از ناخمن و داستان‌های دیگر

این یکی از آن پست‌های بیات شده‌ی توی صف مانده است، خیلی قبل نوشته شده است، بیستم خرداد یا همان حوالی انگار.

نمی‌توانم بنویسم، انگار انگشت‌هایم خشک شده، هزارتا مطلب هست که باید بنویسم، مقاله هست، یادداشت هست، پست‌های وبلاگ هست، هزارتا ای‌میل بی‌جواب مانده هست، پروپوزال هست، هزارتاست واقعا؛ باید همه‌‌شان را بنویسم، کِی؟ چطوری؟ نمی‌دانم. نشسته‌ام عین معتادها پشت هم داستان می‌خوانم، رمان، داستان کوتاه، هرچی، آتش به آتش شنیده‌اید؟ همان، هنوز قبلی از گلویم پایین نرفته، بعدی را دست گرفته‌ام. مجبورم، برای این‌که فکر نکنم، به آن هزارتایی‌ها فکر نکنم، برای این‌که از استرس نمیرم. هی می‌خوانم که مثلا دستم باز شود، مثل زبان آدم که باز می‌شود، دستم باز شود و بنویسم. قبلا هم گفته‌ام که آدم فقط وقتی داستان خوب بخواند، ممکن است هوس نوشتن‌ به سرش بزند، یک‌جوری که نتواند مقاومت کند، هرچقدر هم بی‌حال باشد، خَسسسته (با لحن گیگیلی لطفا:) باشد، اصلا حرفی برای گفتن نداشته باشد، مثل همین حالا، با این‌حال داستان خوب آدم را به هوس می‌اندازد، یک‌جوری که نتواند مقاومت کند، مثل همین حالا.

داستان‌ها زیاد است، خیالم راحت است که یکی دوتا نیست، همین است که این‌طور بی‌ملاحظه افتاده‌ام به خوردن، ببخشید به خواندن، حالا فرقی هم که نمی‌کند چندان، جفت‌اش آدم را سیر می‌کند، سیراب. کتاب‌ها را از خانه‌ی نون آورده‌ام، زیاد است، خیالم راحت است که تمام نمی‌شود به این زودی‌ها؛ نون مثل آن یکی نون همدوره‌ی دانشگاه نیست، خیلی قدیمی‌تر است، مربوط به دوره‌ی دبستان و راهنمایی، خانه‌های‌مان هم چند بلوک با هم فاصله داشت، سال اول دانشگاه نون داشت دوباره برای کنکور می‌خواند، سال اول ریاضی شرکت کرده بود که رتبه‌اش زیادی بالا شده بود، سال بعد تغییر رشته داد به انسانی، رفت مدیریت خواند، از همان وقت، از همان وقتی که رفت مدیریت خواند دور شدیم از هم انگار؛ به هرحال آن سال اول که نون توی خانه داشت برای کنکور می‌خواند من از دانشگاه یک راست می‌رفتم خانه‌‌شان، می‌نشستم به تعریف کردن هرچه از صبح دیده بودم، شنیده بودم، بعد هرچه من می‌خواندم نون هم می‌خواند تقریبا، هی هم کشف می‌کردیم پشت هم و نوبتی، این‌ها را توی این تقویم‌های قدیمی نوشته‌ام، رفته‌ام تقویم‌ها را پیدا کرده‌ام، توی‌شان ریز ریز روزمرگی نوشته‌ام، یعنی سیر وقایع را از صبح علی‌الطلوع تا موقع خواب نوشته‌ام، به چه انگیزه‌ای؟ نمی‌دانم. توی‌اش هم هی فحش داده‌ام ناجور، به زمین و زمان، یک دوره‌ای هی به نون فحش داده‌ام، هی غصه خورده‌ام، هی عصبانی شده‌ام، هی فحش داده‌‌ام بابت همان دوری تدریجی کذا لابد. به‌هرحال، از توی همان تقویم‌ها هم معلوم است که همیشه یک عالمه از کتاب‌های نون دست من بوده است (و به عکس لابد) کتاب‌های قرضی‌مان از همدیگر آن‌قدر زیاد بوده است که هی می‌رفته قاطی کتاب‌های خودمان، آن‌قدر که توی کتابخانه‌های هر کدام‌مان، کتاب‌های آن یکی یک قفسه‌ی جدا داشته‌اند برای خودشان، هفته‌ی پیش که قرار شد بروم خانه‌ی نون، آمدم کتاب‌هایش را جدا کنم برایش ببرم، حالا یادم نمی‌آمد کدام به کدام است، فقط از روی جنس کتاب‌ها می‌شد تشخیص داد، نون همیشه رمان می‌خرید، یعنی شاید رمان و داستان را بیشتر از کتاب‌های دیگر می‌خرید، برعکس من که هیچ وقت پول بالای رمان و داستان ندادم، همه‌اش از کتابخانه گرفتم یا امانت از این و آن، آن‌ معدود رمان‌های مال خودم هم همه‌اش هدیه است، به هرحال داشتم داستان‌ها و رمان‌ها را از قاطی کتاب‌های خودم جدا می‌کردم با این فکر که لابد همه‌شان مال نون است، بعد نزدیک بود آن وسط یکی از همان داستان‌های هدیه را هم بدهم برود، خوب شد اول‌اش را نگاه کردم، شین اول‌اش برایم نوشته بود: «برای بیست و پنجمین سال که منتظرش نبودیم». خلاصه چهارتا کتاب قرضی را بردم و جایش یک توبره آوردم، قشنگ عین انبار آذوقه است، هی نگاه می‌کنم ببینم ته‌اش در نیاید و هی خیالم راحت می‌شود که نه، حالا حالا‌ها هست.

این‌چند روز «ناخمن» خواندم. هیچ یادم نمی‌آید تعریفش را از کی یا کجا شنیده بودم، فقط یادم می‌آید که یک وقتی توی مرکزی بدجوری دنبالش بودم، حس‌ام هم بهش اشتباه بود مثل «کافکا در کرانه»، این یکی را هم فکر می‌کردم راجع به آشویتس و آلمان و یهودی‌هاست، به گمانم اسم‌اش چنین تصویری را تداعی می‌کند، کمی هست، کمی راجع به یهودی‌ها و آشویتس هست اما اصل‌اش این نیست، یک رمان، رمان است اصلا این روایت از هم گسسته و نامنسجم؟، یک به ظاهر رمانِ‌آمریکایی – کاروری است، کارور نویسنده‌ی مورد علاقه من بوده است (هنوز هم هست؟) بنابراین از «ناخمن» بدم نیامد، گرچه فضایش هم آن‌قدرها مرا نگرفت، تقصیر «ناخمن» هم نیست به واقع، نشئه‌ی به جا مانده از «کافکا در کرانه» است که نمی‌گذارد آدم برود در دل این جهانِ پاره پاره و کم‌وبیش بی‌معنای مدرن، می‌خواهم بگویم اگر وقت دیگری بود احتمالا خیلی با ناخمن حال می‌کردم، با این خونسردی و توصیف دقیق و با جزئیاتِ اشیاء و عینیت‌هایی که به گونه‌ای بسیار ظریف و به چشم نیامدنی، ذهنیات شخصیت‌ها را منتقل که نه، تمام ذهنیات و روحیات و احساسات شخصیت‌ها را در شما برمی‌سازد، یک جور «احساس گم‌شدگی» را در شما برمی‌سازد که شاید «آن‌قدرها هم بد نیست»، همین احساسی که آدم یک‌هو به خودش می‌آید و نمی‌فهمد چرا این‌جاست، اصلا این‌جا کجاست، چه کاری دارد می‌کند و… اگر وقت دیگری بود لابد از همه‌ی این‌ها سرشار می‌شدم، حالا اما «ناخمن» را خواندم فقط مثل یک داستانی که بدم نیامد. راستی آخر «ناخمن» دو تا یادداشت هست از نویسنده با عنوان‌های «درآمدی بر زندگی در داستان» و «شخصی و فردی»؛ این‌دوتا خیلی بیشتر مرا درگیر کردند، بیشتر از خود داستان. به خصوص آن‌جایی‌که مایکلز راجع به اثر جادویی «نامیدن» حرف می‌زند، خیلی وقت پیش یک‌بار اباذری سر یکی از کلاس‌هایش وقتی داشت از بنیامین حرف می‌زد، کمی از این اثر جادویی نامیدن در جهان‌بینی یهودی حرف زده بود، مایکلز این‌جا خیلی خوب چنین باوری را شرح می‌دهد.

بعد رفتم سراغ یک کتاب کوچکی‌ که کوستلر بهش گفته است «شاهکار کوچک» کوچک از جهت همین حجمی که نه رمان است و نه داستان کوتاه؛ این‌یکی با این‌که به اسم‌اش نمی‌آمد اما راجع به آلمان و نازی‌ها و یهودی‌ها بود. عالی هم بود، از آن داستان‌هایی که دقیقا باید تا خط آخرشان را بخوانی تا کل داستان شکل بگیرد، برای این‌که بفهمید چرا نویسنده اسم داستانش را گذاشته «دوست بازیافته» و در عین‌ این‌که انگار دارد داستان ساده‌ای از دوستی دو نوجوان دبیرستانی را روایت می‌کند، کل مواجهه‌ی متقابل ملت آلمان با یهودی‌ها در زمان جنگ و سال‌ها پس از آن‌را به تصویر می‌کشد، استعاره‌هایی بسیار ظریف و درعین‌حال بسیار قوی از این‌جهت که پیچیده‌ترین و وسیع‌ترین روایت‌های تاریخی را در دل یک روایت داستانی استعاری که از قضا هیچ چیزش به استعاره نمی‌رود، جا داده است، چیز عجیبی بود، یک «شاهکار کوچک» به واقع.

حالا دیگر کم‌کم از فضای شرقی موراکامی در می‌آیم، این است که وقتی می‌روم سراغ مجموعه داستان «خواب خوب بهشت» حسابی کیف می‌کنم. با همه‌ی این داستان‌های کوتاهی که آدم‌هایش گنگ‌اند از این جهت که حرف هم را نمی‌فهمند، نمی‌توانند حرف‌شان را به همدیگر بفهمانند. حالا تازه دارم برمی‌گردم به فضای کاروری که مکث‌ها، سکوت‌ها، تکرار جملات و کلمات پیش‌پاافتاده می‌شد شاخص تلاش‌های بیهوده‌ی آدم‌هایی که سعی می‌کردند حرف‌شان را به دیگران بفهمانند، سعی می‌کردند همدیگر را بفهمند و نمی‌توانستند، آن نگاه‌های خیره، آن مکث‌های معمولی، سکوتی که در پس‌زمینه‌اش اشیاء زنده‌ترین و گویاترین موجودات جلوه می‌کردند، همه‌ی این‌ها توی داستان‌های «خواب خوب بهشت» جمع شده است، غلیظ شده است، عصاره. یکی از روترین‌ مصداق‌های این گنگی علی‌رغم رد و بدل شدن جملات بسیار و به ظاهر مرتبط را می‌گذارم این‌جا، از صدتا توضیح و تفسیر بهتر کار می‌کند احتمالا. اسم داستان «گربه‌های بتی» است:

خب بتی، حالا می‌خوایم با این وضع چه کار کنیم؟

مشکل چیه؟

گربه‌ها، بتی.

مشکلِ من که نیستن.

مشکل همه‌مونن، بتی. اگه دست رو دست بذاری، باز میان از اتاقکت می‌اندازنت بیرون.

کسی نمی‌تونه منو از اتاقکم بندازه بیرون.

یه بار که انداختن.

دیگه نمیندازن.

بتی. اونا بهت اخطار داده‌ن. اگه شر گربه‌ها رو نکنی میان اتاقکت رو ازت می‌گیرن. به همین سادگی. ولی من نمی‌خوام دوباره همچین چیزی پیش بیاد. اصلا اون موقع کجا می‌خوای بری؟

یه جایی پیدا می‌کنم.

من می‌خوام کمکت کنم، بتی. ولی تو هم باید راه بیای.

تو لازم نکرده کمک کنی.

من خودم دلم می‌خواد بکنم.

مشکل من اینا نیست، بذار بهت بگم مشکل من چیه.

چیه مشکلت؟

اداره‌ی بهداشت. مشکل من اونان.

اونا فقط وظیفه‌شون رو انجام می‌دن. بهشون شکایت شده، به خاطر بو. اونا هم مجبورن بیان رسیدگی کنن.

مجبور نیستن.

وظیفه‌شونه. باید جوابگوی این‌جور شکایت‌ها باشن. چند روز پیش که با لوئیس رفته بودم اون‌جا، اون هم تا پاشو از ماشین گذاشت بیرون گفت این بوی چیه؟ گفتم بوی گربه‌های بتی.

لوئیس؟

همچین که پاشو از ماشین گذاشت بیرون، همینو پرسید.

لوئیس اومده بود؟

با من بود.

لوئیس از گربه‌ها بدش می‌آد.

نه، این‌جوری که می‌گی نیست.

از گربه‌های من بدش می‌آد.

این‌جوری نیست. فقط بوشون به دماغش خورده بود، همین.

به دماغ خودت هم خورد؟

به دماغ همه می‌خوره.

بوی گربه‌س دیگه.

خودم می‌دونم بوی گربه‌س. منم دارم همینو می‌گم. حالا می‌خوایم چیکارشون کنیم؟

من که نمیندازمشون بیرون.

پس باید نظافت کنیم. این کار رو باید بکنیم. من الان می‌خوام بیام اون‌جا کمکت کنم ولی تو خودت هم باید باشی. بار آخری که اومده بودم اون‌جا داشتم نظافت می‌کردم اون گربه طوسیه همین‌جوری پشت سرم داشت کارشو می‌کرد. می‌دونی، این‌جوری درست نیست، بتی.

کریکت؟

اون طوسیه دیگه. نمی‌دونم اسمش چیه. مو نداره.

کریکِته.

موهاش چطور شده؟

همین‌جوری دنیا اومده.

طوریشه؟

کریکت هیچ‌طورش نیست.

اگه طوریشه باید بندازیش بیرون.

هیچ‌طورش نیست.

من که تا حالا گربه‌ی بی‌مو ندیدم.

همین‌طوری دنیا اومده.

خیلی خب، ولی باید این وضعو یک کاریش بکنیم، بتی.

خودم دارم یه کاریش می‌کنم.

نه، نمی‌کنی. بتی. اونا اخطار پشت اخطار می‌فرستن ولی اصلاً انگار نه انگار.

من مشکل‌های دیگه‌ای هم دارم.

چه مشکل‌هایی؟

اتاقکم تراز نیست. شیش تا پایه لازم دارم.

پایه؟

از این پایه‌ها که اتاقک رو می‌یاره بالا، صافش می‌کنه. شیش تا از اینا لازم دارم.

من که از این اتاقک‌ها چیزی نمی‌دونم. تا حالا نداشته‌م.

به‌هرحال من لازم دارم. یکی باید بِره اون زیر، اونا رو کار بذاره. من خودم نمی‌تونم.

خب باشه. شاید تو محطه یکی رو پیدا کنیم. این کارو کرد.

من نمی‌تونم. دو نفر می‌خواد.

حتماً می‌تونیم یکی رو پیدا کنیم. ولی موضوع این نیست.

موضوع همینه.

نه، نیست. بتی.

پس موضوع چیه؟

گربه‌ها، بتی!

من نمی‌تونم تو یه اتاقک کج زندگی کنم. همه چیزم می‌افته.

گربه‌ها رو می‌خوایم چیکار کنیم؟

حبسشون که نمی‌کنم. گفته باشم.

ولی نمی‌شه همینجوری تو خونه ول باشن.

چرا نمی‌شه؟

چون نمی‌تونی جلوشونو بگیری! همه‌جا خرابکاری می‌کنن.

معلومه که نمی‌خوام جلوشونو بگیرم.

پس باید ولشون کنی بذاری برن.

ولشون هم نمی‌کنم.

خیلی خب، اونا هم می‌آن اتاقکت رو ازت می‌گیرن. فقط همین یه راه مونده.

بذار بیان بگیرن.

تو چیکار می‌کنی اون‌وقت؟ می‌خوای کجا بری؟

یه جایی پیدا می‌کنم.

من و لوئیس نمی‌تونیم بهت جا بدیم. جا نداریم.

من صد سال با لوئیس زندگی نمی‌کنم!

بسه بتی، اون تا حالا خیلی کمکت کرده. خودتم می‌دونی.

کی؟

اونم اومد اون‌جا. هرکاری من کردم اونم کرد.

کدو کار؟

تمیزکاری، بتی. تمیزکاری پشت سر گربه‌ها. یه بار کل زار و زندگیتو تمیز کرد. ته آشپزخونه‌ت هم یه تخته گذاشت، گربه‌ها رو فرستاد اون پشت. ولی تو از راه نرسیده تخته رو برداشتی.

اونا نمی‌تونن اون‌جوری زندگی کنن. نمی‌شه حبسشون کرد تو آشپزخونه.

حبس نبودن. کلی جا داشتن.

حبس بودن. لوئیس از اونا بدش می‌آد.

وای بتی…!

هان؟

من نمی‌دونم. یا همین کار رو می‌کنی یا ولشون می‌کنی برن.

ولشون نمی‌کنم.

چندتاشونو که می‌تونی ول کنی.

کدوم‌هاشونو؟

اون طوسیه رو مثلاً.

کریکت؟

آره، کریکت. همون بی‌موئه.

تو از کریکت خوشت نمی‌آد، نه؟

موضوع این نیست که من خوشم می‌یاد یا…

اون همون شکلی دنیا اومده.

می‌دونم همین شکلی دنیا اومده!

تقصیر اون نیست که این شکلی‌یه.

من نگفتم تقصیر اونه.

گفتی ولش کنم بره.

من فقط گفتم اگه خواستی بعضی‌هاشونو ول کنی می‌تونی با اون شروع کنی، چون که مو نداره.

اون هیچ‌طوریش نیست. فقط با بقیه فرق می‌کنه.

یه چیزیش هست. عادی نیست. گربه‌ای که مو نداره عادی نیست.

هیچ‌وقت مو نداشته.

گُره؟ چِشِه؟

گُر به گربه‌ای می‌گن که موهاش ریخته باشه. اون هیچ‌وقت مو نداشته که بخواد بریزه.

به‌هرحال بهداشتی نیست که آدم یه همچین گربه‌ای رو نگه داره.

من کریکت رو نمی‌ندازم بیرون.

خب، اون هیچی. از بقیه‌شون چی؟ مثلاً اون نارنجیه.

کدوم نارنجیه؟

همونی که صورتش راه‌راه‌های خنده‌دار داره.

بَجِر؟

اسمش بجره؟ چه می‌دونم.

بجر باباهه‌س.

باید دست‌کم بِدی اخته‌ش کنن.

هیچ‌وقت نمی‌کنم. بجر باباهه‌س.

پس می‌خوای همین‌جوری بازم هی شکم پشت شکم بچه بِزان، بتی.

اگه خودشون بخوان بزان من که نمی‌تونم جلوشونو بگیرم.

اخته کردن واسه همین وقتاس دیگه.

چی؟

واسه این‌که جلوِ زاییدنای پشتِ هم‌شونو بگیره!

من که همچین کاری نمی‌کنم.

من دیگه عقلم قد نمی‌ده.

به چی؟

عقلم قد نمی‌ده چیکار کنیم.

کاری نداریم بکنیم.

من سعی کردم کمکت کنم. هم من هم لوئیس.

شماها نمی‌تونین کمک کنین.

آره، اگه خودت نتونی به خودت کمک کنی ما هم نمی‌تونیم کمکی کنیم.

همینه که می‌گی. هیچ‌کی نمی‌تونه کمکم کنه.

الان پس چیکار می‌کنیم بتی؟

هیچی.

می‌خوای بذاری باز بیان از اتاقکت بندازنت بیرون؟

بیان بندازن. اون‌جا یه آشغالدونی که بیشتر نیست. هیچ‌وقت هم تراز نبوده.

خودت گذاشتی این‌طوری بشه.

هیچ‌وقت یادم نمی‌آد تراز بوده باشه. همیشه هم آشغالدونی بوده.

وقتی اسباباتو بردی اون‌جا، تراز بود. تمیز هم بود. گربه‌ها اون‌جوریش کردن.

شاید هم.

خودت می‌دونی که راست می‌گم.

آره. می‌دونم.

خب پس بگو می‌خوایم چیکار کنیم، بتی؟

کاری نداریم بکنیم.

 

می‌بینید؟ همه‌شان همین‌طوری هستند، همه‌ی آدم‌های داستان‌ها، انگار دارند توی خلاء حرف می‌زنند، تو بگو با دیوار؛ این البته روترین‌شان بود، می‌خواهم بگویم حالا فکر نکنید توی همه‌ی داستان‌ها یک طرف زبان‌نفهم است و فقط توی دنیای خودش سیر می‌کند، این‌طوری نیست، یعنی این‌قدر رو نیست، اول‌اش شما فکر می‌کنید دو نفر آدم دارند با هم حرف می‌زنند، سر خاطرات‌شان، سر خوشی‌های‌شان، بعد هی که جلوتر می‌روید، هی که گفت‌وگو واقعی‌تر می‌شود، جملات تکراری و کوتاه، مکث‌‌ها، سوالات پیش‌پاافتاده و معمولی، وقتی جلوتر می‌روید، هی فشرده‌تر می‌شوید، از این‌که می‌بینید هر کدام مشکل‌اش یک چیز دیگری است، دارد راجع به چیز دیگری حرف می‌زند، طرف مقابل هم هیچ حواسش نیست، یعنی حواسش به مشکل خودش است، او هم دارد راجع به مشکل خودش حرف می‌زند، در ظاهر دارد یک گفت‌وگو اتفاق می‌افتد، اما هیچ گفت‌وگویی در کار نیست، آدم‌ها دارند با خودشان حرف می‌زنند انگار، رو به دیوار، در خلاء.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *