با ابهام و امید

زمان برایم متوقف شده است جایی حوالی سوم خرداد، حالا یکی دو روز پس و پیش، من به انتخابات نرسیده‌ام هنوز، به پیروزی، حتی از شادی‌ این روزها نیز جا مانده‌ام کم‌وبیش.

چهار سال پیش، در یکی از همان پست‌های متوالیِ بلند بالا نوشتم زمان برای حامیان موسوی، برای سبزها در روز بیست و دوم خرداد متوقف شده است (+)، آن‌ها نمی‌توانستند به روز بعد برسند، به روز بعد فکر کنند چون آن‌چه اتفاق افتاده بود را مطلقا پیش‌بینی نمی‌کردند، آن‌ها حتی یک هزارم درصد هم احتمال شکست، آن‌هم یک سره و در دور اول را نمی‌دادند، برای آن‌ها در بیست و سوم خرداد جایی برای شکست نبود، هر آن‌چه به آن فکر کرده بودند از جنس پیروزی بود، به نظرشان می‌رسید یا پیروز می‌شویم یا….انتخابات ابطال می‌شود و باز هم پیروز می‌شویم؛ آن‌ها نمی‌توانستند شکست را بپذیرند، نمی‌توانستند فکر کنند گیریم بی‌خیال ابطال شدیم و نتیجه‌ی انتخابات را پذیرفتیم، بعدش چه، بعدی وجود نداشت چون اصلا به آن فکر نکرده بودند، فکر نکرده‌ بودند اگر بازنده اعلام شدند قدم بعدی‌شان‌، قدم‌های بعدی‌شان چه باشد.

حالا خودم تجربه‌ی مشابهی دارم، من مطلقا، یک سر سوزن  هم احتمال رد صلاحیت همزمان مشایی و هاشمی را نمی‌دادم، نه این‌که بر مبنای علائق و عقاید شخصی چنین چیزی را ناممکن بدانم، بر مبنای منظومه‌ی تحلیلی‌ام چنین رخدادی نامحتمل می‌نمود، تقریبا مطمئن بودم تصمیم شوراری نگهبان با حکم حکومتی نقض می‌شود. من از پیش پذیرفته بودم که اگر چنین رخدادی که بر مبنای تحلیل من از وقایع این‌چنین نامحتمل است، در واقعیت رخ دهد به این معناست که کل آن منظومه‌ی تحلیلی، علی‌رغم همه‌ی پیش‌بینی‌های درست و کارآمدی‌های قبلی‌اش، به کار تحلیل و تبیین و ارائه‌ی راهبرد برای واقعیت اکنون نمی‌آید و باید به کل آن را کنار گذاشت و دنبال منظومه‌ی تحلیلی جدیدی بود. گو این‌که مساله‌ی ردصلاحیت‌ها تنها خطای پیش‌بینی منظومه‌ی تحلیلی‌ من نبود، اصولا من با این منظومه‌ در این انتخابات توان پیش‌بینی کمتر رخدادی را داشتم، از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، اصلا هرچه پیش‌بینی کردم عینا عکس‌اش از آب درآمد:) اما ضربه‌ی نهایی و ویران کننده به زیربنای تحلیلی‌ام همین ردصلاحیت‌ها بود، بعد از آن بود که من دیگر اصلا حرفی برای گفتن نداشتم، نمی‌توانستم شرایط را تحلیل کنم، بگویم بر مبنای این تحلیل راهبرد درست و نادرست چیست، من فقط می‌توانستم سکوت کنم و در بهترین حالت کنشی سازگار با این سکوت را برگزینم (+) بیست و چند روز گذشته است، دارد می‌شود یک ماه، دوستان می‌گویند بلند شو  ول کن، چه اصراری داری شما همه چیز را تحلیل کنی؟ انتخابات هر چه بود تمام شد، پیروز هم که هستیم، لذا بشکن زنان دیددیری دیریم:)

من اما هنوز گیجم، کلافه‌ام درواقع، هرچه فکر می‌کنم معادلات با هم جور در نمی‌آید، حتی با این‌که انتخابات تمام شده است و ظاهرا جواب نهایی توی دستم است باز هم نمی‌فهم‌ام “چطور” باید به این جواب نهایی برسم، جواب آخر که نیم نمره بیشتر ندارد، مهم راه‌حل است که من بلد نیستم، جایی هم که گیر کرده‌ام همین تکه‌ی ردصلاحیت‌هاست، جای این تکه را پیدا بکنم، بقیه‌اش کاری ندارد احتمالا. اما خب چطور حل‌اش کنم؟ مساله‌ام این نیست که چرا شورای نگهبان چنین تصمیمی گرفت و رهبری هم با عدم دخالت، تلویحا مهر تایید بر چنین تصمیمی زد. من خیلی خوب می‌فهم‌ام دلیل این تصمیم چه بوده است، یعنی آن‌قدر می‌فهم‌ام که می‌توانم بگویم من هم اگر جای آن‌ها بودم تصمیم‌ام همین بود، یعنی با در نظر گرفتن جوانب مختلف و منافع گروه‌ها و مصالح نظام سرجمع، چنین تصمیمی قابل درک است، حتی با آن موافق هم هستم، یعنی به نظرم وضعیت درست همین وضعیتی بود که شکل گرفت تقریبا، تنها دل‌چرکینی‌ام این است که احمدی‌نژاد کاندیدایی در این انتخابات نداشت که  البته آن هم ثمره‌ی بازی پرریسک و حداکثری خودش بود، بازی‌ای که من هیچ نمی‌فهم‌ام با چه دو دوتا چهارتای عقلانی‌ای به آن رسیده بود، دچار خطای تخمین در میزان قدرت و محبوبیت‌اش بود یا…چرا وقتی می‌توانست مثل اصلاح‌طلب‌ها با چند کاندیدا، از حداکثری تا حداقلی در میدان حاضر شود و با کسی مثل الهام یا نیک‌زاد یا مشابه آن‌ها یک مدعی اصلی پیروزی در این انتخابات باشد، چطور ترجیح داد چنین بازی‌ احتمالا برده‌ای را با چنان تصمیم پرریسک‌ و حداکثری‌ای به رقبایش واگذار کند؟ به هرحال این هم یک سوال کنار انبوه سوالات فرعی دیگری که جوابش را نمی‌دانم اما چنان‌که گفتم مساله‌‌‌ی اصلی این نیست، مساله خواست شورای نگهبان هم نیست که من هم آن‌را درک می‌کنم و هم حتی کم‌وبیش با آن موافقم، مساله این است که چطور این خواست محقق شد، چطور شورای نگهبان “توانست” خواستش، اراده‌اش، تصمیم‌اش را محقق کند. چطور می‌شود در یک انتخابات دو کاندیدایی را که بالقوه رای میلیون‌ها نفر از آن‌شان است از صحنه‌ی انتخابات حذف کرد و آب هم از آب تکان نخورد. چطور می‌شود صحنه‌ی انتخابات را با حذف دو نیروی اصلی، تقریبا برای جولان یک نیروی سیاسی باقیمانده قرق کرد و جز اعتراضاتی پراکنده، سر و صدای چندانی هم بلند نشود؟ مساله‌ام چرایی چنین خواست و تصمیمی نیست، این‌که جوابش روشن و قابل درک است، مساله‌ام “توان” تحقق چنان خواست و تصمیمی است. این چیزی است که نمی‌توانم حل‌اش کنم؛ حالا البته با نتایج به دست آمده روشن شده است که نه فقط هر دو جناح مربوطه همزمان کنار گذاشته نشده‌اند، بلکه با توافقی تلویحی (تبانی؟) با یکی از همین نیروهای ظاهرا محذوف، حذف کامل آن دیگری کنار گذاشته شده محقق شده است.

با تمام این‌ها من هنوز به انتخابات نرسیده‌ام، آن‌قدر که حل کردنِ معمای ردصلاحیت‌ها ذهنم را درگیر کرده، چند و چونِ نتیجه‌ی نامنتظره‌ی انتخابات مشغولم نکرده است. گرچه واقعا سوالی است که مردم دقیقا به چه چیز روحانی رای دادند؟ به وعده‌ی تغییر سیاست خارجی؟ ولایتی هم که همین را گفت و نه تنها رای تشکل‌های راست سنتی را با خود داشت، بلکه با سابقه‌ی ۱۶ سال تصدی وزارت خارجه، به نسبت برای مردم شهرستان‌ها و روستاها از روحانی شناخته شده‌تر هم بود و با وجود تمام این‌ها، یکی مانده به آخر شد، به اعتدال و میانه‌روی و دولت فراجناحی رای دادند؟ حرف‌های قالیباف و رضایی هم که در همین مایه‌ها بود، دست‌کم اختلاف‌شان در حد ده دوازده میلیون نبود، نکند به عبا و عمامه‌اش رای دادند؟ بعد مردم ایران همیشه این‌قدر دقیق رای می‌دهند که طرف دور اول برود اما حتی به ۵۱ درصد هم نرسد و عدل روی ۵۰٫۷ درصد بایستد؟ این‌ها همه سوالاتی است که نه فقط جواب‌شان را ندارم، بلکه حتی ایده‌ای ندارم که “چطور” می‌شود بهشان جواب داد. واقعیت برایم بیش از حد مبهم و پیچیده جلوه می‌کند. یکی نیست بگوید مجبوری؟ خب ول کن، حالا جواب نده، به قول دوستان هرچه بوده تمام شده، به آینده نگاه کن و به آن‌چه که می‌شود کرد.

من البته فکر می‌کنم اگر قرار به ادامه‌ی راه باشد آدم باید از همان نقطه‌ای ادامه دهد که در آن متوقف شده است، نمی‌شود بپرد، نادیده بگیرد، یعنی فکر نمی‌کنم فایده‌ای داشته باشد، خیلی محتمل است باز کمی جلوتر در نقطه‌ای گیر کند و باز نداند که دقیقا چه باید بکند. من خودم منظومه‌ی تحلیلی‌ای برای فهم وقایع ندارم، آن‌چه پیش از این داشتم فروپاشیده است و این فروپاشی آن‌چنان بنیادین بوده است که حتی اولیه‌ترین فرض‌هایم در باب واقعیت سیاسی در ایران را زیر سوال برده است، همین یکی دو ماه پیش بود که با ارجاع به ماجرای احمدی‌نژاد در صحن علنی مجلس، تجربه‌ی سیاسی در ایران را به واسطه‌ی تفکیک موثر قوا (به معنای محدود کردن قدرت با قدرت)  تجربه‌ای دموکراتیک دانستم(+، +) ، ماجرای ردصلاحیت‌ها، دست‌کم در ظاهر نشان داد که چنین تفکیکی وجود ندارد، پس چه چیز وجود دارد؟ هیچ ایده‌ای ندارم، آیا این تجربه هنوز تجربه‌ای دموکراتیک است؟ جوابش سخت است، از یک طرف شورای نگهبان نه فقط در انتخابات مجلس که سابقه‌ی ردصلاحیت‌های گسترده‌ی نیروهای مختلف سیاسی را دارد، بلکه برای اولین‌بار و در بدعتی حیرت‌انگیز، در انتخابات ریاست‌جمهوری هم دو کاندیدای اصلی با میلیون‌ها رای بالقوه را حذف کرده است و صحنه‌ی انتخابات را به گونه‌ای شکل داده‌ است که دولت فعلی یا به عبارتی گروه حاکم در آن نماینده‌ای ندارد! واقعیتی عجیب و چه‌بسا خنده‌دار که احتمالا در کمتر تجربه‌ی دموکراتیکی امکان وقوع می‌یابد. از این نظر نسبت دادن صفت دموکراتیک به تجربه‌ی انتخابات در ایران دشوار می‌نماید.

با استناد به نتیجه چطور؟ آیا نمی‌توان با ارجاع به نتیجه‌ی به دست آمده این انتخابات را دموکراتیک تلقی کرد؟ فکر نمی‌کنم. به نظرم نتیجه‌ی یک انتخابات لزوما نمی‌تواند محک و معیار سالم بودن آن باشد، تایید انتخابات از سوی شورای نگهبان محترم و به جای خود، اما تا مانند انتخابات ۸۸ رای تفکیکی صندوق‌ها منتشر نشود و رای منتشر شده‌ی هر صندوق به تایید ناظران کاندیداها بر سر آن‌ صندوق‌ها نرسد (چیزی که در انتخابات ۸۸ اتفاق افتاد و حتی یک مورد تعارض میان میزان رای منتشر شده برای صندوق‌ها با صورت‌جلسه‌ی ناظران کاندیداها در مورد آن‌ها گزارش نشد) تا همه‌ی آن آزمون‌های آماری برای محک توزیع‌های تصادفی یا دستکاری شده انجام نشود، نمی‌توان در مورد سلامت این انتخابات با قطعیت اظهار نظر کرد، دست‌کم یکی مثل من نمی‌تواند. نتیجه‌ی انتخابات  همچنین محک و معیار عادلانه بودن آن هم نیست. در این انتخابات نه فقط جناح تحول‌خواه نتوانسته است با کاندیدای اصلیِ مورد نظرش حضور یابد،  بلکه مهم‌تر از آن، دولت احمدی‌نژاد و بدنه‌ی اجتماعی حامی او است که نتوانستند هیچ کاندیدایی در این انتخابات داشته باشند. شیرینی پیروزی نوش جان‌مان اما خوب است فراموش نکنیم ما برنده‌ی چه رقابتی با چه مختصاتی بوده‌ایم، ما دو بار از احمدی‌نژاد شکست خورده‌ایم اما عجالتا او را شکست نداده‌ایم، ما برنده‌ی رقابتی شده‌ایم که او قبلا از آن کنار گذاشته شده بود. آیا بدنه‌ی احمدی‌نژاد با بدنه‌ی اجتماعی اصولگراها که اتفاقا در این انتخابات نامزدهای رنگارنگ و متعددی داشتند، یکی نیست؟ فکر نمی‌کنم؛ از قضا به نظرم اصولگراها هم دچار چنین اشتباهی شدند که در انتخابات شکست خوردند، به گمانم آن‌ها می‌خواستند در نبود شخصیت اصلی و دفاع او از خود، نقاط قوت دولت احمدی‌نژاد را به نام خودشان بزنند و نقاط ضعف‌اش را به احمدی‌نژاد و جریان موسوم به انحرافی فرافکنی کنند، اما چوب خدا بود یا چیز دیگر، دقیقا عکس این مساله نصیب‌شان شد، آن‌ها در حالی‌ به عنوان جناح حاکم بر کشور در سال‌های اخیر مشکلات وضع موجود را متوجه خود کردند که نصیب زیادی هم از پایگاه رای خاص احمدی‌نژاد نبردند. همه‌ی این‌ها را گفتم که به این نکته توجه بدهم که نتیجه‌ی یک انتخابات آن‌را سالم و منصفانه و دموکراتیک نمی‌کند، فرآیند برگزاری یک انتخابات است که میزان سلامت، عدالت و دموکراتیک بودن آن را نشان می‌دهد و از این نظر، فرآیند برگزاری انتخابات ریاست‌جمهوری یازدهم اگر از فرآیند برگزاری انتخابات ریاست‌جمهوری دهم مشکلات بیشتری نداشته باشد، دارای مسائل و شبهات کمتری هم نیست.

اما این‌ همه‌ی ماجرا نیست، واقعیت پررنگ دیگر آن است کلیت نظام سیاسی در ایران، وقتی درست و نادرست، منصفانه و نامنصفانه، “برچسب” تخلف و تقلب گسترده در یک انتخابات را خورده است و هزینه‌های داخلی و بین‌المللی زیادی بابت آن پرداخت کرده است و با این‌حال توانسته است جنبش اعتراضی مولود آن را به شیوه‌ای نسبتا موثر سرکوب کند، زمانی‌که آن‌چنان قدرتمند می‌نماید که با ساز و کاری ظاهرا قانونی دو کاندیدای اصلی یک انتخابات را از میدان رقابت حذف می‌کند و با این کار رای بالقوه‌ی میلیون‌ها نفر را نادیده می‌گیرد و با این‌حال آب هم از آب تکان نمی‌خورد،  نظام جمهوری اسلامی نظامی است که در چنین شرایطی که مخالفان و منتقدان‌اش یک‌صدا بر قدرت بی‌چون و چرای او در تحقق خواست و اراده و تصمیماتش مهر تایید می‌زنند و به همین دلیل انتخابات برای‌شان نمایشی کسالت‌بار و بی‌ثمر جلوه می‌کند، جمهوری اسلامی، عدل در چنین شرایطی که کمتر مانعی بر سر راه تحقق تام و تمام اراده‌اش وجود دارد، در چنین شرایطی قدرت اجرایی کشور را دو دستی تقدیم جناح داخلیِ منتقدان و معترضان می‌کند، نه از سر ضعف و کوتاه آمدن بلکه در شرایطی که اتفاقا بسیار قدرتمند می‌نماید، نه به شیوه‌ای سنتی و پدرسالارانه، با ترحم و شفقت و نوازش پدرانه بر سر ملت معترض آن‌طور که شاید خودشان تصور می‌کردند، بلکه به شیوه‌ای مدرن، قانونی و دموکراتیک، از طریق صندوق رای بخشی از قدرت را از دست جناح حاکم خارج می‌کند و به جناح منتقد منتقل می‌کند. از این نظر، تجربه‌ی نظام جمهوری اسلامی تجربه‌ای منحصر به فرد و کمیاب از دموکراسی به نظر می‌رسد  از این جهت که چنین تجربه‌ای در جهان مدرن و بر اساس قاعده‌مندی‌های قدرت تا حد زیادی نامعمول و غیرمنتظره است، کافی است نگاهی به کشورهای دیگر بیندازیم که در آن سیاستمداران از وجب به وجب قلمرو قدرت‌شان با چنگ و دندان دفاع می‌کنند و اگر به خودشان باشد عمرا سر سوزنی از آن را به رقبای‌شان واگذار کنند، خوب است نگاهی به کشورهای دور و بر با جغرافیای فرهنگی و اقتصادی مشابه بیندازیم تا ببینیم قدرت در ان‌ها تا چه حد متمرکز و بسته عمل می‌کند و اجازه‌ی کمترین چرخش و انتقال قدرت را حتی در میان جناح‌های داخلی حکومت، نفی می‌کند، با انجام چنین مقایسه‌هایی است که ابعاد خاص، پیچیده و قابل تامل تجربه‌ی دموکراسی در ایران نمودار می‌شود.

به نظرم دست به دست شدن نامنتظره‌ی قدرت در این انتخابات را هرجور تحلیل کنیم، صاف و ساده به انتخاب مردم و صندوق رای نسبت دهیم یا با توهماتی توطئه‌انگارانه به دست‌های پنهان و تبانی‌های پشت پرده، این تغییر درونی نظام سیاسی و چرخش نخبگان قدرت، عقلانیت و هوشمندی درخشانی را نمودار می‌کند که بعید است خرد فردی یک نفر و چند نفر منشاء آن باشد، این حد از عقلانیت و هوشمندی بیشتر حاصل نوعی خرد جمعی به نظر می‌رسد تا آن‌طور که تحلیل‌گران توطئه‌انگار می‌گویند حاصل مهندسی تکنولوژیست‌های نابغه! من مکانیزم این چرخش درونی را نمی‌دانم، نمی‌توانم بگویم دقیقا چطور، از طریق کدام ساز و کار چنین چرخش درونی‌ای در بخش‌هایی از قدرت رخ داده است اما به نظرم چنین چرخشی ارزش فکر کردن دارد و این چیزی است که من اسم‌اش را می‌گذارم ابهام و امید همزمان؛ وقتی ردصلاحیت‌ها اتفاق افتاد من فکر کردم خب دیگر تمام شد، وقتش است سیاست را به عنوان موضوعی برای فکر کردن و صرف انرژی ذهنی و پژوهشی کنار بگذارم، احساس کردم تجربه‌ی جمهوری اسلامی هم برخلاف انتظارم دارد به تجربه‌ای مایوس‌کننده و تکراری از تمرکز فزاینده‌ی قدرت و آخر و عاقبت قابل پیش‌بینی‌اش تبدیل می‌شود. حس می‌کردم خب اگر قدرت آن‌چنان یک‌پارچه و قدرت‌مند است که توان تحقق هر خواست و اراده و تصمیمی را دارد، دیگر چه نیازی به فکر کردن و حرف زدن، اصلا چه جذابیتی دارد حدس و گمان درباره‌ی چیستی خواست و اراده‌ی قدرتی چنین فراگیر؛ قدرت مربوطه هم خواست خودش را می‌داند هم مهم‌تر از آن، توان محقق کردن خواست و اراده‌اش را دارد،‌ فکر و نظر و تحلیل و رای من این وسط چه کاره است. اما این اتفاق نیفتاد، قدرت در ایران، برخلاف آن‌چه بر مبنای قاعده‌مندی‌های معمول انتظار می‌رفت عمل کرد، درحالی‌که یک‌پارچه و فراگیر به نظر می‌رسید، نتیجه‌ی انتخابات را به نفع جناح‌های منتقد واگذار کرد، آن‌هم با پذیرش رایی تا این حد شکننده: ۵۰٫۷ درصد.

حالا و به صورت پسینی البته همه چیز برد برد به نظر می‌آید، کلیت نظام سیاسی حتی از جناح پیروز انتخابات هم پیروزتر به نظر می‌رسد و در مقابل، بزرگترین شکست‌خورده‌ی این انتخابات را می‌توان کسانی دانست که با کلیت نظام جمهوری اسلامی مخالفند. پس از ۸۸، گفتمان اصلاح‌ناپذیری نظام جمهوری اسلامی روز به روز طرفداران بیشتری پیدا می‌کرد، حالا اما با این انتخابات، این نظام حداقل برای دو دهه‌ی دیگر خودش را بیمه کرده است. این انتخابات نسلی از تحول‌خواهان را به اصلاح و تغییر از درون امیدوار کرده است که بخش زیادی از آن‌ها طعم معجزه‌ی ۷۶ را نچشیده بودند. آن‌ها نمی‌توانستند پیگیری خستگی‌ناپذیر اصلاح‌طلب‌ها برای بازگشت به قدرت را درک کنند چون هر آن‌چه از تلاش‌شان به بار آمده بود شکست بود. به گمانم اگر این آخرین کورسوهای امید و اعتمادشان در این انتخابات هم بر باد می‌رفت، تعداد قابل‌توجهی از این نسل یا به کل از سیاست و مشارکت سیاسی دست می‌شستند یا به سمت افراط و انقلابی‌گری متمایل می‌شد. حالا اما آن‌ها جواب اعتمادشان را گرفته‌اند، جواب سبز نگه داشتن بذر امید در دل‌های‌شان را گرفته‌اند و دیده‌اند در حالتی که منطقا هیچ امیدی به بهبود اوضاع نیست، به یک‌باره همه چیز عوض می‌شود؛ حالا این نسل هم  مثل اصلاح‌طلب‌های نسل اول، برای مدت مدیدی به صندوق رای امیدوار خواهند ماند و این برای کسانی که به کاهش مشروعیت و افزایش نارضایتی در داخل دل خوش کرده بودند و سقوط و فروپاشی زود هنگام نظام جمهوری اسلامی در سال‌های آینده را انتظار می‌کشیدند، واقعیت مایوس‌کننده‌ای محسوب می‌شود. به نظرم اصلی‌ترین شکست‌خورده‌ی این انتخابات، گفتمان اصلاح‌ناپذیری و تغییر ساختاری و خشونت و انقلابی‌گری و امثالهم است و در مقابل بزرگترین پیروز آن، کلیت نظام جمهوری اسلامی و ساختار سیاسی پیچیده و منحصر به فرد آن است.

همین ساختار پیچیده و منحصر به فرد است که در عین ابهام‌آمیز و معماگون بودن‌اش، برای من موضوع فکری و پژوهشی جالب توجه و هیجان‌انگیزی محسوب می‌شود. دلم می‌خواهد بدانم این عقلانیت و هوشمندی درخشان دقیقا از کجا، از کدام ویژگی متمایز این ساخت سیاسی نشات گرفته است؟ چطور نظامی که در ظاهر هیچ مکانیزمی را برای محدودیت موثر قدرت تعبیه نکرده است و اتفاقا ساختارهای موجود آن مانند شورای نگهبان معطوف به متمرکز کردن قدرت عمل می‌کنند، چطور چنین نظامی به اعمال قدرت فراگیرش حد می‌زند و بخشی از آن‌را به جناح منتقد و بی‌بهره از قدرت‌ واگذار می‌کند؟ چه چیز، کدام ساخت سیاسی متمایز این محدودیت در تمرکز قدرت و چرخش درونی آن‌را موجب شده است؟ قدرت خودش وارسته‌طور و سخاوت‌مندانه بخشی از خود را به جناح بی‌بهره تقدیم کرده است؟ به حق چیزهای ندیده و نشنیده:) به هرحال این ساز و کار درونی، هر چه که باشد، این محدودیت درونی در تمرکز قدرت و امکان چرخش آن، گرچه واقعیتی مبهم است اما به همان اندازه امیدارکننده نیز هست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *