برای دکتر صدیق سروستانی که یکی از جدیترین استادانم بود، هست.
کاش میشد، کاش میشد مرگ را هم جدی نگیرم، کاش میشد فکر کنم، مطمئن باشم که باز هم وقتی گذرم به طبقهی چهارم دانشکده بیفتد، به میانهی راهرو که میرسم با در چهارتاق باز اتاقش مواجه میشوم و با او، دکتر صدیق سروستانی که به همان سبک همیشگی، با لبخندی خاص، با نگاهی خاصتر، با تکانهای چندبارهی سر و تکرار آرام سلام، جواب سلام آدم را میدهد. اصلا همین تصویر جدیترین تصویر ذهنم از او است، زندهتریناش، امروز رفتم تشییع جنازه، تا بهشت زهرا هم رفتم، تا بالای قبر، تا سر خاک، باز هم اما باورم نشد، مرگش را باور نکردم، به نون هم همین را گفتم، بهش گفتم من چرا باورم نمیشود؟ چرا تصویرش در ذهنم اینقدر زنده است؟ چرا صدایش، آن لحن خاصاش، آن خندههای خاصترش، چرا اینها از لحظه لحظهی امروز برایم زندهتر است؟ آنقدر زنده که یکجور غیرقابل توضیحی مطمئنم باز هم میروم دانشکده، باز هم از طبقهی چهارم رد میشوم و باز دکتر صدیق را پشت میزش میبینم و باز میروم توی اتاق و مینشینیم به گپ زدن، به خندیدن، خندیدن به خودمان، به دانشکده، به عالم و آدم.
برای من دکتر صدیق تجسم عینی همین جمله بود: “جدی نگیر” به نظرم یکی از باهوشترینهای علوم اجتماعی بود، این را به خیلیها گفتهام، یعنی میخواستم مثال از آدمِ باهوش در حوزهی علوم اجتماعی بزنم همیشه یک پای مصداقهایم دکتر صدیق بود، زود میگرفت حرفات چیست، سوالت چیست، این جدی نگرفتن خودش، کلاسهایش، دانشگاه و کل و جزء سیستم آکادمیک، این جدی نگرفتن پیامد همین هوشمندیاش بود و شاید جدیترین درسی که دانشجوهایش باید از او میآموختند. من هم مثل خیلیهای دیگر این درس را خیلی سخت یاد گرفتم؛ دانشجوی ارشد بودم، دو ترم پشت سر هم با دکتر صدیق کلاس داشتیم، آخر همهی کلاسهایش میگفت کلاس را ارزیابی کنید، نقاط قوت و ضعفش را بگویید. من هم بچه، دقیقترش یک بیست و یک سالهی جوگیر و هیجانزده، برداشتم متن نوشتم بلند بالا و کلاس را ارزیابی کردم به خیال خودم، مرور نقاط قوت و پیشنهادهایی برای به حداکثر رساندن ظرفیتهای این نقاط قوت، اسماش را هم گذاشتم «سفید مایل به خاکستری»، متن ضایعی است، یعنی الان که رفتم از توی آرشیو کامپیوتر پیدایش کردم و دوباره خواندماش، شرمنده شدم بابتش، نثرش ضایع است، خیلی معلوم است که چقدر بلد نبودهام بنویسم، محتوایش هم زیادی خام است، زیادی هیجان زده است، کلا زیادی غلیظ است، به اندازهی یک جوانیِ غلیان کرده گرم و غلیظ و خام وتلخ مزه است. با تمام اینها ضمیمهی این پست کردماش (+)، نه فقط برای یادگاری، بیشتر برای اینکه روایت دست اولی از دکتر صدیق است، الان بخواهم راجع به او بنویسم میشود همین پست، یک جور بیانِ دورِ از دست رفته، به جایش آن متن زنده است، کلاسی که از آن حرف میزند، استادش، همگی زندهاند. از سر همین ارزیابی بود یا چیز دیگر، آن ترم دکتر صدیق شهود کرد که من خودم را مرکز عالم میپندارم و باید یکجوری مرا از این توهم بیرون بیاورد، این را صریحا بهم گفت، نمرهی پنج واحد از مجموع کمشمار واحدهای ارشد را آدم بگیرد ۱۵٫۵ و ۱۶٫۵، آن هم منی که آنقدر گیر معدل بالای فلان و بهمان بودم، رفتم پیشاش گفتم به نمرههایم اعتراض ندارم، به برداشتتان از خودم اعتراض دارم، سوگیرانه است و غیرواقعی، هیچ یادم نیست چه جوابی داد، به هرحال قانع نشدم، حتی میتوانم بگویم تا یک مدت میانهمان شکراب بود کموبیش. بعدتر، خیلی بعدتر تازه فهمیدم اصل درسی که باید میگرفتم و آن زمان نگرفته بودم همین بود: جدی نگیر، نه نمره را، نه معدل را، نه مدرک و دانشگاه و…مهمتر از همه، خودت را جدی نگیر، دستکم نه خیلی زیاد.
به امیر هم گفتم، گفتم خودم را نمیبخشم (+) امیر گفت خب تو هم حالا، دو سه بار رفته بودی دیگر، تو که دانشجوی طاق و جفتاش نبودی که بخواهی راه به راه پیشاش باشی، فکر کردم دیدم راست میگوید، آنقدرها دانشجوی نزدیک و همیشه دم دست دکتر صدیق نبودم اما این وسط یک چیزی راستتر است، درستتر است، اینکه آنچه امروز هستم، آنچه بدان باور دارم، بیش از آنکه به نظر میرسد، بیش از آن که حتی به آن آگاه باشم، محصول درسی است که از دکتر صدیق آموختهام، اینکه یاد گرفتهام جدی نگیرم، به خصوص خودم را جدی نگیرم، دستکم بیش از حد جدی نگیرم.
دیدگاهتان را بنویسید