شما بگیر کمثل سمند 92، خنده هم ندارد:) یعنی به نظر من که اینطوری است، به نظرم آدمیزاد هر سال یک ورژن از خودش را برای خودش و دیگران رو میکند، ورژنی با تواناییها و امکانات متفاوت، با رفع برخی نقصها، برخی افزودنیها، کمرنگ شدن و چهبسا حذف برخی آیتمها، شاید هم با برخی نقصهای جدید و چهبسا چشمگیر، بله کماکان دارم راجع به آدمیزاد حرف میزنم، راجع به آنچه هست، فکر میکند هست، راجع به ورژنهای هر ساله از این بودنها. به گمانم آدم حواسش به خودش و ورژنهای هر سالهاش باشد خوب است، اینکه ببیند ورژن امسالاش با پارسالاش چه فرقهایی دارد، فرقهایش خوب است یا بد، دیگران با این تغییرات معمولا نامحسوس چطورند؟ با ورژن پارسال آدم بهترند یا با همین آخرین نسخهی به روز شده یا فرقی به حالشان نمیکند کلا؟ یعنی آنقدرها دم دستشان نیست که بخواهند متوجه تغییرات مربوطه شوند. به هر حال برای هرکس مهم نباشد برای خود آدم مهم است، یعنی خوب است مهم باشد، حواس آدم جمع خودش که باشد، هر سالِ آدم، هر ماهاش، هر روزش، هر لحظهاش، هر نوع مواجههاش با جهان، با پدیدهها، با دیگران، ثانیه به ثانیهی آدم میشود یک جور آزمون، اینکه ورژن فعلی آدم چقدر جواب میدهد، چقدر مفید و به درد بخور است، چقدر موجه و قابلقبول است، چقدر لذتبخش و دوستداشتنی است، چقدر…دارم سخت میگیرم؟ نمیگیرم آقا، سخت نمیگیرم، شاید اینطور به نظر بیاید ولی واقعیتاش از سر اجبار است، این حواس جمعی به ورژن و متعلقاتش را عرض میکنم، از سر اجبار است.
مثلا بهار 92، درستترش بهارهی 92:) یک بهار/بهارهی ترسیدهی طفلکیای است، همینطور الکی، شهودی به اصطلاح، به نظرش میرسد سال 92 سال خوفناکی است، یعنی الکیِ الکی و شهودیِ شهودی هم که نه (سلام مجدد خدمت کلاه قرمزی و گوسفندِ گوسفندم که نه:) واقعا اتفاقاتی در پیش است، یعنی هر چقدر سال 91 سال آغاز و تخم گذاشتن توی این سبد و آن سبد بوده است، سال 92 قرار است سال به بار نشستن باشد، سال پایان، سال بسته شدن پروندهها، سال روشن شدن تکلیف؛ بعد یکی دو تا هم نیست، از پروندهها و تصمیمات شخصی درش هست تا سرانجام یک ورِ آیندهی شغلی در ایران و چهبسا اصلا ماندن و رفتن برای چند سال آینده و … همهشان هم یکجور ناخوشایندی به نظر میآیند، دستکم ظاهرشان اینطور است، یکجوری که انگار آدم باید خیلی آماده باشد، خیلی مقاوم، خیلی صبور، این است که میگویم حواسجمعی نسبت به ورژن بهار 92 و متعلقاتش از سر اجبار است، از سر آدمادگی داشتن، جا نخوردن، از سر دوام آوردن.
خلاصه که 92 برای من از آن سالهاست، از آن دست روزها و هفتهها و ماههایی که آدم آرزو میکند کاش میشد چشمهایش را ببندد و باز کند ببیند تمام شده است، شده است فردا بعد از ظهر، شده است شنبه صبح، شده است آخر شهریور. آنقدر دلهرهآور است، آنقدر آدم دیگر از دستاش کاری برنمیآید جز انتظار، آنقدر آدم منتظر مانده است که فقط دلش میخواهد تمام شود، برسد به تهاش، به ته سال 92. به گمانم 92 برای من از آن سالهاست، از آن سالهایی که آدم را یک نفر دیگر میکند اصلا.
پینوشت: شش سال تمام، امروز آغاز سال هفتم است، آن تنه زدنِ فیل نبود، همهی این شش سال یکجا جمع بود، با اینحال شش سال تمام است که با اسم و رسمِ واقعیام مینویسم، وبلاگ مینویسم، حالا وبلاگم جزئی از من است، جزئی از آنچه هستم، جزئی جدانشدنی از تصویری که دیگران ازم دارند. یک وقتی خیلی پیشترها، تقی به توقی میخورد بند میکردم به وبلاگ، زورم به اینجا میرسید فقط، به ویران کردناش؛ حالا دیگر خیلی وقت است این دست وسوسهها سراغم نیامده است، وبلاگ شده است جزئی از من، جزئی جدانشدنی، ممکن است چند وقتی کمرنگ شود، خاک بخورد، حذف اما نمیشود، هست یک جایی آرام و مطمئن.
دیدگاهتان را بنویسید