باز هم یکی از آن پستهای زیادی شخصی، زیادی بلند، مطمئن نیستم حتی اگر کسی پایه باشد و اینهمه را بخواند، ازش سر در بیاورد لزوما؛ گو اینکه همهاش دربارهی من است و این احتمالا مشامهای حساس به خودشیفتگی را میآزارد؛ توصیهاش نمیکنم خلاصه، پس چرا منتشرش میکنم؟ چون میخواهم اصل کار را فارغ از محتوایش به دیگران پیشنهاد دهم، بگویم به نظرم خوب است هر پنج سال، ده سال یکبار خودشان و زندگیشان را بگذارند وسط ببینند کجای کارند، دارم پیشنهاد میکنم که تصویر خودتان را در هر سنی که هستید ثبت کنید، تصویرتان در ده سال آینده را هم ثبت کنید، بعد هر از چند سالی بنشینید این تصویرها را مقایسه کنید ببینید چه بودهاید، چه میخواستید بشوید، چه شدهاید دستآخر، چه اهمیتی دارد؟ ثبت و ضبط چنین تصاویری را پیشنهاد میکنم چون به نظرم اگر این تصاویر را هر از چندگاهی جلوی چشممان نگذاریم، خیلی محتمل است متوجه تغییراتشان نشویم، تغییراتی که ماهیت تدریجیشان انگار برایشان یکجور مکانیسم دفاعی پنهان شدن و بقا محسوب میشود، عین همهی جانورانِ این خلقت که یکجور مکانیسم خاص خودشان برای پنهان شدن از دیدگان دیگران دارند، حالا برای این تغییرات هم کندی باورنکردنیشان میشود مزیت بقایشان؛ آدم هیچ حالیاش نمیشود که این تغییرات کی و کجا رخ دادهاند، باید سالها بگذرد و یک عکسی هم از جوانی باشد تا آدم بگذارد کنار تصویر کهنسالیاش و یکه بخورد از اینهمه تغییری که اصلا نفهمیده کی و کجا رخ داده است. بههرحال این پست قرار بوده یک همچو کارهایی بکند برای من، قرار بوده اگر نه تصویر خودم در سی سالگی وقتی بیست ساله بودم، دستکم تصویر خود بیست سالهام را از لا بلای برگهای تقویمهای تاریخ گذشته، از میان تکه پارههای خاطراتِ کمرنگ شدهی دوستان قدیمی، از پستوهای ذهن خودم و دیگران بکشد بیرون و بگذارد کنار تصویر امروزِ من از خودم ببیند کجای کار است دقیقا. خیلی هم مفصل شده طبعا، خیلی وقت است نوشتناش را شروع کردهام، از ابتدای سال شاید، سوال مشخص داشتم، رفتم دنبال جوابش، خیلی هم پژوهشطور، ثمرهاش شده است این پست که علیرغم اینهمه تاخیر هنوز ناتمام است، با اینحال حوصلهام سر رفت، یک وجب خاک هم روی وبلاگ نشسته بود از بابت انتظار کودکانه برای انتشار این پست، این مدت خیلی پستهای دیگر هم نوشتهام، همهشان قطار شدهاند پشت هم، هی خواستهام منتشرشان کنم و هی گفتهام نه، اول پست سی سالگی، بله خودم متوجهام که خوب است سی سالم شده و هنوز اینقدر بچه و جوگیرم، بههرحال گفتم که اصل و فرع این پست همهاش زیادی شخصی است، زیادی دربارهی من است ولی واقعا سی سالگی و چهل سالگی چه اهمیتی میتواند داشته باشد اگر آدم را درگیر خودش نکند، درگیر آنچه بوده، آنچه فکر میکرد در اینده میشود و آنچه که امروز شده است، همین امروز که فردای دیروز است و دیروزِ فردا گویا.
یک عکسی هست اینجا، مال جشن تولد نوزده سالگی من است، شمع روی کیک که اینطور میگوید، میشود اولین تولد بعد از ورود به دانشگاه، خرداد 80 به گمانم؛ توی این عکس نون هست، سین هست، الف هست، میم هست، لام هست، نون و ح هم همدورههای پیش دانشگاهی هستند، این چند وقت خیلی به این عکس نگاه کردهام، میخواستم تصویر بیست سالگیام را تویاش ببینم، انگار مثلا از این عکسهای سه بعدی زمان بچگی باشد که آدم باید میچسباندشان به دماغش، بعد خیره خیره نگاهشان میکرد و کمکم از صورت دورش میکرد تا تصویر سه بعدی توی عکس را ببیند آنهم فقط برای چند لحظه؛ حالا حکایت من با این عکس قدیمی رنگپریده هم همچو چیزی بود، هی به خودم نگاه کردم، هی به بچهها، میخواستم بدانم بیست ساله که بودم چه شکلی بودم، تصویرم از خودم چه بود، تصویرم از سی سالگی خودم چه بود؟
نبود، تصویرم از سی سالگی خودم وقتی بیست ساله بودم توی آن عکس نبود، خیلی گشتم، رفتم تقویمهای قدیمی را پیدا کردم، همانهایی که تویشان ریز ریز روزمرگی نوشتهام، توی آنها هم نبود، خود خرِ بیست سالهام را پیدا کردم تویشان، اما محض رضای خدا یک جا ثبت نکردهام که راجع به ده سال بعدم چه فکر میکنم، فکر میکنم کجا هستم، چه شکلیام، همچین انگار فقط خودم را تا همان نک دماغم میدیدهام آنوقتها، بعد پیش خودم فکر کردم حالا اصلِ تصویر را که ندارم اما بروم کمی به این در و آن در بزنم بلکه توانستم پازلوار شبیهسازیاش کنم، منظورم این است که شاید توانستم هرتکه از این تصویر کذا را یک جایی، پیش یک کسی پیدا کنم، این شد که رفتم سراغ بچهها، سراغ نون، سین، الف، میم، لام، نون و دیگران.
فکر کردم بچهها را خیلی وقت است ندیدهام، آدمها هم معمولا آخرین تصویرها از دیگران را توی ذهنشان نگه میدارند برای روز مبادا، برای آنکه روزی روزگاری اگر باز به پست ان آدم خوردند، آن تصویر قدیمی گوشهی ذهن را بازیابی کنند و دیدارشان را پیش ببرند انگار نه انگار که سالها گذشته است و آن تصویر گوشهی ذهن زیر و رو شده است احتمالا؛ فکر کردم بروم پیش بچهها و ببینم آن تصویر قدیمی گوشهی ذهنشان چه شکلی است، کجاهایش هنوز هست، هنوز دیده میشود، کجاهایش به کل محو و ناپیدا شده است.
رفتم پرسون پرسون پیدایشان کردم، از توی فیسبوک و پرسوجو از این و آن که از فلانی خبر نداری و بهمانی کجاست و الخ؛ رفتم سراغ کسانی که یک زمانی بیستسالگیمان خیلی شبیه هم بود، به خودشان هم گفتم، گفتم که به نظرم همهی ما جوانیمان را از یک جایی شبیه هم شروع کردیم. کمترین و البته روترین شباهتمان اینکه همهیمان با انتخاب اول رشتهی بینام و نشانی به نام «پژوهشگری علوم اجتماعی» یکجوری انگار گفته بودیم گور بابای حرف مردم. یادم است آن روزهای اول من فکر میکردم فقط خودم شقالقمر کردهام و با رتبهی فلان آمدهام این رشتهی بیاسم و رسم؛ بعد راه به راه خوردم به پست رتبههای 12 و 18 و 27 و 32 و 50 و…یکهو نگاه کردم دیدم ته لیست نباشم قطعا اوایلاش هم نیستم. بعد هی همدیگر را میدیدیم و از شباهت عصیانهایمان، آرزوهایمان، بلندپروازیهایمان، از شباهت معصومیتهایمان به وجد میآمدیم، به خصوص در مقابل آن جهانِ بیرونی و انبوه آدمهایی که به یکی مثل ما پوزخند میزدند که آخی، ریاضی/تجربی قبول نمیشدی رفتی انسانی؟ حالا لااقل حقوق میخوندی، حالا این رشته که قبول شدی چی هست؟ چهکاره میشی تهاش؟ در برابر چنین کنایههای تمسخرآمیز پرشماری بود که ما هی بیشتر میچسبیدیم به هم، هی بیشتر به چشممان میآمد که واقعا؟ تو هم؟
رفتم بچهها را دیدم برای اینکه از خودمان حرف بزنیم، ازشان پرسیدم شما بیست سالگیتان را یادتان میآید؟ تصویری دارید از آیندهای که آن موقع برای خودتان تصور میکردید؟ وسطاش البته ناخواسته تصورِ آن زمانمان از آیندهی دیگری را هم ضمیمه میکردیم، مثلا میگفتیم فکر میکردیم سین همینی بشود که الان هست یا ازدواجِ لام قابل پیشبینی بود یا نبود و…از این حرفها زیاد زدیم این مدت، یکی دوباری بچهها را دیدهام، آنها هم مثل من تصویر ثبت شدهای نداشتند، هرچه بود همین احساس و روایت حالشان بود از گذشته؛ بهشان گفتم که به نظرم اعتماد به حافظه در این موارد چقدر نامطمئن و چهبسا بیهوده است. بهشان گفتم که رفتم خودم را از توی آن تقویمهای قدیمی، از توی وبلاگنویسیهای پراکنده و با اسم مستعارِ قبل از 86 پیدا کردهام و چقدر یکه خوردهام از آنچه که بودهام، از آن تصویر ثبت شدهای که حافظهام ناخودآگاه و معصومانه حسابی تغییرش داده بود تا به تصویر امروز خودم از خودم نزدیکترش کند لابد. این است که هیچ معلوم نیست آنچه ما راجع به تصویر سی سالگی خودمان در بیست سالگی، امروز و در سی سالگی با رجوع به حافظه برساخت میکنیم، عینا همان تصویری باشد که واقعا در بیست سالگی از خودِ سی سالهمان داشتهایم، از قضا احتمال بیشتری دارد که به کل متفاوت باشد، شاهدش هم اینکه وقتی تصویر واقعی و ثبت شدهای در گذشته وجود ندارد، نتیجهی مقایسهی این تصویر برساختهی حافظه در امروز با خود واقعی امروزمان معمولا یک نتیجه میدهد: so so به قول فرنگیها، یعنی به نظرمان میرسد یک جاهایی از خودِ امروزمان شبیه همان تصویری است که از آیندهمان داشتیم و یک جاهایی هم نه، متوجهید؟ اختلافش خیلی نیست اغلب، یعنی ما تشخیص نمیدهیم، به همان دلیلی که گفتم، به این دلیل که حافظه ناخوداگاه و معصومانه برمیدارد تصویر ما از گذشته را به اکنونمان نزدیکتر میکند، این است که ادم حالیاش نمیشود که در بیست سالگی آنچه فکر میکرده در سی سالگی میشود چقدر متفاوت از آن چیزی است که واقعا در سی سالگی شده است، خلاصه اینکه ارزیابی آدم واقعی از آب در نمیآید، یک جورِ بدیهیوارِ کسل کنندهای میشود، البته به قول معروف همین کاچی هم به از هیچی است اما اصل آن چیزی که من دنبالش میگشتم همین تصویر سی سالگی در بیست سالگیام بود که امیدوار بودم یک جایی ثبت شده باشد، آخرش هم که نبود هیچکجا.
خلاصه آن چیزی را که میخواستم، تصویر سی سالگیام در بیست سالگی را پیدا نکردم اما به جایاش چند چیز دیگر پیدا کردم که دنبالشان نمیگشتم اما حالا چه میخواستم چه نمیخواستم جلوی چشمهایم بودند. اولین چیزی که توی صورتم خورد، خودِ بیست سالهام بود که در نظر اول آنقدر دور و ناآشنا بود که به کل غریبه به نظر میآمد، یعنی اگر با خط خودم نبود آن نوشتهها، هیچ باورم نمیشد نویسندهشان خودم باشم؛ اغراق نمیکنم، واقعا باورم نمیشد. نویسندهی آن نوشتهها یک دختربچهی بینهایت حساس است که میتواند در باب زوایهی سی درجهای صورت دوستش هنگام سلام کردن، ساعتها، صفحهها ناله کند و بدوبیراه بگوید و خودخوری کند، آدمی به شدت متناقض که هم ادعا و افهی اعتماد به نفساش گوش فلک را کر میکند و هم دم به ساعت با ساختن کوههای یکسر ذهنی و متوهمانه از کاههای معمولی رفتار دیگران، به کل خرد و خاکشیر میشود، یک چیز داغونِ غیرقابل تحملی که دومیاش فقط خودم بودهام انگار، بله خب، کاملا محتمل است که همین حالا هم یک همچو چیز مشابهی باشم و خودم حواسم نباشد و ده سال دیگر که تصویر ثبت شدهام در این وبلاگ و جاهای دیگر را دید زدم، باز حالم از خودم بهم بخورد که وای چه چیز مزخرفی بودهام. کاملا محتمل است، یعنی با آن اعتماد به نفس و رضایت از خودی که من آن وقت مینوشتهام و یک لحظه هم مکث یا تردید نمیکردهام ببینم واقعا چهام میشود که اینهمه با زمین و زمان سر جنگ دارم، با چنین سوابق و پیشینهای البته خیلی هم محتمل است که من پنج سال دیگر، ده سال دیگر این نوشتهها را بخوانم و به نظرم برسد اوه، چه چیز داغونِ ضایعی بودهام (امیر معتقد است یکی از چیزهایی که چند سال بعد مرا از تصویر خودم بیزار خواهد کرد همین پست است، بچهبازی به قول او و یا اینکه چقدر گیرِ خودم و تصویرم بودهام به قول من، بحث نکردم با امیر، گفتم آره، شاید همینطور بشود و از خواندن این پست بینهایت شرمنده شوم، از اینکه اینقدر کودکصفت درگیر خودم و چندو چونِ زندگیام بودهام). محتمل است اما به نظرم مشکلی نیست، یعنی به نظرم میرسد کاش همیشه همینطور باشد، درواقع وقتی با گزینهی جایگزین این وضعیت فعلی مقایسه میکنم میبینم خیلی هم باید از این تغییر و تفاوت مسرور و شکرگزار باشم، اگر چنین تفاوتی وجود نمیداشت چه؟ اگر من امروز تصویر بیست سالگیام را لای آن سطرهای تقویمهای قدیمی پیدا میکردم و به نظرم میرسید که خب بله، من همینم، خیلی هم خوب! به نظرم اصل آن چیزی که جای هراس دارد یک همچو تصویری است، اینکه آدم ده سال بعد به خودش نگاه کند و به نظرش برسد تکان نخورده و هنوز لحظهای مکث نکند، تردید نکند در مطلوبیت آنچه هست، آنچه شده است. به نظرم این یکی هراسانگیزتر است، این است که تکرار این یکه خوردن و بیزاری از انچه پیش از این بودم، در آینده هم محتمل است هم چهبسا خوشایند.
از پس تبیین و پیدا کردن علت برای همین تغییر و تفاوت بود که تصورم نسبت به یک واقعهی دیگر هم عوض شد، نسبت به ازدواجم. حالا که فکرش را میکنم میبینم من در دههی بیست زندگیام سه تا تصمیم اصلی گرفتهام: انتخاب رشته، ادامه تحصیل و ازدواج؛ از دوتای اولی راضی بودم کاملا و از سومی ناراضی بودم به کل. یعنی فکر میکردم من اگر تا اینجا یک اشتباه پرهزینه کرده باشم همین ازدواج کذا بوده است. بعد توی این چند هفتهی اخیر دیدم نسبت به ازدواجم، نسبت به هزینههایش درواقع، کمی تا قسمتی تغییر کرد یعنی احساس کردم شاید قضاوتم چندان منصفانه نبوده است از این جهت که هی کفهی هزینهها را سنگین کردهام و هیچ حواسم به کفهی فایدهها نبوده است. یک فایدهاش همین تغییر و تفاوتی که بالاتر شرح دادم، همین که رلهتر شدهام به قول معروف، آرامتر، پذیراتر. اینها البته پیامد خیلی چیزها بوده است، پیامد ازدواج هم، پیامد ناخواستهاش البته. همین است که حواسم نبوده است، چون برایش برنامهریزی نکرده بودم، برای چنین تغییری، آن هم به وسیلهی ازدواج، واقعیتاش اما این است که اتفاق افتاده است، من و امیر، دو تا آدم دندانهدار افتادهایم به هم و هی همدیگر را، دندانههای همدیگر را سابیدهایم، صاف شدهایم رسما، پدرمان درآمده، هی این دندانهها گیر کردهاند به هم، هی احساس درجا زدن داشتهایم، احساس فلاکت و بدبختی که آخر این چه غلطی بود من کردم خودم را با دست خودم انداختم توی مخمصه، داشتم زندگیام را میکردم، الکی خودم را اسیر کردم، اینها پیامد گیر کردن دندانهها به هم بوده است، بعد حالا آدم به خودش نگاه میکند، میبیند چقدر راحتتر میچرخد، حواسش هم نیست که همیشه اینطور نبوده، حواسش به دندانههایش، به تیزیها قبلی خودش نیست تا وقتی که آن تصویر لای برگهای تقویمهای قدیمی نخورد توی صورتاش. باز هم تاکید میکنم که این پیامد “ناخواستهی” ازدواجم بوده است و اینطور نیست که اجتنابناپذیر بوده باشد، یعنی پیامد هر ازدواجی چنین تغییری نیست، همین حالا، از بین همین دوستان بازیافته، نون و لام جلوی چشمام هستند که به نظرم میآیند نسبت به زمانی که من میشناختمشان، نسبت به قبل از ازدواجشان به وضوح حساستر شدهاند، تیزتر، این است که میگویم گرچه پیامد ناخواسته بوده است اما اجتنابناپذیر نبوده است، میتوانست اتفاق نیفتد درواقع، و این یعنی اینکه ازدواجم علیرغم همهی بدبیاریهایی که برای زندگی من داشته است، این تغییر رفتار و نگرش به سمت پذیرش دیگران آنگونه که هستند، از خوشبیاریهایش محسوب میشود انگار. حالا ازدواج فقط یک قلماش بوده است، یک قلم از چیزهایی که بدون اینکه برنامهای ریخته باشم یا اصلا حواسم باشد، یک چیزهای مهمی را در من تغییر داده است، یک نمونهی دیگرش آن اخراج کذا بود که عینا مثل ازدواج، در نظر اول بیش از حد ناخوشایند و ویرانکننده به نظر میآمد، اما حالا به نظرم یکی از موثرترین اتفاقهای زندگیام بوده است سین پرسید واقعا؟ چطور؟ چه تاثیری داشته مثلا؟ دیدم گفتناش، توضیح دادناش سخت است، ولی همین اتفاقی که وقت رخدادش آنهمه سرش کولیبازی راه انداختم، مرا آرامتر کرد، پذیراتر…پذیرش آنچه نمیتوانی تغییرش دهی، سختترین و مهمترین درسی که آدم باید یاد بگیرد.
بههرحال داشتم میگفتم که زندگی امروزم، رضایت و نارضایتیام، خودم، آن چیزی که هستم، آن چیزی که شدهام نتیجهی سه تصمیم خواسته و انبوهی پیامدها و وقایع ناخواستهی دیگر بوده است. داشتم میگفتم که از انتخاب رشتهام خیلی راضیام، یکی از چیزهایی که واقعا بهش افتخار میکنم این روشنبینی هفده هجده سالگیام است راجع به خودم، واقعا چطور فهمیدم که این بهترین انتخاب است؟ چطور توانستم این تناسب عجیب مهارتها و تواناییهایم با نیازهای یک همچو رشتهای را شهود کنم؟ واقعا چطور توانستم چنین تصمیمی بگیرم؟ منِ آدمِ کلاسیکِ محافظهکار که خیلی حوصله و جسارت و مهمتر از همه جربزهی آوانگاردبازی و ماجراجویی ندارد، چطور توانستم آنطور سر خود سال آخر تغییر رشته دهم و از خیر رویای چند سالهی دندانپزشکی بگذرم و در برابر حقوق و امثالهم مقاومت کنم و صاف بروم همان چیزی را بخوانم که باید میخواندم؟ به خودم که باشد میگویم کار خدا بوده است، شما حالا به خدا اعتقاد ندارید بگردید دنبال یک عامل دیگر:) از ادامه تحصیل هم راضیام، درواقع از موقعشناسیام راضیام، از اینکه درست همان زمانی را وقت درس خواندن کردم که باید، حالا فکر میکنم اگر مثل خیلی از دور و بریها وسطاش وقفه میانداختم بعید بود حالا دوباره بروم سراغش، به نظرم دههی بیست زندگی بهترین زمان برای درس خواندن است، یعنی اگر کسی بخواهد درس بخواند، زماناش این موقع است، بعد آدم حس میکند کارهای مهمتری دارد، حس هم نکند خوب نیست بیش از این کش دادن، درس خواندن به شما این توهم را میدهد که دارید کار جدی میکنید درحالیکه نمیکنید، ممکن است مشغول فراهم کردن پیشزمینهها و آمادگی برای آن کار جدی باشید (به همان اندازه هم البته محتمل است مشغول وقت تلف کردن باشید) اما درس خواندن و مدرک گرفتن آن کار جدی نیست، این است که حالا خیلی دوستان همسن خودم را که تازه میخواهند بروند سراغ دکتری تشویق و تحریض نمیکنم، درواقع میترسم از این به تعویق انداختن زندگی تا معلوم نیست کی، ریسکاش بالاست، به نظرم آدم هرچقدر میخواهد درس بخواند تا همین حدود سی سالگی باید تهاش را در بیارود، حتی شده یکی دو سال زودتر. سین که چند سالی از من بزرگتر است و هنوز دانشجوی دکتراست، مخالف است البته، میگوید همهی این حرفها، این احساس پیری و دیگر بس است خاص جوگیری سی سالگی است، میگفت سی بشود سی و یک همهچیز برمیگردد سرجای خودش؛ من همچنان مخالف بودم، خوب که فکر کردم دیدم یک دلیل دیگرم برای کش ندادن درس خواندن تا بعد از سی و چند سالگی محافظهکار شدن آدم است، اینکه آدم وقتی به سالهای پایانی جوانیاش برسد و همچنان مشغول درس خواندن باشد، خیلی محتمل است دقیقا همان راهی را برود که همه میروند، یعنی فکر کند دکتری خوانده، همهی دکتری خواندهها چه میکنند؟ میروند یک دانشگاهی، سازمانی جایی هیات علمی میشوند، آدم ریسک نمیکند در این سن، نمیگوید نه این دور باطل است، من اینهمه درس نخواندم که تهاش بروم دوباره یکی مثل خودم را تربیت کنم که او هم تهاش برود یکی مثل خودش را…آدم جرات نمیکند آن حلقهی سرتقی باشد که نخواهد قفل شود به زنجیرهای بیانتها و بیمعنی، بخواهد یکجایی بشکند این دورِ بیخاصیت را، این حرفها، این کارها، مال جوانی است، مال دههی بیست زندگی آدم، این است که میگویم آدم اگر درس میخواند باید خیلی کشاش ندهد، زود سر و تهاش را هم بیاورد برای اینکه هنوز ته ماندهای از انرژی و انگیزه و جسارت بیست سالگی برای روی کلهی خود راه رفتن و آزمودن کورهراههای پانخورده را به خودش بدهد.
با تمام اینها، یک چیزی این وسط مشکوک است، این رضایت نسبی از تصمیمات اصلی مشکوک است از این جهت که اغلبشان تصمیماتی هستند که برآورده کنندهی انتظارات جامعهی پیرامون هستند. ادامهی تحصیل و ازدواج هر دو تصمیماتی مورد تایید جامعه هستند و غمانگیز است، بسیار غمانگیز که رضایت فردی ما، رضایتی که در چشم خودمان پیامد یک تجربهی شخصی و منحصر به فرد است، تا این اندازه به رد و تایید دیگران وابسته است، یعنی من حس میکنم وابسته است، این دومین چیزی بود که از توی حرفهایم با بچهها درآمد، اینکه چقدر پافشاری بر زندگی آلترناتیو و نهچندان مورد تایید جامعه کمیاب است، نه اینکه به کل نایاب باشد، بین همین بچهها، سین هست جلوی من که هیچکدام از این انتظارات کذایی را برآورده نکرده است و درعینحال زندگیاش، انبوه تجربههای ریز و درشتاش و مهمتر از همه رضایت درونیاش از آنچه هست، از آنچه شده است، رشکبرانگیز است. سین لیسانس رشتهی ما را گرفت، دو سالی برای خودش گشت، کارهای مختلف کرد، روزنامهنگاری و ترجمه و غیره، سفر رفت، تصمیم گرفت فوق بخواند، قبول شد با رتبهی 2، نیمه کاره ول کرد رفت یک کشورِ بزرگ و عجیب دو سالی کار کرد، باز سفر رفت جهانگردیطور، بعد تصمیماش را برای زندگی در ایران گرفت، آمد اینجا یک سال رفت توی یک شرکت اسم و رسمدار که هرکسی اسماش را بشنود بگوید باریکلا آفرین، همین دو ماه پیش حتی 15 روز تحمل نکرد یک سالش تمام شود، زد بیرون و حالا دو ماه است که عیش دنیا را میکند با کار جدیدش ترجمه، اگر من این سر طیف زندگی روتین و معمولی باشم، سین میشود آن سر ماجراجوی تجربهگرا، حالِ هر دویمان هم خوب است نسبتا، مساله اما به نظرم تعداد زیاد دیگری از بچهها هستند که هر کدام نیمی از انتظارات جامعه را جواب دادند نیمی را نه، دکتری نخواندهاند یا ازدواج نکردهاند یا…بههرحال فکر میکنند باید این کارها را میکردند، باید در روابطشان به ثبات میرسیدند، درسشان را تمام میکردند، حتی خود من علیرغم رضایت نسبیام از تصمیمات و زندگیام تا به امروز هنوز شک میکنم گاهی وقتها، مثلا شک میکنم که زشت نیست سر سی سالگی من درآمد ثابت ندارم؟ نباید شرمنده باشم از اینکه با مدرک فلان شغل ثابت ندارم؟ یک ورِ ذهنم میگوید این انتخابم بوده است، از همان وقتی که آمدم علوم اجتماعی میدانستم تهاش یک همچو چیزی است احتمالا، پول میخواستم یا درآمد ثابت یا منزلت فلانی دکتر است و ماهی اینقدر درآمدش است و الخ، اینها را اگر میخواستم خب مگر مغز خر خورده بودم بروم جامعهشناسی، میرفتم همان دندانپزشکی یا مهندسی فلان و بهمان، چه کاری بود، قرار به کارمندی با درآمد ثابت دو سه میلیون تومانی بود چه حماقتی بود ادامهی تحصیل تا ته دکتری؟ دوستان جلوی چشم بنده هستند با همان مدرک کارشناسی میشود رفت جایی کارمند شد (بانک مثلا؟:) و به تدریج پیشرفت کرد به اصطلاح: وام گرفت پشت هم و خانه خرید و به پشتوانهی درآمد ثابت هی قسط داد پشت قسط و سر سال پراید را کرد 206 و الخ؛ چه کاری بود آدم عمرش را اینطور هدر بدهد که بعد بیفتد به این در و آن در زدن و زیر بار کارهایی رفتن که به لعنت خدا هم نمیارزند همهاش به خاطر چندرغاز درآمدِ ثابتِ سر ماه؟ ملاحظه میکنید که این ورِ ذهنام حسابی سمبهاش پر زور است، یعنی همچین با سر میرود تو شکمِ آنور که بله کار ثابت ندارم، انتخابم این بوده است، هزینهاش را دادهام و میدهم اما فایدهاش را هم میبرم، کدام فایده؟ این ورِ ذهنم زبانش در این فقرهی فایده هم دراز است به واقع اما اگر کسی آن بیرون اسم آن چیزهایی را که دلِ این ورِ ذهنم را به تصمیم و بودناش خوش میکند فایده نگذارد چی؟ اگر بگوید همهی اینها پوششی روی تنبلی و بیعارگی است چی؟ اگر هی آدمهایی باشند این دور و بر که جلوی رو و پشت سر بگویند وا! یعنی چی؟ یعنی دکترا گرفته نشسته توی خانه؟ این وقتهاست که آدم شک میکند و فکر میکند نکند واقعا همین باشد؟ نکند آنطور که اینهمه آدم میگویند همهچیز فقط از سر نرسیدن دست به گوشتِ کار و درآمد ثابت باشد؟ حالا تردیدهای من راجع به کار است، مال یکی در مورد ازدواج، مال آن دیگری برای دکتری نخواندن، متوجهید چه میگویم؟ جمع ما توی آن عکس بیست سالگیاش خیلی شبیه هم است، آغازمان خیلی هم فردگرایانه و خلاف هنجارهای مرسوم جلوه میکند اما تهاش خوب که نگاه کنیم میبینیم رضایت و نارضایتی اغلبمان (البته که استثنای سین هست، خیلی هم غیرقابل نادیده گرفتن و مایهی امیدواری) بسته به این است که چقدر ان چیزی که هستیم برآورده کننده یا نکنندهی انتظارات جامعه از یک آدم سی ساله است، غمانگیز است این دگردیسی، بیش از همه به این دلیل که خیلی زیرپوستی و نامحسوس رخ میدهد، یعنی ادم اصلا حالیاش نمیشود که یک روزی چقدر آن معیارهای کذا را به هیچکجا حساب نمیکرده است و امروز بیآنکه اصلا بفهمد خودش را نه با انچه خودش در بیست سالگی از ده سال بعدش انتظار داشت، بلکه با آن تصویر کلیشهای که جامعه از یک زن سی ساله انتظار دارد میسنجد، همین است که آدم بخواهد یا نخواهد به بچهدار شدن یا نشدن فکر میکند جدی، به خودش میآید و میبیند ذهناش هی دارد ور میرود باهاش، با تصمیماش برای تا این سن بچهدار نشدن، این هم یکی دیگر از انتظاراتی است که بنده میتوانم در باب چرایی برآورده نکردناش مثنوی هفتاد من کاغذ بنویسم اما صادق اگر باشم به این هم فکر میکنم که مادرم تنها چند روز قبل از سی سالگیاش دومین فرزندش را به دنیا اورده بود و من واقعا مطمئنم که ده سال بعد، بیست سال بعد، وقتی که دیگر فرصتی برای تغییر تصمیمِ امروزم ندارم، رضایتم از آنچه هستم بیشتر از مادر پنجاه و چندسالهی امروزم خواهد بود؟ مطمئنم واقعا؟ دیگران که اصلا اینطور فکر نمیکنند، من یعنی عقلم از همهی اینها بیشتر میرسد؟
باز هم علیرغم همهی اینها، شاید به پشتوانهی همین برآوردن نسبی انتظارات جامعهی پیرامون، من هنوز انرژی دارم، انگیزه دارم، توان دارم برای انتخاب سبکهایی از زندگی که چندان مورد تایید جامعه نیستند، این سومین چیزی بود که از توی حرفهایم با بچهها در آمد، اینکه با اغلبِ دوستان ده سال پیش یک تفاوت جدی دارم و آن اهمیت کار و زندگی حرفهای است. کار که میگویم منظورم آن چیزی نیست که ضرورتا به کسب درآمد بیانجامد، آنرا که اغلب دارند کموبیش، حالا یا کار ثابت کارمندی است توی فلان شرکت یا بهمان سازمان دولتی یا همین خرده پروژههای گهگاهی یا هر کار دیگری از این قبیل، اینها را که هر کسی دارد کموبیش، از یک جایی نان میخورد بالاخره، منظورم از کار کسب درآمد نیست، منظورم کار به معنای مارکسی کلمه است، انجام دادن چیزی که به تحقق خود میانجامد، یک چیزی که آدم حس میکند اصلیترین پروژهی زندگیاش است، یک چیزی که به زندگیات معنا میدهد، فکر میکنی باید انجاماش دهی چون هم مهم است و هم فقط یکی مثل خودت از پساش برمیآید، این چیزی است که آدمها اغلب در بیست سالگی دارند و در سی سالگی از آن تهیاند. یعنی من تا قبل از این دیدارهای پژوهشگونهی اخیر با دوستان قدیمی هیچ حواسم نبود که داشتن چنین پروژهای چقدر کمیاب و شخصی است، به نون میگویم به گمانم این سوالم از این و آن که هی مدام میپرسم «چه کار میکنی» خیلی روی اعصاب است نه؟ بیرودربایستی میگوید خیلی، به این دلیل که خیلی وقتها جواب سوالت این است که هیچ، هیچ کار جدی واقعیای نمیکنم و تو با پافشاری بر این سوالت، این جوابی را که آدمها با روزمرگیهای ریز و درشت به پس ذهنشان میرانند، میآوری جلوی چشمشان و هی میکوبانی توی صورتشان، که چی؟ یعنی چه که هی چه کار میکنی چه کار میکنی، هیچ کار به خصوصی نمیکنند، چه کار میخواهی بکنند اصلا، زندگی میکنند خب، مثل همهی آدمها؛ به نون یادآوری میکنم که ده سال پیش اینطوری نبودهایم، آن وقتها هر روزمان جوری میگذشت که گویی مشغول انجام مهمترین کارهای روی زمینیم، یک عالم ایدههای ریز و درشت توی ذهنمان بود، از نون میپرسم واقعا چه شد که بچهها دیگر مثل آن روزها نیستند؟ نون جواب عجیبِ از نظر من غیرقابل درکی میدهد، میگوید خب آنوقتها آرمانگرا بودیم، حالا واقعگرا شدهایم، یعنی چه؟ یعنی من که حالا هنوز پر از ایدههای ریز و درشتم و فکر میکنم نباید به این فشار اجتماعی خفه کننده برای هیات علمی شدن تن بدهم و بروم آن کارهای مهمتری را بکنم که توی ذهنم است، این یعنی من آرمانگرا هستم هنوز؟ افتخار دارد آدم سر 30 سالگی اینهمه ارمانگرا باشد هنوز؟ به گمانم دارد، همین است که مرا به سی سالگیام امیدوار میکند، بچهها را که دیدم فهمیدم چقدر این ایده داشتن، این پروژه برای انجام دادن داشتن، در یک کلمه “کار داشتن” مهم است و البته کمیاب. یکبار همین اواخر رفته بودیم خانهی نون (این نونها و سینها و لامها یکی نیستند، چند نفر آدماند که فقط حرف اول اسمشان شبیه هم است، قاطیشان نکنید با هم:) بعد من بنابر دغدغهی این روزهایم پای این بحث را کشیدم وسط که راستی دلتان میخواست چه میبودید حالا، رسیدهاید بهش؟ در مسیرش هستید دستکم؟ اتفاق عجیب این بود که آدمها حتی به یاد نمیآوردند، رویاهایشان، آرزوهایشان را به سختی به یاد میآوردند، انگار اصلا به کل فراموش کرده بودند که دلشان میخواست چه میبودند حالا، باید فکر میکردند، فکر میکردند ببیند واقعا دلشان میخواست الان چه میبودند، بهشان گفتم هیچ حواستان هست که خیلی دیر نیست؟ میشود همین حالا پیاش را گرفت؟ نون گفت من دوست داشتم بنویسم همیشه، داستان خودمان را بنویسم، گفتم چه کار داری میکنی حالا برای این چیزی که دوست داشتی؟ چیزی میخوانی دربارهاش؟ کلاسی میروی؟ داری تمرین میکنی؟ گفت نه، فکر کردم چرا شروع نمیکند؟ چرا هر روز به یاد خودش نمیآورد که یک همچو چیزی را میخواهد، دوست دارد انجام دهد. به لام گفتم، گفت میخواهم از ایران بروم، اینجا توی حرفهی من خیلی عقب است، گفتم فکر میکنی خارج اوضاعت بهتر میشود؟ تردید داشت، لام هم میخواست فکر کند، به رویاهایش، به ارزوهای بیست سالگیاش فکر کند. به نظرم آدم باید یاد آدمها بیاورد مدام، یادشان بیاورد که رویایشان چیست، ارزویشان چیست، باید هی بهشان تلنگر بزند که حواسشان باشد خیلی پرت نشوند، حالا نه اینکه خودشان را وقف رویایشان کنند، نمیشود لابد، واقعبینانه نیست یا هرچیز، اما به گمانم بشود کارهای کوچکِ مداومی را برایش تعریف کرد، شما بگو دلخوشکنک، مهم این است که یادت نمیرود، حواسات بهش هست، اینجوری نیست که یک روزی، خیلی دیر، یکهو به خودت بیایی و هی فکر کنی من چه میخواستم واقعا، هی نگاه کنی به خودت و هی مطمئن شوی که این چیزی نبود که میخواستی اما هی یادت هم نیاید که واقعا چه میخواستی، یک چیزهای محو کمرنگ دوری یادت میآید آن پس و پشتهای خاک گرفتهی حافظه، به نظرت میآید بچه بودهای آنوقت، به قول نون آرمانگرا بودهای، خوب نیست، آرمانگراییای در کار نیست، زندگی آدم باید تجسم رویاهایش باشد، دستکم تجسم تلاش برای تحقق رویاهایش، گیرم تلاشی از پیش محکوم به شکست.
گفتم که تصویرم از سی سالگی خودم وقتی بیست ساله بودم را پیدا نکردم، درس عبرتی شد، با خودم قرار گذاشتم هر سال تولدم تصویرم از چهل سالگیام را ثبت کنم یک جایی، اینجا؟ البته که نه، زرنگاید؟ من بنشینم رویاها و آرزوهایی را که به نظر بلندپروازیهایی کودکانه و کموبیش ابلهانه میآیند، اینجا بنویسم و شما هم هرهر بخندید که چه دل خجستهای دارد این؟ نخیر، تصویرم از چهل سالگیام را یک جایی میان برگهای تقویمهای دههی سی زندگیام ثبت میکنم، هر سال یک تصویر، میخواهم تغییراتش را زیر نظر بگیرم، میخواهم ببینم دقیقا کجا ازشان دست میکشم، چطور زیرپوستی و ناخودآگاه تغییرشان میدهم یکجوری که به واقعیت نزدیکتر شوند و دیگر آنقدر کودکانه و ابلهانه به نظر نیایند لابد، میخواهم سال به سال ببینم چطور من به چهل سالگی نزدیک میشوم و چهل سالگی به من، میخواهم ببینم چطور ده سال آیندهای که اینهمه دور و غیرواقعی به نظر میرسد، به تدریج و نامحسوس نزدیک و واقعی میشود جوری که تهاش انگار همهی این ده سال در یک چشم به هم زدن گذشته است، حسی که الان در سی سالگی راجع به دههی بیست زندگیام دارم، میشود همهاش را پُرِ پُر در چند هزار کلمه تعریف کرد، انگار همهاش در یک چشم به هم زدن گذشته است.
بله، قرار است تصویرم از چهل سالگی خودم را سال به سال روز تولدم ثبت کنم، اما راستش ته دلم خیلی مطمئن نیستم اصلا به چهل سالگی برسم، حال این اواخرم این است، مرگ خیلی نزدیک به نظر میرسد، دستکم خیلی نزدیکتر از چهل سالگی، شما بگیر مصداق حبل الورید، منظورم این است که در خودآگاهیام است این احساس نزدیکی به مرگ؛ حال عادی ادمها اینطور نیست گویا، اگاهی از مرگ همیشه هست اما معمولا در پسِ ذهن است، بعد یک اتفاقی میافتد، گذر ادم به قبرستان میافتد یا خدای ناکرده یکی از نزدیکان و دوستان و آشنایان فوت میشود یا آدم اتفاقی شاهد مرگ آدم ناشناسی میشود، در اینجور موقعیتها آن آگاهی رانده شده به پسِ ذهن فرصت پیدا میکند بیاید جلوی چشم، حالا اما برای من چند وقتی است که مرگ همیشه جلوی چشمام است، راه که میروم، غذا که میخورم، معاشرت که میکنم، حتی وقتی کنج خانه یا کتابخانه مشغول خواندن و نوشتنام، مرگ نشسته است کنار دستم و خیلی ارام و یکنواخت نفس میکشد، گرمی نفساش مرا متوجه خودش میکند، برمیگردم نگاه میکنم و بدون اینکه از نزدیکیاش یکه بخورم فکر میکنم چراکه نه، شاید همین حالا ؛ گفتم که حال جدیدم این است، حالِ این اواخرم، قبلترها اینطور نبودم، مثل بقیهی ادمها بودم، گهگاه و بنابر اتفاقات و رویدادهای پیرامون، حواسم جمع مرگ میشد، حالا اما همهاش در خودآگاهم است، جلوی رویم، پیش چشمام. به اقتضادی این حالِ جدید، یک تریپ شبه عرفانی هم پیدا کردهام از این جهت که خیلی دلمشغول لحظهها هستم، هی فکر میکنم باید هر لحظه که به خودم آمدم دقیقا مشغول همان کاری باشم که فکر میکنم مهم است، یکجوری که اگر همان وقت افتادم و مردم، حسرت نداشتم باشم که کاش وقتم را صرف چیزهای دیگری کرده بودم، هر لحظه باید خیالم راحت باشد که مشغول انجام همان کاری هستم که اگر میدانستم یک دقیقه بعد میمیرم مشغول همان کار میشدم، این خیلی به معنای زندگی در لحظه و برنامهی بلند مدت نداشتن نیست. از قضا بنده برنامهی پژوهشی ریختهام پنج ساله، یعنی خیلی آسه آسه و سر صبر فکر میکنم باید یک کارهایی انجام دهم. فرقاش بیشتر این است که دیگر به فکر سرمایهگذاری نیستم، منتظر آینده نیستم، به نظرم آینده همین حالاست دقیقا.
بعد این حال و احوال و تریپ جدید، رابطهام با امیر را هم قاراشمیشتر از همیشه کرده است، خوب که فکرش را میکنم میبینم خب واقعا زندگی مشترک با همچو کسی، با کسی که درکی از آینده به معنای متعارف آن ندارد و همهی انرژیاش برای استفادهی تمام و کمال از همین روز و لحظهی حال صرف میشود، به گمانم زندگی با یک همچو آدمی راحت نیست، یک مثال ساده میزنم کلا میگیرید سختیاش کجاست. فکر کن آدم با یک کسی زندگی کند که به فکر خانه خریدن نباشد، به فکر ماشین را نو کردن نباشد، به فکر افزایش درآمد و ثروتش نباشد، کلا به فکر بهبود میانمدت وضعیت مادی زندگیاش نباشد، چرا؟ چون فکر میکند الان وقت این کارها نیست و حالا باید به کارهای مهمتری برسد، شما که مثلا امیر باشید میگویید خب باشد کارهای مهمتر هم به جای خود ولی عجالتا تا جوانی و میتوانی یک چهارتا پروژهی درست و درمان بگیر، یک پولی در بیاور، یک سرمایهگذاری بکن، بعد از چند سال که اوضاع کمی تا قسمتی رو به راه شد برو باقی عمرت را صرف آن کارهای مهمتر کن، طرف زیر بار نمیرود، هی میگوید چه کاری است، آمدیم و همین حالا ، در حین همین خانه خریدنها و قلک پر کردنها افتادیم و مردیم، حسرت به دل، چه کاری است، آدم باید عمرش را صرف همان کاری کند که اگر افتاد مرد حسرت به دل نباشد که کاش همهی این پیشزمینهها را بیخیال شده بودم و رفته بودم سراغ آن کار اصلی؛ اینجوری است که بنده میروم پروژهای را که در این قحطی پروژههای پژوهشی با هزارجور پارتیبازی جور شده است، با یک جملهی «در تخصص من نیست» هوا میکنم و امیر میشود اسپند روی آتش که این چه طرز رفتار است در شرایطی که اینجور هشتمان گرو نهمان است. همین است که میپذیرم زندگی با چنین آدمی سخت است کموبیش اما از یک جهت هم به نظرم حق با امیر نیست آنقدرها، از این جهت که من از همان روز اول آشنایی همین بودهام، آدمی نبودهام که برای خودم آیندهای داشته باشم از خانهی فلان و ماشین بهمان و الخ، اصلا یکی از اشتراکنظرهای بسیار بسیار معدود اما بنیادی من و امیر همین بیزاریمان از زندگی کارمندی بود، از اینکه یکیمان به آن یکی میگفت که ببین من از این آدمهایی نیستم که صبح بروم عصر بیایم و هی وام بگیرم و قسط بدهم و سر سال ماشین را عوض کنم و…بعد آن یکی ذوق میکرد که واقعا؟ چه عجیب، من هم همینطورم که؛ حالا اما اوضاع فرق کرده است، امیر قبول دارد که تغییرات او در این یک فقره چشمگیر بوده است، مصداق اصیلی از تاثیر ناخواسته اما نافذ محیط پیرامون، امیر شاید بنابر ضرورتهای زندگی مشترک رفت سر کار ثابت، کارمند شد به اصطلاح و حالا پس از چهار سال، اصلیترین دغدغهاش این است که تقریبا همهی همکارهایش ماشینشان را عوض کردهاند ما نه، دغدغهاش این است که چرا دور و بریهایش سالی یکی دوبار سفر درست و حسابی ولخرجانه میروند و ما نه؛ حالا من اگر ناغافل بهش قیمت اجناس مختلف را یادآوری کنم پاک از کوره در میرود که ببین ما چقدر فقیر شدهایم که تو به قیمت ماست هم فکر میکنی، هی هم میگوید بیا، رفتیم زن دکتر گرفتیم زندگیمان یک تکانی بخورد، عدل میان اینهمه یکیاش نصیب ما شده که سوته دل است به قول رفقا و دوستدار زی طلبگی، ای بخشکی شانس. من البته به کرات پیشنهاد کردهام که امیر بیخیال خانهی پیش خرید شده و قسط فلان و بهمان شود و بیاید بیرون همان کاری را که فکر میکند باید بکند، بکند، زندگی کمی سختتر میشود ولی از گشنگی هم نمیمیریم، زیر بار نمیرود، میگوید تحمل سطح پایینتر از زندگی فعلی را ندارد، تاثیر همان محیط کذاست به گمانم ولی خب عجالتا حال امیر هم اینطوری است که کلا شاکی و ناراضی است و احساس خسران عظیم میکند بابت ازدواجی که فکر میکرده مصداق سرمایهگذاری روی خانه و طلا و ارز است که باید ظرف چند سال سود آنچنانی نصیباش کند و حالا میبیند گویا به کاهدان زده به قول معروف؛ خلاصه اینهم اوضاع زندگی مشترکمان است، تنشهای ریز روزمرهمان کم بود، اخیرا اختلاف جهانبینی هم پیدا کردهایم، آن چیزهایی که برای من ارزش است برای امیر ضدارزش شده است و به عکس. خدا آخر و عاقبت این وجه زندگی ما را هم به خیر کند.
بله خب، همان اولاش که خودم گفتم به نظرم متن ناتمام است هنوز، گفتم که حوصلهام سر رفت، گفتم که کلی پست نوشته شدهی بیات شده توی صفاند که منتظرند این پستِکشدارِ کندِ ناتمام بالاخره شر انتشارش را بکند و نوبت انها برسد، این است که بیش از این کش نمیدهم، نکتهی آخر را هم میگویم و تمام میکنم. حرف آخرم این است که بله، حواسم هست که این تصویر من از خودم تماما دخترانه است، یعنی من هم آن وقتی که برداشتم تکه پازلهای گم شده در ذهن دیگران را گذاشتم کنار هم تا بلکه تصویر رنگپریدهی ده سال پیش خودم را بازسازی کنم، چه وقتی که هی خودم و تصویرم را با دیگران و تصاویرشان از خودشان مقایسه کردم، در همهی این موارد این دیگران از همجنسانم بودهاند. راستش اصلا به ذهنم نرسید که بروم سراغ دوستان قدیمیِ مذکر و ازشان همین سوالهایی را بپرسم که از سین و نون و لام و میم و دیگران پرسیدهام. با اینکه جوانیمان، بیست سالگیمان شبیهتر از آن بود که دختر و پسر بشناسد، علیرغم همهی آن شباهتهای ایدهها و رویاها و عصیانها، با تمام اینها من حتی به مخیلهام خطور نکرد مثلا بروم از آقای شین بپرسم شما یادتان میآید وقتی بیستساله بودید تصویرتان از آیندهی خودتان، از سی سالگیتان چه بود، چه جوابی ممکن بود بدهد، سر روتین و معمولیاش میشد سربازی و کار و ازدواج و سرِ تجربهگرای ماجراجویانهاش هم…در کل نامربوط است به نظرم، هر جوابی که به چنین سوالهایی داده میشد ربطی به من نداشت از این جهت که به نظرم تصویر آدمها از آیندهی خودشان بیش از حد تابع جنسیتشان است (متاسفانه؟) ، دستکم تصویر من از خودم که اینگونه بوده است، من هرگز تصوری نداشتهام از اینکه دوستی غیرهمجنس از آیندهی خودش یا من تصویری داشته باشد که با تصویرهای آن دیگری قابل مقایسه باشد و…شاید هم تاثیر پیشزمینهی فرهنگی باشد و دیگرانِ دیگران به لحاظ جنسیت تا این حد یکدست نباشند. گو اینکه به نظرم کل این کار، کل این درگیری با خود و تصویر خود، تا حد زیادی کاری زنانه است، یعنی به نظرم اغلب مردها اصلا اینقدر به خودشان فکر نمیکنند، اینقدر درگیر جزئیات حال و گذشتهی تصویرشان از خودشان نمیشوند، ممکن است به نظرشان بچهگانه و مسخره و وقت تلف کردن بیاید، دستکم نظر امیر که در مورد این پست اینطوری است. بههرحال خواستم بگویم حواسم هست که این تصویرسازی من از خودم در این پست تا چه حد تابع جنسیتم بوده است، متوجهم که این تصویر فقط تصویر سیسالگی یک آدم نیست، بلکه تصویر زنی است سی ساله.
*نام کتابی از بالزاک
متاسفم که نماینده ما که باید از همه ما سرتر باشد در ظاهر و پوشش هم از خیلیها عقبتر است و فراتر از آن اینکه، حتی نمیتواند حجاب خود را حفظ کند (نمونش فیلم مجمع جهانی اقتصاد)
خیلی خیلی زیبا بود
موفق باشید