توجه: این پست بسیار بلند است، بسیار شخصی، نوشته نشده است که خوانده شود، نوشته شده است که نویسندهاش را از شر هیاهوهای کشدار ذهنیاش خلاص کند، همین.
«خستگی به تنم ماند رسما، خستگی این شش ماه کار فشرده که سهل است، چهبسا خستگی این یازده سال»؛ اینها جملاتی است که قرار بود آغازگر پستی در توصیف جلسهی دفاع باشند با عنوان “یاس”؛ حالا البته یک هفتهای از آن زمان گذشته است و حال و احوال من هم متناسب با این گذشت زمان تغییر کرده است. حالا خوبم، شارژ و سرحال با لیست بلندبالایی از کارها و برنامههای پیش رو که مشتاقانه و بیصبرانه منتظر شروعشان هستم. حالم آنقدر از آن روز کذا و سهشنبهی کدر بعدش دور است که هی وسوسه شدم بالکل قید نوشتن این پست را بزنم، قید نوشتن از جلسهی دفاع و آنچه در آن گذشت، بارها در این یکی دو روز اخیر که از امورات چگالِ خانوادگیِ آخر هفته و عید همراهش خلاص شدم، نوشتههای پراکندهی این پست را بالا و پایین کردم و هی به نظرم آمد ول کن بابا، چه اهمیتی دارد اصلا، حتی به نظرم رسید نوعی هوچیگری همراه با خودشیفتگی چاشنی پست است که مزهاش را برای دیگری سومشخص اگر نگویم غیرقابل تحمل، دستکم بدطعم و پسزننده میکند. با تمام اینها مقاومت کردم، در برابر وسوسهی بیاعتنایی متاخر به آنچه گذشت و چهبسا تصویر سرخوشانهی برنامههای پیش رو مقاومت کردم، فکر کردم باید علیرغم ناخوشایندی از بینرفتهام، به ثبت مواجههی اولیهام با آن افتضاح جلسهی دفاع تن دهم، مواجههای گنگ، عصبی و بیش از همه یاسآلود. این “باید”ی که میگویم دو دلیل دارد دستکم: اول اینکه این جلسه هم مثل آن اخراج کذا از دکتری رشتهی دوم، نقطهی عطف مهمی در زندگیام محسوب میشود که باعث تغییر خیلی از رویکردها و رفتارهایم در سالهای بعد خواهد شد، این را حتی همان لحظات اول هم که در قعر آن ناامیدی چارهناپذیر دست و پا میزدم، شهود داشتم دربارهاش، مطمئن بودم که این واقعه هم از آن معدود سرچشمههای بینشهای غنی در باب مواجهه با “ناتوانی” است، مطمئن بودم که تا مدتها به این روز و آنچه در آن اتفاق افتاد ارجاع میدهم و هی کشفهای نو به نو میکنم. این دلیل اولام برای مقاومت در برابر آن وسوسه و پرداختنِ اولیه به محتوای جلسهی دفاع است. دلیل دیگرش هم پایبندی به یک جور اخلاقیات شخصی است، اینکه بنده خدایی دوستانه توصیه میکرد ننویس اینها را، خوشت میآید دشمن شاد شوی؟ یک دلیل دیگر مقاومتام همین است، این است که دستکم به خودم ثابت کنم که منطق رفتار و نوشتنِ من غیر از این منطقِ شادی و خشم دشمن به عنوان معیار چگونگی رفتار و نوشتن است. اینکه پرهیز کنیم از گفتن و نوشتن آنچه دشمن (خیالی؟) را شاد میکند، منطق من نیست، منطق جمهوری اسلامی است، من به این منطق تن نمیدهم، دستکم سعی میکنم تن ندهم، حالا یک وقتی مفصلتر مینویسم راجع بهش.
اما برویم سر اصل مطلب، اینکه واقعا چه مرگم بود؟ چه چیز آن جلسهی کذا اینهمه مایوس کننده بود؟ راستش آن لحظههای اول خودم هم نمیفهمیدم از چه چیز جلسه اینهمه به هم ریختهام، نمیفهمیدم چهام است دقیقا، جلسهی افتضاحی بود درست، انتقادات کلی، پراکنده، نادقیق و چهبسا ناروا به نظرم میآمد آنهم در مورد متنی که من اینهمه بابت دقت و انسجاماش ریز ریز شده بودم درست، با اینحال نمیفهمیدم چه چیز مایهی این یاس و سرخوردگی زاید الوصف است. نتیجه؟ نچ، نتیجه نمرهی 19 است با درجهی عالی که به عنوان نتیجهی نهایی راضیکننده است کموبیش؛ علیرغم این، حالم به طرز غیرقابل درک و توصیفی بد بود. خوب که فکرش را کردم دیدم یک دلیل عمدهاش شاید این است که جواب ندادم، آنطور که شاید و باید واکنش نشان ندادم به آنچه گذشت، بعد این جوابها و واکنشهای نشان داده نشده، ماندهاند روی دلم و هی توی ذهنم ورجه وورجه میکنند و هی به هم و دیوارههای نازک ذهنم تنه میزنند و…میدانید، بعد از صحبتهای اساتید داور، یکجورهایی همه چیز را رها کرده بودم، فکر کردم اگر متن واقعا نتوانسته علیرغم حدس و بیان همهی این انتقادات طرح شده در اینجا و پاسخهای مفصل به آنها، خودش به تنهایی از خودش دفاع کند، خب من دیگر چه حرف بیشتری دارم بزنم؟ سرخوردهتر از آنی بودم که دفاع و جواب و امثالهم محلی از اعراب داشته باشد برایم. بله، من هم همین را گفتم به خودم که خب اینکه نشد جواب، یکجور همانگویی است بیشتر، مایوس بودم چون احساس سرخوردگی میکردم، اصلاش قاعدتا این است که ببینم این سرخوردگیِ منشاء آن رها کردن و جواب ندادن و روی دل ماندهای ملازماش، از کجا آب میخورد دقیقا. خوب که فکرش را کردم دیدم این جلسهی کذا، دستکم از نظر من، شخصا، بیش از همه توصیفگر دقیق یک مفهوم بود: «بیانصافی». بله، حواسم هست، من هم دارم همین کار را میکنم، دارم نیشتر تیز تشریح را باز هم فروتر میبرم ببینم چرا و چطور “احساس کردم” اینهمه در حقام بیانصافی شده است.
باز برگشتم به همان کنار کشیدن و جواب ندادن، اینبار سعی کردم عینیتر بپردازم ببینم فارغ از چند و چون احساسام، کدام رفتار اساتید حاضر بود که منشاء ایجاد آن احساس کذا در من بود. دیدم یک دلیلاش چند و چونِ سوالات و انتقاداتِ طرح شده بود. اینکه به نظرم آمد سوالات دو تا اساتید عینا همان سوالاتی است که من خودم در پایاننامه به عنوان سوالات و ایرادات منتقدان احتمالی طرح کرده بودم، جالب است که برخی سوالات جالب دیگر هم وجود داشت که به ذهن خود من رسیده بود و اگر وقت بیشتری داشتم آنها را هم در متن طرح میکردم و بهشان پاسخ میدادم، سوالی مثل اینکه مفهوم “پویایی” به عنوان مفهوم محوری پژوهش من ترجمهی چه مفهومی است چون گرچه بنابر ادعای من این مفهوم با چارچوب نظری بوردیویی در باب علم سازگار است اما این مفهوم، مفهومی مشخصا بوردیویی نیست، اگر چنین سوالی طرح میشد (کما اینکه خودم قصد دارم در نسخهی نهایی پایاننامه طرحاش کنم) میتوانست منشاء بحث هیجانانگیزی باشد در باب نقش زبان در علوم اجتماعی و چگونگی ساخت و کاربرد مفاهیم و اینکه چقدر این نوع خاص کاربرد زبان با رویکرد حاکم بر پایاننامه در باب زبان و اهمیت آن، سازگار و در هم تنیده است و…اما کسی این سوالِ کموبیش ابتدایی و بنیادی را از من نپرسید چون شاید در پایاننامه طرح نشده بود، به جایاش عینا همان سوالاتی که من خودم در متن طرح کرده بودم و بهشان پاسخهای مفصل هم داده بودم، یکبار دیگر در جلسهی دفاع تکرار شد، خب واقعیتاش این است که من در مقابل اینجور تکرار سوالات و انتقاداتی که قبل از همه خودم طرحشان کرده بودم، تجسم عینی این شکلک گودری بودم :l همان speechless به اصطلاح، یاد وقتهایی افتاده بودم که آدم یک پست بلندبالا مینویسد، کلی هم وقت و انرژی ذهنی – روانی صرفاش میکند که مساله را روشن و مشخص طرح کند و جوابها را دقیق و منظم و خودش هم از پیش حواساش به سوالات و انتقادات احتمالی باشد و…بعد از همهی اینها، یک نفر عدل میآید همان سوالات و انتقاداتی که در خود متن طرح شده و اصلا چهبسا شان نزول متن پاسخ به همانها بوده است، از ابتدا تکرار میکند، انگار نه انگار متنی نوشته شده اصلا، در اینجور مواقع من واقعا حرف زیادی برای گفتن ندارم جز اینکه دوستانه تذکر بدهم که اگر زحمتی نیست یکبار دیگر متن را بخوانید، به نظرم هر آنچه گفتهاید و پرسیدهاید در متن بهشان پرداخته شده است. کاملا محتمل است که این پرداختن ناقص و ناکافی بوده باشد و خلاصه چندان قانعکننده از آب در نیامده باشد، اما قاعدتا یک انتقاد دقیق و منصفانه نه تکرار همان پرسشهای طرح شده در متن بلکه بازگویی پاسخها و شرح “چرایی” ناقص و ناکافی بودن آن پاسخهاست، وگرنه اگر قرار به طرح همان پرسشهای متن باشد و تکرار همان پاسخها از طرفِ من نویسنده که خب همه چیز تکرار مکررات است، چه کاری است واقعا؟ این شاید عمیقترین دلیلی بود که انگیزهی هرگونه بحث و پاسخگویی را از بین برده بود، رویاش را نداشتم وگرنه جایاش بود همین نقش شکلک کذا را بازی کنم و صادقانه و صریح بگویم که تنها جوابم به عمدهی پرسشها این است که یکبار دیگر متن را بخوانید لطفا.
یا مثلا وقتی که یکی از اساتید بند کرده بود که پایاننامه در مقام به قول خودشان discovery یا کشف خیلی خوب و قوی است اما در مقام justification یعنی همان مقام توجیه و دلیل آوری ضعیف است، یکی هم نبود بگوید استاد محترم روش این پایاننامه grounded theory یا همان نظریهی زمینهای است، کجای این روش مقام توجیه و داوری تعریف شده است اصلا، اگر یک نفر این روش را خوب به کار بگیرد قاعدتا باید در همان مقام کشف موفق عمل کرده باشد که گویا به گفته خود شما کرده است، بعد خود متن پیشنهاد پژوهشی هم داده که در ادامه و برمبنای این یافتهها، حالا برای آزمون و داوری در باب این فرضیهی نظری کشف شده، میتوان این پژوهشها را انجام داد، دیگر مشکل کجاست، حالا شما میگویید خب مرگ، اینها را سر همان جلسه میگفتی و جواب میگرفتی احیانا، اینطور اینجا بیسروته شمهای از انتقادات طرح شده را گفتن و بیسروتهتر جواب دادن، دردی از چه کسی دوا میکند، به گمانم از خودم فقط، اینها را آنجا نگفتهام به همهی این دلایلی که گفتهام و خواهم گفت وخب همین است که روی دلم مانده است، حالا تا یک مدتی هی به هرکس میرسم که تبریک میگوید و احوال جلسهی دفاع را میپرسد، شروع میکنم همینطور پراکنده و بیربط حرفهای روی دلم مانده را سر مخاطبِ بختبرگشته آوار میکنم بلکه لابد دست از سرم بردارند این هیاهوی کشدار ذهنی به مرور.
در این میان، آن استاد داور خاص که گویا یکی از منتقدان شناخته شدهی علوم انسانی غربی هم به شمار میرود قلهای بود برای خودش در تجسم مفهوم بیانصافی، با سخنان و سکناتی که شاید در هر شرایط دیگری بود بیش از هر چیز مایهی تفریحام میشد. فکرش را بکنید، یک نقد روشن و صریح و منظم از علوم اجتماعی آکادمیک، با مبانی خود علوم اجتماعی، با زبان خود علوم اجتماعی، چنین لقمهی حاضر و آمادهای برای یک منتقد شناخته شدهی علوم انسانی غربی و غیره تا چه حد میتواند وسوسهبرانگیز باشد، حالا حکایت دکتر کچوییان هم حکایت مواجهه با این لقمهی چرب و نرم بود و منی که به گفتهی خودشان یکجور دلخوری شخصی داشتند ازم بابت کلاسی با ایشان که بنابر خطای حافظهشان به نظرشان رسیده بود نیمه کاره رها کردهام و…سخنی نادرست و بیش از آن بیربط در جلسهی دفاع که ناخواسته اما صریح پاسخگوی آن بیانصافی غریب ناشی از سوگیریهای شخصی بود. همین بود منشاء آن با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن طنزآمیزی که باعث میشد جملات ایشان به ظاهر برای ادای نکتهای انتقادی بیان شود اما ناخواسته و به طرزی عمیقا طنزآمیز با چنین عباراتی ادامه یابد که «البته ایشان به درستی اشاره میکند»، «به خوبی نشان میدهد» «البته این نقطهی قوت پایاننامه است» و…تجسم عینی نوعی لجبازی کودکانه و خندهدار که من خط به خط، کلمه به کلمهی این حرفها را قبول دارم اما نه وقتی که یکی مثل تو بگوید یا بنویسدشان، گفتم که هر وقت دیگری بود با این جور دست و پا زدنِ بیفایده برای رد ظاهری یک متن و تایید عملی و از جان و دلِ همان متن بیش از هر چیز دیگری تفریح میکردم اما در شرایط جلسهی دفاع بیش از هر چیز دیگری مایهی یاس بود این آمیزهی غریب از تعصب و سوگیری شخصی که بیانصافی تنها مال یک دقیقهاش بود فیالواقع.
همهی این برخوردها منشاء آن به هم ریختگی روحی غریبی بود که مزید بر علت شد برای خودداری از پاسخ به سوالات، اینکه دیدم اوضاع روحیام یکجوری است که به سختی میتوانم مرز جلسهی دفاع را با یک جایی مثل وبلاگ مثلا (دوستان میگویند با نتهای ریدر حتی:) حفظ کنم،دیدم حواسم به لحنم نیست، به کلماتی که به کار میبرم، خلاصه دیدم یکهو در چنین شرایطی یک حرفی میزنم که کل سیستم را از هم میپاشاند،بیخیال شدم، به جایاش هی مدام توی کلهام تکرار میکردم که ول کن بهاره، ول کن، تمام شد، این پردهی آخر این نمایش کشدار و کسالتبار و فرسودهکننده است، تمام شد، ول کن.
و در نهایت آخرین دلیل که شاید پیشپاافتادهتر از دو دلیل دیگر به نظر آید اما در واقع عینیترین و واقعیترین دلیلِ زبان به دهان گرفتن و بیخیال بحث و پاسخِ اضافه شدن بود، یکجور وفای به عهد در واقع؛ در آگهی هم دفاع هم تذکر داده بودم که اساتید هر کدام به نوبهی خود کلی تریپ من کار دارم و جلسه دارم و کلاس دارم و چه و چه برداشته بودند، من هم هی به همهشان قول داده بودم که جلسه تا یک و نیم تمام شود، همین شد که آنقدر از وقت خودم برای ارائه زدم و البته آنها به جایاش سر صبر و با حوصله سخرانی کردند، بعد که نوبت به من رسید برای پاسخ به پرسشها و انتقادات طرح شده آنهم از آن نوع تکراریِ موجود در متن، خب راستش من یک نگاهی به ساعت کردم و دیدم از مهلت مقرر گذشته است، فکر کردم اخلاقی نیست که من به بهانهی خب پیش آمد و حرفهای شما مفصل بود و غیره، جلسه را خیلی بیش از آنچه قول داده بودم کش بدهم؛ این شد که کوتاه آمدم، که شد مزید سرخوردگیام البته وقتی دیدم بعد از جلسه چقدر همهی آن وقت ندارم و جلسه دارم از سر کلاس گذاشتن بوده است گویا و جز یکی از اساتید، باقی خندان و قدمزنان به گپ و گفت مشغول بودند.
همهی آنچه که اینجا پراکنده و احساسی از فضای جلسه گفتم باعث شد بعد از جلسه خالی خالی باشم، battery empty رسما، یکجوری که فقط توانستم بیفتم و بخوابم بلکه وقتی بیدار میشوم حالم بهتر باشد، صبح سهشنبه چشمهایم را که باز کردم دیدم نمیتوانم از جایم تکان بخورم، یکجور ناجوری سنگین و خالی و بدتر از همه بیانگیزه بودم، دلم از گرسنگی ضعف میرفت اما انگیزهی صبحانه خوردن هم نداشتم، یعنی انگیزه هم میداشتم تواناش را نداشتم، همهی توانِ نداشته را جمع کردم که زنگ بزنم دانشگاه بگویم سر کلاس نمیروم؛ بعد یادم افتاد قول یک یادداشتی را دادهام، ایمیل زدم از آن هم انصراف دادم، اینجور کنسل کردن و انصراف پیاپی حال آدم را خوب میکند گیرم به قدر سر سوزنی، ولی به هرحال به ادم احساس اندکی رهایی میدهد و اندکتری قدرت، بعد تمام روز توی رختخواب بودم و برای خودم کتاب خواندم، گفتوگو با مرگ کوستلر دستم بود که تا عصر تمام شد بسکه بیوقفه و با حرص بلعیدماش. عصر به سیاق همهی این چند ماه، ایوان را آب و جارو کردم و فرش انداختم و ولو شدم، حالا یک پست رپرتاژ هم باید برای حیاط و ایوان این خانهی جدید بروم که اصلیترین نقطهی قوت این خانه است، اینکه چقدر بزرگ و دلباز است و جنوبی است و لذا هیچ دیدی از هیچ طرف ندارد و خانهی روبرویی یک طبقه بیشتر نیست و لذا کلی آسمان دارد با یک باغچهی بزرگِ خوب و…کلا من حالی کردهام این پنج ماه با این حیاط، شرطی شده بودم اصلا، هر وقت خانه بودم، صبحها ساعت 7 تا 10 صبح و عصرهای تابستان حدود 5 و 6 (و حالا حدود 4 و 5) تا غروب، ایوان را آب و جارو میکردم و قالی کوچک مخصوص را پهن و آنوقت من بودم و چای تازهدم و بچهلپتاپ و…مهمترین و بکرترین و هیجانانگیزترین بخشهای پایاننامه، آن گرههای کورِ در نظر اول باز نشدنی را توی همین ساعات و در همین احوالِ توصیف شده نوشتهام، حالا هم فقط کافی است در چنین موقعیتی قرار بگیرم، ناخودآگاه شروع میکنم به نوشتن و حظ بردن:)
داشتم میگفتم عصر سهشنبه هم همین حال و هوا را داشتم، با این تفاوت که بالش و ملافه هم پهن کرده بودم که اینبار به جای تخت، توی ایوان دراز بکشم و کتابم را بخوانم، بعد هوا خوب بود، خنک، یک نیمچه نسیمِ اوایل پاییز هم میوزید و…چشمهایم را بسته بودم و داشتم نک زبانم را به قعر آن اندوه و سرخوردگی تهنشین شده میرساندم ببینم چه مزهای است دقیقا که یکهو احساس کردم تمام شد، خوب شدم، معجزه شده باشد انگار، انگار رگ و ریشهی آدم خشک شده باشد و حالا جریان خون گرم باشد که از منبعی لایزال با شدت و تازگی هرچه بیشتر روان شده است، سرشار از انرژی بودم و سرخوشی.
راستش البته همان موقع هم این حال بعدش را پیشبینی کرده بودم، همان موقعی که در قعر یاس و اندوه همراهش گیر افتاده بودم، مطمئن بودم که تمام میشود؛ مطمئن بودم که بعدش حالم از هر زمان دیگری بهتر میشود اما این آگاهی چیزی از ناخوشایندی بلافصل آن حالِ بد کم نمیکرد، به خصوص که هیچ تصوری نداشتم که چقدر طول خواهد کشید و همین غیرقابل تحملترش میکرد؛ آخرین باری که به این حال افتاده بودم، بعد از آن اخراج کذا از دکتری رشتهی دوم بود، آن بار ماهها در یاسی چارهناپذیر دست و پا زده بودم، هی کولیبازی درآورده بودم و همین عجزِ پرسروصدا حالم را بدتر کرده بود، میترسیدم اینبار هم همانقدر طولانی شود و کشدار و غیرقابل تحمل جوری که باز از پس خودم برنیایم و مجبور به رو انداختن به دوا و دکتر شوم. راستش هیچ انتظار نداشتم به این زودی سرپا شوم، توی همان حال مزخرف هم شهود خوبی داشتم که اینهم مثل همان اخراج کذاست، سرچشمهی تمامنشدنی بینشهای غنی که اصلا این پست بلند بالا را نوشتم که فارغ از گفتن نصفه نیمهی حرفهای ناگفتهی جلسهی دفاع و روی دل تلنبار شده، چندتایی از همین بینشهای شخصیِ کوچک اما به درد بخور را با معدود مخاطبانِ پرحوصلهی این پست هم در میان بگذارم.
یکیاش مثلا همینکه توی آن 24 ساعت کذا خیلی مشغول بالا و پایین کردن مفهوم “انصاف” بودم؛ گفتم که به نظرم کل جلسهی دفاع از نظر من شخصا تجسم عینی یک مفهوم بود: بیانصافی؛ لذا طبیعی بود که اینهمه ذهنم مشغول انصاف شود و به ایدههای کوچک اما روشنکنندهای هم منتهی شود. مثلا این ایده که به نظرم آدمیزاد برای منصف بودن باید از دو ویژگی همزمان برخوردار باشد: یکی صداقت و دیگری جسارت تن دادن عملی به آن صداقت؛ بدون دارا بودن این دو، آدم ممکن است فضایل اخلاقی زیادی داشته باشد اما مطمئنا از انصاف بهرهی زیادی نخواهد داشت.
یکی دیگر از بینشهای موثر ناشی از آن حال و احوالِ بیچاره کننده این بود که آدم باید به حال بدش به تمامی تن بدهد، یعنی کجدار و مریز رفتار نکند باهاش، نگوید حالا این کار مهم است، فلان تعهد را نمیشود نادیده گرفت، به بهمانی قول دادهام و مهمتر از همهی اینها، اصلا چه معنی دارد اینهمه ضعف و بدبختی در مواجهه با یک جلسهی دو ساعتهی کذا، آدم نباید هی توی سر خودش بزند توی این احوال؛ اتفاقا باید به تمامی بهش تن بدهد، یعنی بپذیرد که خوب یا بد، حقیرانه و از سر ضعف یا غیر از آن، همین است، حالش بد است، چه بسا اصلا مهم نیست که چرا و چگونه، یعنی فیالحال و توی ان شرایط کذا مهم نیست، عجالتا حالش بد است و آدم باید به این حال بد تن بدهد، به جای علتیابی و ریش ریش کردن خودش که حالا ببینم اصلِ احساسام از کجا آب میخورد، باید راحت باشد، به خودش فشار نیاورد، هر کاری که توی ان شرایط راحتتر است انجام دهد، به فکر درست کردن و چه میدانم خوب کردن حالِ خودش نباشد حتی، بگذارد همانطور بد باشد، بد بماند اصلا؛ این موثرتر از آن دستوپا زدن برای خوب شدن است، به نظرم مثلا همینکه من به خودم بها دادم و علیرغم همهچیز کلاس سهشنبه را بیخیال شدم و اصلا هم فکر نکردم حالا این یکی را کنسل کردی بدبخت، با کلاس چهارشنبه چه میکنی، به خودم گفتم فردا هم حالم همین بود، باز بیخیال میشوم، حق دارم بیخیال شوم، حالم بد است و توی این حال حق این کارها را دارم، مثل وقتی که ادم مریض است، آدمیزاد است خب، مریض میشود، حتی همینطور به ظاهر الکی و بیهوا از پا میافتد جوری که هیچ توانی برای بلند شدن در خودش پیدا نمیکند؛ زور که نمیشود گفت بهش، نمیتواند و حق دارد که نتواند، یعنی قابل سرزنش نیست این نتوانستناش که اه اه چه آدمِ ضعیفِ بیخودی که با این اتفاقات کوچکِ احمقانه از پا میافتد، قابل سرزنش نیست، از قضا قابل احترام است این حالِ بدش و حقوقی که بابتاش از خودش طلب میکند. اینجور پذیرش و تن دادن و احترام گذاشتنِ به خود، خیلی موثرتر از آن توسری زدن و انکار که بیخود، بلند شو به زندگیات برس جواب میدهد، حالا یک وقتی مفصلتر مینویسم راجع بهش.
یک بینش دیگر هم در باب روند خوب شدن حالم است؛ اینکه همانوقتی که توی ایوان دراز کشیده بودم و با چشمهای بسته در قعر یاسی تهنشین شده به انکشاف کنجکاوانهی احساساتم مشغول بودم، یکهو بیهوا از خودم پرسیدم فرض اصلا که همینطور باشد، که تمام زحماتم برای تز نادیده و قدرنادانسته مانده باشد، بههرحال تمام شده، خوب یا بد تمام شده، حتی اگر روند جلسه به بهترین و هیجانانگیزترین شکل هم پیش میرفت، کار تز تمام شده بود، مدتها پیش از جلسهی دفاع تمام شده بود و حالا وقتاش بود که به “بعد” بپردازم، به اینکه حالا بعد از تز چه کارهام دقیقا؟ منظورم به لحاظ پژوهشی است طبعا، اینکه تهاش از توی تز چه درآمده که بتواند مایه و ملات بعد از این باشد و اینجا بود یکهو یادم به آن دو پیشنهاد پژوهشی هیجانانگیز انتهای تز افتاد؛ اینکه چقدر کنجکاو و کمطاقتم برای انجامشان. یکیشان مربوط به آزمون فرضیهی نظری برآمده از تز در شرایط خارج از ایران است که جان میدهد برای تبدیل به یک پروپوزالِ پستداک و دیگری ایدهی پژوهشیای به شدت داخلی و به اصطلاح بومی که اگر جایی، کسی، سازمانی، نهادی حاضر به تامین هزینههای پژوهشیاش باشد، خودم برای انجاماش از هرکس دیگری پایهترم. اینجا بود که حالم هی بهتر و بهتر شد، وقتی دیدم ای بابا، حالا گیرم هر بلایی هم که سر تز آمده باشد، دیگر تمام شده، متوجهم که ممکن است این توصیه به نماندن و دستو پا زدن در گذشته و رو به سوی آینده داشتن بیش از حد کلیشهای جلوه کند، ولی واقعیتاش همین است، آدم خیلی زودتر میتواند از آن حال بدش خلاص شود اگر تکلیفاش برای “بعد” روشن باشد.
راستی، حالم که خوب شد، نگاه کردن به گلها و هدایای بچهها بهترم هم کرد، همینطور ایمیل دلگرم کنندهی دکتر پایا که چقدر جای خودش و انصافش در جلسهی دفاع خالی بود، این برقرار نشدن تماس با ایشان علیرغم همهی تمهیدات انجام شده هم پدیدهی عجیبی بود، از دستهی وقایع غیرقابل درکی که رخدادشان آنقدر بیدلیل و غیرقابل فهم است که برای آدم چارهای نمیماند جز اینکه خرافاتگونه پیش خودش بگوید حکمتی بوده است لابد.
خب دیگر، بیش از این سرتان را درد نیاورم، خوب شدم به هرحال، خیلی هم زود و نامنتظره، حال الانم هیچ با آن حال و روزِ پس از جلسهی دفاع قابل مقایسه نیست، نه اینکه فراموشم شده باشد و اصلا یادم نیاید که چه شد و چه بود، از قضا هرچه بیشتر میگذرد، جزئیات بیشتری به یاد میآورم و هی بینشهای جالبِ شخصی از تویاش درمیآورم و…میخواهم بگویم جلسهی دفاع سر جایاش است، خیلی هم پررنگ و غیرقابل نادیده گرفتن، مطمئنم که در ماهها و سالهای آینده مدام به وقایعِ در ظاهر معمولیِ این جلسهی دو ساعته برخواهم گشت و نکات کلیدی مهمی در منش و رفتار را به خودم یادآوری خواهم کرد. با تمام اینها حال امروزم خوب است، خوشحالم که تمام شد، فکر میکنم چقدر به موقع بود این خروج از فضای فرسوده کنندهی دانشگاهی که امروز و با این سیاستهای مندرآوردی و افتضاحات مکرر در پذیرش دورههای تحصیلات تکمیلی شاید حتی خیلی کمتر از گذشته به دانشگاه شبیه بماند، فکر کردم چه خوب زمانی بود برای بیرون آمدن از دانشگاه با چنین اختتامیهی مایوسکنندهای که مرا بسیار راسختر کرد در پرهیز از تعریف تام و تمامِ آیندهی حرفهایام در قالب یک نقش آکادمیک. خلاصهاش اینکه تز و دانشجویی و دانشگاه همهاش یکجا با هم به پایان رسید، پایانی عمیقا مایوس کننده، با اینحال زندگی در پیش روست با تمام انتخابها و برنامههای هیجانانگیزی که برایش تدارک دیدهام و در پست بعد کمی شرح و بسطشان خواهم داد. یکجایی که هیچ یادم نمیآید کجا بود خواندهام: «زندگی در ماوراء یاس آغاز میشود» و من به گمانم حالا یک همچو جایی ایستادهام: در ماوراء یاس.
دیدگاهتان را بنویسید