همین‌طوری

امیر رفته است یزد، ساره آمده است این‌جا، معمولا این‌طوری است، آخر هفته‌هایی که امیر می‌رود یزد من ساره را دعوت می‌کنم بیاید این‌جا جشنواره‌ی انجام کار راه بیندازیم، منظور این است که هی آدم به آن‌یکی که مشغول خواندن یا نوشتن یا خلاصه کار کردن است نگاه کند و از خودش خجالت بکشد و مثل آن یکی بیفتد به خواندن و نوشتن و کار کردن، همیشه‌ی همیشه که نه اما خیلی وقت‌ها جواب می‌دهد. الان ساره دارد هستی و زمان می‌خواند از روی چهار متن، یکی ترجمه‌ی فارسی رشیدیان، دو تا ترجمه‌ی انگلیسی و یک ترجمه‌ی فرانسه، متن آلمانی را هم گذاشته کنار دستش برای چک کردن واژه‌ها، تازه به من می‌گوید ترجمه‌ی جمادی از هستی و زمان را نداری؟! بله، بنده هم خیلی متعجب و حیرانم اما به واقع یک همچین دانشجوهایی هم پیدا می‌شوند که برای یک کلاس هفتگی در مقطع ارشد، یک همچین ریاضتی برای خواندن متن معین شده بکشند،  خیلی هم کمیاب و چه‌بسا نایاب البته.

من؟ دارم زور می‌زنم یکی از مقاله‌های فصل اول تز را تمام کنم، مرضم را اگر می‌توانستم درمان کنم خیلی پیش تر از این‌ها تمام شده بود، لاعلاج است ولی، همین مرض کمال‌گرایی و عارضه‌ی اجتناب‌ناپذیرش وسواس را عرض می‌کنم، هی آدم گیر می‌دهد، هی بالا و پایین می‌کند، هی می‌گوید نه هنوز خیلی کار دارد، بگذار فلان کوفت را هم بخوانم و اضافه کنم و…نتیجه هم که البته بدیهی است هیچ‌وقت تحفه‌ی خاصی نمی‌شود، می‌شود همان چیز متوسطِ معمولی پراشکالِ همیشگی، با این‌حال چاره‌ام نمی‌شود، خیلی کند و با پرت زمانی باورنکردنی پیش می‌روم، رسما جان می‌کنم ۱۰۰۰ کلمه مطلب بنویسم، حالا شما می‌گویید تویی که یک پست وبلاگی‌ات کمِ کم ۲۰۰۰ کلمه است جان می‌کنی؟ همین دیگر، پشت صحنه‌ی همان ۲۰۰۰ کلمه را که نمی‌بینید، فکر می‌کنید بنده صفحه‌ی ورد را باز کرده‌ام و همین‌طور یک نفس نوشته‌ام تا نقطه‌ی آخر، ولی محض اطلاع عرض می‌کنم که نخیر، از این خبرها نیست، کاش بود ولی نیست، سر همان پست‌های وبلاگی هم بنده صاف می‌شوم رسما، از سر و شکل پست‌ها معلوم نیست طبعا، نه متن‌های خیلی درخشانی هستند، نه خیلی پیچیده و تخصصی و چنین و چنان جلوه می‌کنند، اغلب خیلی هم پرگویانه و تکراری و بی‌محتوا به نظر می‌رسند، عرض کردم که، مرض است، یک ویژگی مفتخرانه‌ی پرفایده نیست، یک بیماری مزمن و لاعلاج است با کلی عوارض ریز و درشت، هر از چندگاهی آدم را خیال برمی‌دارد که درمان‌اش را پیدا کرده اما هنوز چند وقتی نگذشته، به خودش می‌آید می‌بیند باز همان آش است و همان کاسه، می‌بیند متن ۷۰۰۰ کلمه‌ای مقاله‌ی فصل فلان دو هفته‌ای هست تبِ همیشه‌بازِ بچه‌ لپ‌تاپ است و آب هم از آب تکان نخورده، همچنان مشغول جان‌ کندنِ معمول.

ارائه‌ی دیروز بد نشد، آن را هم مدت‌ها بود معطل‌اش بودم، اصل مقاله را بخشی از فصل پنجم تز تشکیل می‌داد، «در نقد ترجمه‌ی واقعیت» یا یک همچو چیزی به اصطلاح (یک یادداشتی هم نوشته‌ام با همین عنوان که قرار است یک جای بی‌ادعایی چاپ شود، چاپ بشود این‌جا هم منتشرش می‌کنم) یک جای‌اش گیر کرده بود البته، بخش مبانی نظری‌اش، باید نقش و جایگاه زبان در پژوهش جامعه‌شناختی را به لحاظ نظری و فلسفی و فارغ از مصادیق درست و غلط روشن می‌کردم، طبعا این جایگاه ربط وثیقی دارد به روش‌شناسی منتخب شما در حوزه‌ی علوم اجتماعی که خب می‌شد همان روش‌شناسی تلفیقی برگرفته از هایک و ویتگنشتاین و گادامر؛ باید این دوتا را ربط می‌دادم به هم و نقش زبان را در حوزه‌ی این روش‌شناسی پیشنهادی مشخص می‌کردم و بعد می‌گفتم حالا در پژوهش‌های جامعه‌شناختی در ایران این نقش و جایگاه چیست و چرا آسیب‌زا است و الخ. بعد خب در نمی‌آمد به این راحتی‌ها، ارتباط را عرض می‌کنم، ربط این دو مطلب به هم به این راحتی درنمی‌آمد، شهود کلی داشتم که با هم سازگار است اما ربط دادن‌شان تا آخرین لحظه‌ها طول کشید، صبح‌اش یک‌بار برای امیر گفتم که راجع به چه می‌خواهم حرف بزنم و کجای مقاله هنوز درست و درمان در نیامده و…یکی دو ساعت بعدش، در حین گوش دادن به سخنرانی‌های پنل‌های صبح بالاخره چفت و بست پیدا کرد بحث، این است که می‌گویم بد نشد، از نظر خودم بحث منسجمی در آمد، نظر مخاطبان را البته نمی‌دانم.

همین دیگر، مشغول نوشتن‌ام کلا، یعنی هرچقدر توی سال‌های قبل مشغول کیفِ سرخوشانه‌ی خواندن بودم، حالا همه‌اش درگیرِ زجرِ ناله درآورِ نوشتن‌ام، چاره‌ای هم ندارم، ننویسم اول از همه زخم زبان‌های خودم است که چپ و راست فرود می‌آید و تنبل و لَش و بی‌خاصیت خطابم می‌کند. حالا امروز ساره این‌جاست، هی با هم حرف زده‌ایم، من بیشتر، حرف‌هایی که مدت‌ها توی یک وجب جای ذهنم وول خورده‌اند و سروصدای الکی راه انداخته‌اند، بالاخره می‌آیند بیرون، خلاص می‌شوند از آن چاردیواری خالی و تنگ و آن‌قدر از این رهایی احساس سرخوشی و آسودگی می‌کنند که مرا هرچه بیشتر به هوس می‌اندازند، به هوس حرف زدن و…نوشتن، همین‌طور بی‌دلیل و هدف نوشتن، به هوس وبلاگ نوشتن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *