امروز رها یکساله میشود، پارسال همین موقعها بود که راه افتادیم سمت بیمارستان، یکی دو ساعت قبل هم رفته بودیم و گفته بودند هنوز وقتش نشده بروید یکی دو ساعت دیگر بیایید، حال من؟ چیزی که یادم میآید فقط درد است و اضطراب، دردها از دو روز قبل شروع شده بود نامنظم، دو شب بود که نخوابیده بودم و همهاش فکر میکردم آخرش چطور میشود، بچه سالم به دنیا میآید؟ حال من چطور میشود وقتی این دردهایی که چند ثانیه بیشتر طول نمیکشد اینطور امان مرا میبرد، وقتی این دردها شدیدتر و طولانیتر شود حال من چه میشود؟ ترس درد اضطراب، همهی آنچه از پارسال این موقع یادم میآید همین است، حتی یکجور تکافتادگی و غربت هم هست وقتی توی بیمارستان گیر افتادم، در سیستم درمانیای که اصلا با تو و دردهایت همراه نیست، ازقضا خیلی هم از دستات حرصی است که چرا به جای اینهمه داد و فریاد و بهم ریختنِاعصاب کادر درمانی، زیر بار سزارینِ الکی نرفتهای. حتی شب هم که رها به دنیا آمد، بعد از همهی آن دردهای بیثمر و سزارین اورژانسی، بازهم تا صبح درد بود و اضطراب و ترس از حال به هم خوردگی بعد از عمل که آدم حس میکرد چطور دردی خواهد بود اگر قرار باشد با این وضع بخیهها، دل و رودهی آدم بهم بپیچد؟ شب اول اینطور گذشت و شب دوم با تب شیر و عضلات دردناک از آنهمه دردهای بیثمر و…میخواهم بگویم همهاش همین است، همهی آن چند روز منتهی به تولد، هیچ چیز باشکوه و لذتبخشی درش نیست، برای منِ مادر نیست، اتفاقا یکجور تروما است که کم یا زیاد طول میکشد درمان و خلاصی ازش، بعد به جای فراموش کردن و خلاصی هرسال باید سالگرد هم بگیری و هی فکر کنی پارسال این موقع… موقعی که آدم اصلا نمیخواهد بهش فکر کند آنقدر که سخت و دردناک گذشته است، ناخودآگاه که سهل است، خودآگاه و ناخودآگاه یکجا دست به یکی میکنند که خاطرات را محو کنند، نمیدانم چقدر دارم خلاف جهت شنا میکنم اما واقعیتاش برای من همین است، اینکه زایمان برای مادر، حتی اگر مثل من ماجرای چوب و پیاز هر دو رخ ندهد و طبیعی به سرانجام برسد یا خیلی شیک و بدون درد با سزارین، حتی اگر مثل من از بابت بعد از زایمان خوششانس باشد و عوارض پس از زایمان و سزاریناش ناچیز و از فردایش سرپا، هر طور که باشد پس و پیشاش آنقدر نگرانی و ترس و اضطراب همراهاش هست که آدم دلش با یادآوری خاطرات نباشد، یعنی من که تا یادم میافتد که پارسال این موقع کجا بودم و چه حالی داشتم، میبینم هیچ دلم نمیخواهد بهش فکر کنم و حتی به این فکر نکنم که هرسال تولد رها همین است، هجومی از خاطرات ناخوشایند، تصویرِ خودم در آن حالتِعجز و استیصال، دلم نمیخواهد به این فکر کنم که هرسال تولد رها همین است، همین سیلی که آدم از دو سه روز قبلاش شروع میکند به دست و پا زدن که با آن لحظههای درد و اضطراب همراه نشود دوباره، دلم نمیخواهد به هیچ کدام اینها فکر کنم، به جایش دلم میخواهد بنشینم رها را سیر نگاه کنم و دلم با غشغش خندههایش غنج برود و فکر کنم بیخیالِ پارسال این موقع و حال و احوالم، هرچه بوده گذشته، نگاهاش کن، ارزشاش را داشته است قطعا، فکری که نه فقط روز تولدش، بلکه هر روز این یک سال داشتهام، سوالی که از خودم پرسیدهام و هربار جوابش همین بوده است مطمئنتر از دفعه قبل: ارزشاش را داشته است.
دیدگاهتان را بنویسید