، نیستم به گمانم اما آخر هفته که میشود فکر میکنم کارها بمانند برای شنبه و دانشگاه، عجالتا میخواهم آرام باشم و به هیچ چیز فکر نکنم و از ذوقهای دم به دمِ رها برای گاو و گوسفند و گل و بته لذت ببرم عمیق.
خلاصه اینکه پنج شش روز در سفر بودیم، در مقایسه با سفر سه هفتهای عید آنقدرها طولانی نبود اما باز هم آدمها هی تعجب میکنند که چطور؟ شب کجا میماندید؟ غذا و خورد و خوراک را چه کردید؟ با بچه کوچک سخت نیست؟ من هم فکر میکردم سخت باشد، با بچه کوچک سختتر هم بشود، اما نبوده است تا حالا، سختی زیادی نداشته است یا درواقع لذتش به سختیاش چربیده است، گو اینکه سختی و آسانی سفر به ذات خود سفر نیست، به سخت و آسان گرفتن ماست، سخت بگیری سخت میشود، کمی آسان بگیری و از استانداردهای زندگی معمول پایین بیایی راحت میشود. از خوشسفری رها هم نباید گذشت البته، بچه را گوش شیطان کر خودم چشم نکنم نه خوابش بهم میریزد نه چیز دیگری، این است که از عید به اینطرف، مثل قحطیزدههایی که به خاطر یک سال و نیم باردای و نوزادی رها از سفر دور مانده بودیم، این سه چهار ماه اخیر را در سفر بودهایم کلا.
پ.ن: این پست را ظهر پنجشنبه شروع کردم و یکشنبه شب بالاخره تماماش کردم وقتی که رها خواب است و این دو روز توانستهام کمی از حجم کارهای تلنبار شده کم کنم و بالاخره به اینجا برسم، به وبلاگ.
دیدگاهتان را بنویسید