چرا بسیاری از تحصیل کردگان رشتههای فنی – مهندسی به رشتههای علوم انسانی و اجتماعی تغییر رشته میدهند؟ انگار نه انگار که چقدر برای قبول شدن در یکی از رشتههای اسم و رسمدار مهندسی در یکی از دانشگاههای معتبر زحمت و استرس به جان خریدهاند. چه چیز رشتههای علوم انسانی و اجتماعی اینچنین وسوسه کننده است که دانشجویان و فارغالتحصیلان رشتههای فنی- مهندسی، بعضا پرتلاشترین و درخشانترینهایشان را وادار میکند عطای پرستیژ و بازار کار و درآمد مهندسی را به لقایش ببخشند و به رشتههایی از علوم اجتماعی و انسانی تغییر رشته دهند که آیندهی شغلی و حرفهایشان دستکم در نظر اول تا اندازهای تیره و تار و نامطمئن است؟
از خودشان بپرسیم؟ یکبار از دوستی که رتبهی اول آزمون کارشناسی ارشد رشتهاش بود و در رشتهی برق- مخابرات در دانشگاهی که قطب علمی این رشته در ایران به شمار میرفت مشغول نوشتن پایاننامه بود پرسیدم کار پایاننامه چطور پیش میرود؟ راضی هستی؟ موضوعاش چیست اصلا؟ سری تکان داد و گفت: راضی؟ هوم، پیش میرود، یک متغیری را بالا و پایین میکنی و بعد میخواهی ببینی جواب معادله چه تغییری میکند، وقتهایی کار گره میخورد و پیش نمیرود، جوابها جور در نمیآید اما بعد پیش میرود بالاخره، مسالهام پایاننامه و موضوعاش نیست، مسالهام این است که نمیفهمام چرا دارم عمرم را بابت مسالهای تا به این حد جزئی و خاص، بابت بالا و پایین کردن یک متغیری در یک معادلهای صرف میکنم، کاری که مطمئنم اگر من هم انجاماش ندهم یک نفر دیگر انجاماش میدهد. مشکلام این نیست که جواب معادله در نمیآید که تجربه نشان داده در میآید بالاخره، مشکلام این است که این کار هیچ معنایی برایم ندارد و بدبختی این است که همهی مهندسی همین است، بالا و پایین کردن متغیرها و مقایسهی جوابها و…مشکلام این است که برایم بیمعنی است، هیچ ربطی بین این کارها و زندگیام پیدا نمیکنم، احساس میکنم چرخ دندهای بیاهمیت از یک سیستمام چراکه هرچه پیشتر میروم، مقطعام که بالاتر میرود، بیشتر احساس میکنم دارم عمر و جوانیام را بابت کارهایی جزئی و بیمعنی هدر میدهم، کارهایی که شاید یک وقتی اصلا نیازی به آدمیزاد برای انجام دادنشان نباشد و کامپیوترهای پیشرفته هم از پس انجامشان برآیند.
مدتها پیش از آنکه دوست من بنشیند و از احساس بیمعنایی کارهایش در رشتهی مهندسی برایم بگوید، فیلسوف/ جامعهشناسی به نام گئورگ لوکاچ این پیامد ناخواسته اما اجتنابناپذیر مدرنیته به طور عام و علوم مدرن به ویژه علوم طبیعی به طور خاص را پیشبینی کرده بود. این پاره پاره شدن جهان و تقسیم آن به اجزایی تا حد امکان ریز و تخصصی، کارویژهی علوم مدرن است، رشتههای علوم هرچه بیشتر تخصصی میشوند و حوزههای کاری افراد هرچه بیشتر محدود و خاص تا آنجاییکه یک روز افراد به خودشان میآیند و میبینند آنچه دارند اینهمه با جدیت بر روی آن کار میکنند، آنچنان ریز و تخصصی است که دیگر حتی قابل بیان نیست، آنها حتی نمیتوانند برای دیگری غیرمتخصص توضیح دهند که دارند روی چه کار میکنند؟ و همین جاست که آدمها احساس بیمعنایی میکنند، احساس بیگانگی از کارشان و به تبع از خودشان، سر و ته زندگیشان دیگر دستشان نیست، بخش عمدهای از روزها و لحظههایشان دارد صرف کاری میشود که ربط مشخص و واقعیای به باقی جنبههای زندگیشان ندارد، این است که یکباره به خودشان میآیند و میپرسند اصلا من دارم چه کار میکنم واقعا؟ این کار را نکنم به کجای زندگیام برمیخورد؟ به درآمد و رفاهام؟ جواب خوبی نیست، نقض غرض است درواقع، بهترین لحظههای عمرم را دارم برای داشتن لحظههایی بهتر هدر میدهم؟!
کلیت در جهان سنت ضامن یگانگی فرد با جهان و به تبع معناداری جهان، همان ربط سر و ته و میانهی زندگی به یکدیگر بود، این کلیت در جهان مدرن با جدایی عین از ذهن، جدایی جهان مورد شناسایی از منِ شناسنده، با تقسیم جهان به اجزایی بیشمار و جزئی و تخصصی در علوم مدرن، ناخواسته اما اجتنابناپذیر از دست میرود. کلیت از دست رفته به خصوص الهامبخش هنر در جهان مدرن است، رهاییبخشیای که لوکاچ و دیگر منتقدان مدرنیته برای هنر قائل بودند، از سر همین تلاش هنرمند برای بازیابی کلیت از دست رفته بود، تلاشی که البته هنرمند خود بیش از هرکسی واقف است تا چه حد از پیش محتوم به شکست است. این تلاش برای معنابخشی به جهان، علاوه بر هنر در علوم اجتماعی و انسانی هم رخ میدهد، علوم اجتماعی و انسانی علاوه بر آن هدف کنترل واقعیت یا به تعبیر منتقدان مدرنیته و علوم مدرن، وجه سلطهگرانه، دارای هدف و وجوهی رهاییبخش هم هستند و همین است که در انواع متاخر و منتقدانهای مثل مطالعات فرهنگی درصدد کمرنگ کردن مرزهایشان با هنر بر میآیند. خلاصهاش آنکه کلیت از دست رفته الهامبخش بسیاری از تلاشهای بشری در زمینهی هنر و ادبیات بوده است و گویا الهامبخش بسیاری از دانشجویان و فارغالتحصیلان رشتههای فنی- مهندسی برای تغییر رشته به علوم اجتماعی و انسانی، جاییکه گویی کار و حرفهی آدمی با مهمترین دغدغههایش در زندگی همسو میشود و زندگی، بازنمایی از یک کلیت منسجم و معنادار به جای پازلی گیجکننده و بیمعنا از قطعاتی پراکنده و نامرتبط. البته که این تن دادن به جذابیت شورمندانهی معنادار کردن جهان با علوم اجتماعی و انسانی لزوما از تغییر رشته آغاز نمیشود، خیلی وقتها افراد سعی میکنند صرفا جایی برای این علائق باز کنند، در میان انبوه کلاسها و پروژههای درسی و کاری، جایی برای حلقههای مطالعاتی، جلسات سخنرانی و تک و توک کلاسهای موسسات خصوصی باز کنند، اما یک وقتی هم لابد میرسد که افراد حس میکنند چراکه نه؟ چرا همهاش در حاشیهی کارم باشد و به عنوان تفنن؟ چرا جدیترین علائق و دغدغههایم نشود اصل کار و حرفهام و اینجاست که تغییر رشته به وسوسهای چارهناپذیر بدل میشود و البته لازم به گفتن نیست که تا چه حد متحمل است این سوداهای آرزومندانه پس از تغییر رشته به علوم اجتماعی و انسانی به سرخوردگیهایی مایوسانه تبدیل شود.
*این یادداشت در ضمیمهی آخر هفتهی این هفتهی روزنامهی دنیای اقتصاد چاپ شده است (+) عنوانی که در ویژهنامه آمده است، عنوان انتخابی من نبوده است و حتی در موردش با من هماهنگی و مشورت هم نشد متاسفانه؛ غرض اینکه این یادداشت کوتاه اصلا قصد یا ادعای ارائهی تبیین جامعهشناختی در باب مهاجرت مهندسان به علوم انسانی و اجتماعی را نداشته است، ادعایش خیلی کمتر این حرفها بوده است، در حد ایدههایی برگرفته از آراء لوکاچ برای فهم تغییر رشته از فنی – مهندسی به علوم انسانی و اجتماعی مثلا.
دیدگاهتان را بنویسید