امروز، بیست و سوم خرداد 94 من سی و سه ساله میشوم و رها پنجاه روزه؛ کدامش مهمتر است؟ راستش برای من پنجاه روزگی رها مهمتر است، خیلی فکر کردم چرا، یعنی فکر کردم قبلا این مادرها را میدیدم که با تولد فرزندشان، همهی هست
بیشتر بخوانیدزندگی در حال
امروز شش هفتهی تمام است که زندگی در حال میگذرد، در لحظه. رها گذشته را بسیار کمرنگ کرده است و آینده را بلاموضوع، همه چیز در فواصل یکی دو ساعته و حداکثر چهارساعته میگذرد، در فواصل شیر خوردن و متعلقاتش. من؟ گاهی وقتها بالا هستم،
بیشتر بخوانیددرباره دختر بودن، دختر داشتن
اولاش سعی میکردم به روی خودم نیاورم، یعنی هی به خودم نهیب میزدم مگر دست توست؟ حالا آمدیم و پسر شد، نمیشود آدم بگوید نمیخواهم که، اصلا بچه بچه است، دختر و پسر ندارد، با تمام اینها خوشبین بودم که همان چیزی میشود که ته
بیشتر بخوانیدجسارت
آدم ها چطور تصمیم میگیرند بچهدار شوند؟ چطور میتوانند تصمیمی بگیرند که پیامدهایش مادامالعمر و غیرقابل بازگشت است؟ منظورم این است که آدم هر تصمیمی بگیرد میتواند بعدا تغییرش دهد، میتواند رشتهاش را تغییر دهد، کارش را عوض کند، حتی ازدواجش را ملغی کند، سر
بیشتر بخوانیدبعد از اینهمه سال
شش سال به روایت رسمی 87/5/17 و ده سال به روایت غیررسمی تابستان 83. ده سال گذشته است از رابطهای که مرا به مرزهای خودم و ناتوانیهایم رسانده است، به مرزهای جنون؛ رابطهای که همهی تصورات مرا از خودم و اراده و تواناییهایم نقش بر
بیشتر بخوانیدآخیش
بالاخره نجات پیدا کردند، شده در آخرین دقایق، فوتبال و عدالت و اخلاق و بشریت یکجا نجات پیدا کردند.
پ.ن: پیرو پست پیش (+)طبعا:))
به خاطر فوتبال و بیشتر از فوتبال
من نمیگویم آرژانتین ببازد چون من طرفدار سنتی آلمان هستم و مثل هر هوادار دیگری دلم میخواهد تیم محبوبم قهرمان شود…حتی به خاطر آن فوتبال تیمی منظم و حسابشدهای که در روزهای خوبش اینهمه به چشم من زیبا میآید نیست که دلم میخواهد آلمان ببرد،
بیشتر بخوانیدپیچ در پیچ، هیچ در هیچ
هی فکر میکنم این دیگر پیچ آخر است، فکر میکنم این یکی را رد کنم میرسم به جادهی صاف و سرراست، بعد که خسته و نفس بریده میرسم سرش میبینم یکی دیگر جلوی رویم است، همینطور پیچ در پیچ، گردنهطور و صعبالعبور، آنقدر که شک
بیشتر بخوانیدچرا سفر؟
حسی مقاومتناپذیر برای نوشتن، تایید دیگری بر قانون مندرآوردی خودم: آدم فقط وقتی حس نوشتن پیدا میکند که نوشتهای خوب بخواند؛ حالا دارم «هنر سیر و سفر» دوباتن را میخوانم و این کشش مقاومتناپذیر از سر خواندن همین کتاب است. در یکی از کتابخانههای کوچک
بیشتر بخوانیدجدی نگیر
برای دکتر صدیق سروستانی که یکی از جدیترین استادانم بود، هست.
کاش میشد، کاش میشد مرگ را هم جدی نگیرم، کاش میشد فکر کنم، مطمئن باشم که باز هم وقتی گذرم به طبقهی چهارم دانشکده بیفتد، به میانهی راهرو که میرسم با در چهارتاق باز




