«نشانهی مهم شیء این است که با حکم اراده نمیتوان آن را تغییر داد. منظور این نیست که شیء در قبال هرگونه تغییری عایق است، مقصود این است که برای دگرگون ساختن آن خواستن کافی نیست و باید کوشش کمابیش رنجآوری به خرج داد تا بر این ایستادگی فائق شد. وانگهی، همیشه نمیتوان این مقاومت را در هم شکست. اما چنانکه دیدیم وقایع اجتماعی دارای چنین خاصیتی هست، یعنی نهتنها محصول ارادهی ما نیست بلکه از خارج موجب تصمیم ما میشود؛ یعنی در حکم قالبهایی است که ما ناچاریم اعمال خود را در آنها بریزیم. حتی گاهی این ضرورت چنان است که نمیتوان خود را از چنگ آن خلاص کرد.
حال ولو اینکه بتوانیم بر این ضرورت فائق شویم مقاومتی که به آن برمیخوریم کافی است برای اینکه ما را متوجه سازد که در برابر چیزی هستیم که به ما بستگی ندارد. بنابراین وقتی پدیدههای اجتماعی را اشیاء میشماریم مثل این است که عمل خود را تابع طبیعت ساختهایم [ به جای آنکه طبیعت را تابع عمل خود تلقی کنیم].» (به نقل از: قواعد روش جامعهشناسی، نوشتهی امیل دورکیم، ترجمه علیمحمد کاردان، ص ۵۲ این چاپ خیلی قدیمیای که من دارم)
به نظرم برای نشان دادن ضعف دانش و بینش و روش تحلیل جامعهشناختی در میان متخصصان و تحلیلگران شاید آنقدرها هم نیازی به شمار مقالات ISI در حوزهی جامعهشناسی و کمرونقی مجلات تخصصی و پراکندگی تحقیقات و امثالهم نباشد، به نظرم برای درک کموکیفِ این ضعف شاید هیچ واقعیتی گویاتر از این نباشد که شهود عمومی تحلیلگران، علیرغم توصیف سهلانگارانهی واقعیتِ پیرامون با صفت “اجتماعی”، به لوازم ماهوی اجتماعی پنداشتن واقعیت پایبند نیست بدین معناکه همچنان واقعیت اجتماعی پیرامون را امری تلقی میکند که در صورت خواست و ارادهی همگانی مبنی بر تغییر آن، این واقعیت خود به خود تغییر خواهد کرد به شرط آنکه کسی یا کسانی مانع تغییر آن نشوند بدینمعنا که خواست و ارادهی مخالفی در برابر تغییر مقاومت نکند. تلقیای رایج، عامیانه اما مهمتر از همه، نادرست چراکه واقعیت اجتماعی نه فقط بر اساس خواست و ارادهی فرد یا مجموعهای از افراد یا حتی همهی اعضای یک جامعه شکل نگرفته است که حالا بخواهد بنابر خواست و ارادهی آنها تغییر کند، بلکه نکتهی چهبسا مهمتر آن است که این خواست و اراده خود تابع همان واقعیتی است که مهمترین وجه مشخصهاش آن این است که بنابر خواست و ارادهی انسانی قابل تغییر نیست.
از این نظر، خواندن کلاسیکهایی مانند دورکیم از جهت آغاز از مبانی و بازگشت به ریشهها نیست که ضروری است، خواندن کلاسیکهای جامعهشناسی از این جهت ضروری است که بیتوجهی و پایبند نبودن به آن اصول نظریای که سازندهی دانش و بینش و روش جامعهشناختی است باعث میشود کاربرد زبان و اصطلاحات جامعهشناختی مانند همین صفت “اجتماعی” تنها در ما این توهم را به وجود آورد که مشغول تولید و ارائهی یک تحلیل جامعهشناختی هستیم درحالیکه به خاطر بیتوجهی و عدول از اصول بنیادین و سازندهی این دانش، حداکثر داریم ادای تولید دانش جامعهشناختی در میآوریم بدون آنکه واقعا چنین دانشی تولید کرده باشیم.
بله، البته سوال به جایی است که اگر خواست و ارادهی همه یا بخشی از افراد، سازندهی واقعیت اجتماعی نیست، پس چه چیز سازندهی آن است؟ خلقت خدا یا تقدیر یا جغرافیا یا همان خصوصیات مورفولوژیک جامعه به قول خود دورکیم یا چه؟ علوم اجتماعی خواندهها لابد جواب مشهور دورکیم به این سوال را میدانند: خود واقعیت اجتماعی و همین است منشاء این قانون بنیادین و نقضناپذیر جامعهشناسی که واقعیت/پدیده/امر اجتماعی همواره علت اجتماعی دارد. اما این جواب آشکارا مستلزم دور است که خب باطل است منطقا، یعنی به نظر میرسد یکجایی باید این زنجیرهی علل اجتماعی به یکدیگر به امری غیراجتماعی برسد، به همان خواست و ارادهی فردی یا جغرافیا یا هرچیز دیگری از این قبیل؛ در این صورت اما اصل و قانون بنیادین نقض شده است و گرچه نادر و معدود اما بالاخره امری اجتماعی یافت شده است که علت/منشاء/سازندهای غیراجتماعی داشته است و قاعدتا همین میتواند موید این ادعای منتقدان احتمالی باشد که جامعهشناسی علمی است غیراصیل و نابسنده که در عمیقترین و بنیانیترین تحلیلهای خود نیازمند شناخت عاملی غیراجتماعی و بنابراین نیازمند علمی غیر از خود میشود. جامعهشناسی چطور از این مخمصه خلاص میشود؟ چطور میتواند خود را از چرخهی باطلِ «امر اجتماعی علت امر اجتماعی» رها کند و در عینحال اصل و قاعدهی بنیادین سازندهی خود را نقض نکند؟ درواقع تا اینجا فقط گفته شده است که واقعیت اجتماعی چه نیست (حاصل خواست و ارادهی افراد نیست) اما هنوز پاسخی به این پرسش داده نشده که پس واقعیت اجتماعی چه “هست؟ پاسخ این سوال البته به اندازهی خود پرسش مهم و هیجانانگیز است. دوست دارم ببینم از علوم اجتماعی خواندههای این دور و بر کسی میتواند پاسخ رضایتبخشی به این مساله بدهد یا نه؟
مرض دارم؟ میخواهم ملت را سر کار بگذارم؟ خب چرا همین حالا که این همه مساله را روشن و مفصل طرح کردهام، جوابش را هم ضمیمهاش نمیکنم؟ راستش این پرسش و پاسخ آن و البته پیامدهای نظری و عملیِ مترتب بر این پاسخ برای اتخاذ دیدگاه جامعهشناختی آنچنان مهم و بنیادی است که به نظرم رسید باید در متن مستقل و کاملی طرحاش کنم با عنوان «امر اجتماعی» مثلا و بعد همین را بگذارم پایهی آموزش فلسفهی روش در علوم اجتماعی و روش تحقیق و خلاصه هر نوع آموزش بنیادی بینش و روش جامعهشناختی. کما اینکه کل این حرفها و هیجان همراهاش برای طرحشان در اینجا از مرور چندبارهی «قواعد روش جامعهشناسی» شکل گرفت که قرار است در کلاس فلسفهی روشِ فردا دربارهاش بحث کنیم.
دیدگاهتان را بنویسید