امروز، بیست و سوم خرداد ۹۴ من سی و سه ساله میشوم و رها پنجاه روزه؛ کدامش مهمتر است؟ راستش برای من پنجاه روزگی رها مهمتر است، خیلی فکر کردم چرا، یعنی فکر کردم قبلا این مادرها را میدیدم که با تولد فرزندشان، همهی هست و نیستشان میشود بچه و کل وبلاگ و حرف و حدیثشان راجع به فرزندشان است، قبلا که اینها را میدیدم پیش خودم میگفتم پوف، چه جوگیر، مردم هم هویت مستقل ندارند اصلا؛ حالا انگار خودم هم یکی از آن مادرها شدهام وقتی فکر میکنم پنجاه روزگی رها از سی و سه سالگی من مهمتر است، خیلی فکر کردم چرا، چرا اینطور میشود، چرا نمیتوانم مثل سالهای پیش به خودم به تنهایی فکر کنم، به آنچه بودم، هستم، میخواستم بشوم و آنچه که شدهام. چرا حالا رها اینقدر پررنگ نشسته است جای همهی این سوالها و هستی مرا اینقدر کمرنگ کرده است.
خوب که فکرش را کردم دیدم این فقط من نیستم که با نگاه کردن به او هویتش را شکل میدهم، یعنی کلا منشاء هویت همین است، نگاه دیگری به ما به عنوان چیزی مستقل در جهان، اگر دیگران ما را نبینند میشویم شبیه این فیلمهایی که طرف مرده است و هنوز حالیش نیست و هی میبیند کسی به او توجهی ندارد و دیده نمیشود. دیگری باید به ما نگاه کند و ما این نگاه او به خودمان را درک کنیم تا صاحب “من” شویم. حالا ظاهرش این است که من دارم به یک نوزاد پنجاه روزه نگاه میکنم و به تدریج “من” او را شکل میدهم، خوب که آدم نگاه کند میبیند او هم به همان اندازه بلکه هم بیشتر دارد با نگاهش به من هویت میدهد. نوزاد پنجاه روزه نگاه دارد؟ همین است که در نظر اول دیده نمیشود، آدم فکر میکند بچهی اینقدری که چیزی حالیش نیست اما اینطور نیست. پنجاه روز، حالا اگر آن دویست و شصت و چند روز قبلاش را حساب نکنیم، دستکم پنجاه روز است که من خودم را بیش از هر کس و چیز دیگری از نگاه او دیدهام، از نگاه بچهای که مرا مادر میبیند، این است که حالا آن خودِ سی و سه ساله در مقابل این خودِ پنجاه روزه کمرنگ شده است، یعنی حالا هر وقت که به خودم نگاه میکنم، یک بخش اصلی این نگاه مادر بودن است، یک وقتی هم البته باید مفصل دربارهی مادری بنویسم، این کلمه ظاهرش غلطانداز است یعنی اصلیترین چیزی که تداعی میکند فداکاری و مهربانی و امثالهم است درحالیکه من وقتی از مادر بودن حرف میزنم هیچکدام اینها جزء اصلی معنایش نیست، یعنی معنای مادری برای من آنقدر از معنای رایج این کلمه دور است که شاید بهتر بود به کارش نمیبردم اصلا ،همین فقط باید میگفتم نگاه رها به من که در نگاه رایج گویا نگاه فرزند به مادر است ولی برای من آن معنای رایج ندارد اصلا. حالا یک وقتی دربارهاش مینویسم لابد. عجالتا میتوانم در مورد تفاوتهای این هویتِ جدیدِ پنجاه روزه با آن هویت قبلیِ سیو سه ساله بنویسم، کار راحتتری است.
شاید اولین تفاوتِ این من پنجاه روزه با آن منِ سی و سه ساله در محتوای همین پستهای سالانهی تولد خودش را نشان بدهد، در اینکه دیگر سوال کجای زندگیم هستم و کجا قرار بود باشم مطرح نیست، پنجاه روز هنوز آنقدر کوتاه و فشرده است که پرسیدن چنین سوالی را بیمعنی میکند، در پست قبل هم گفتم که رها گذشته را بسیار کمرنگ کرده و آینده را بلاموضوع، همین است که سیوسه سال هیچ به چشم نمیآید، همهچیز انگار برگشته به نقطهی صفر، به نقطهی شروع زندگی، دیگر برنامههای پرطول و دراز مطرح نیست که آدم بخواهد میزان مسیر طی شده و مانده را تخمین بزند، همه چیز در آغاز است، حالا همهی آن تجربهی سی و سه ساله شاید تنها برای کشف و بازاندیشی این شکلگیری هویت از ابتدا است که به کار میآید.
یکی دیگر از تفاوتهای این “من” پنجاه روزه با آن “منِ” قبلی در نگاهش به کار است. کار پیش از این هویتبخش اصلی به من بود، یک وقتی همین جا نوشتم که این هویتبخشی آنقدر جدی است که مرا به کار معتاد کرده است. حالا انگار به کل آدم دیگری شدهام، کار به آن معنای جدیِ سازمانیاش یعنی آموزش و پژوهش جامعهشناسی شاید الویت دهمام هم نیست، حالا اگر مقالهای هم مینویسم بیشتر از سر اجبار و وظیفه است تا علاقه و انگیزه. اینطور برایتان بگویم که اگر پایان شهریور هم حالم همین باشد چهبسا به ترک کار و دانشگاه فکر کنم جدی. یعنی اصلا فکر سر و کله زدن با دانشجوها و آن رقابت بیمعنی در چاپ مقاله و امثالهم را که میکنم میبینم هیچ حوصلهی نقش بازی کردن در این نمایش کسالتبار علوم اجتماعی آکادمیک در ایران را ندارم. لابد که تجربهی مایوس کنندهام از فضای دانشگاه در یک سال گذشته، اینبار در نقش یک عضو هیات علمی در این دلزدگیام بیتاثیر نبوده است اما باز هم به نظرم پیش از این، علیرغم همهچیز تا اینحد دلزده و بیانگیزه نبودم، کار در معنای تخصصی و حرفهایاش فقط برایم کار در معنای رایج و منبع درآمد نبود، کار جزء اصلی هویتم بود، بخشی از بودنام، حالا اما عمیقا از کار دلزدهام، یعنی هرچقدر فکر میکنم یادم نمیآید قبلا به چه دلیل اینهمه مهم و حیاتی بود برایم. کار حرفهای جامعهشناختی کردن یک وقتی همه چیز بود برایم، معنا و هدف و هیجان و تفریح و…همه چیز رسما، حالا اما هر چقدر فکر میکنم یادم نمیآید واقعا چرا و چگونه چنین چیزی الویت اول زندگیام بود.
حالا البته هنوز به خواندن و نوشتن علاقمندم گرچه به عنوان الویت دوم، مثلا خیلی دلم میخواهد راجع به توافق هستهای بنویسم یا به مناسبت ۲۴ خرداد در مورد سیاستهای دولت روحانی در این دو سال. ایضا خیلی دلم میخواست در مورد بارداری بنویسم و ایدههایی که کتاب “بیماری” از این مجموعهی تازهی دیهیمی و دوستان با عنوان «تجربه و هنر زندگی» بهم داد. دلم میخواست راجع به چهار اردیبهشت ۹۴ بنویسم و تجربهی زایمانی که با خواندن این پست فهمیدم چه همه مکرر است. خواندن هنوز هم برایم تنها داروی شفابخشِ کسالت و یاس است، با اینحال همهی اینها در الویت دوماند، یعنی اگر وقت گیر بیاورم، حالا گیر نیاوردم هم آنقدرها مسالهای نیست، بهم نمیریزم بابتش که وای فلان چیز را نخواندم و بهمان چیز را ننوشتم، نه، چون اینها گرچه لذتبخش و معنادهاند اما الویت دوماند، آنچه که الویت اول است، آنچه که به زندگیام معنا و هدف و لذت میدهد کشف و همزمان ساختنِ این خودِ جدیدی است که تازه پنجاه روز عمر دارد، همین خودی که گاهی خیلی بالاست مثل وقتی که این پست را مینویسد و گاهی خیلی پایین و در قعر، گاهی خیلی پرانرژی و همه فن حریف به نظر میرسد گاهی بیش از حد خسته و از پاافتاده، گاهی خیلی مطمئن است از خودش و از اهمیت آنچه از سر میگذراند و گاهی زیادی مردد و به پوچی رسیده.
واقعیتش این است که دوست دارم روزها بگذرد و کسی کار به کارم نداشته باشد و فقط من باشم و رها و نگاهمان به هم، حالا عجالتا که این مرخصی چندماهه هست، باقیاش را هم خدا بزرگ است لابد، گو اینکه شاید حالم این نماند، شاید خیلی زود دوباره بشوم همان بهارهی سی و سه سالهی قبل، با همان علائق و انگیزهها و…همان هویت قبل.
دیدگاهتان را بنویسید