غمگینم، زنگ زدم پس از کلی سر دوانده شدن، بالاخره نتیجهی ارزیابی پروپوزالی را گرفتم که چهار پنج ماه پیش به جایی ارائه کرده بودم: رد شده. دلیل هم نمیگویند طبعا، همین فقط میگویند رد شده. برای این پروپوزال زحمت زیاد کشیدم، یعنی بعد از تز چند ماهی هی رفتم کتابخانه ملی و بالاخره توانستم یکی از پیشنهاد پژوهشیهای تز را تبدیل به یک برنامهی پژوهشی مدون کنم که ظرف چهار پنج سال به یک جایی برسد. این فاز اولاش بود، یک پروژهی 15 ماهه؛ اینطور نبود که این چند ماه دو زانو نشسته باشم ببینم نتیجهی این پروپوزال چه میشود. مثل همیشه انبوهی خرده کاریهای مختلف بوده است، کارهای پیشبینی نشده که آدم از سر نیاز به معیشت روزمره هم که شده انجامشان میدهد. همین بود که این پروپوزال را تنها به یک جا ارائه کردم، به جایی که موضوع این پروپوزال جزء الویتهای پژوهشی امسالش بود، با چند نفر از چندجای دیگر هم رایزنی کردم اما ننشستم پروپوزال را در هریک از فرمهای خاص آنها بازنویسی کنم، کمی تنبلی کردم، کمی هم گرفتار همان انبوه کارهای جاریِ روزمره بودم، اما این پروپوزال گوشهی ذهنم بود، مایهی افتخارِ خودم به خودم، دلم خوش بود که به جریان مسلط تن ندادهام، آنقدرها تن ندادهام، نشستهام دقیقا در همان حوزهی تخصصیای که در آن کار کردهام، پروپوزال نوشتهام، در همان حوزهای که مسالهام است، ایده دارم برایش، دلم خوش بود در عوض اینکه برای هیات علمی شدن به آب و آتش بزنم، برای اینکه در مقابل پروژههای در دسترسترِ پیشنهادی از سوی دوستان و آشنایان وا بدهم، در عوض همهی اینها رفتهام چند ماه بیجیره و مواجب کار کردهام و یک پروپوزالی با حداقل استانداردهای قابل قبول نوشتهام چون فکر کردهام آدم باید فعالانه و ایجابی کار پژوهشی کند، نباید هر کاری را بپذیرد که بنابر لطف و اعتماد همکارانه و آشناییتها و بده و بستانهای احتمالی در اینجا و آنجا به آدم ارجاع میشود، باید مقاومت کند، برود خودش پروژهای را که فکر میکند انجاماش مهم است و توانایی و تخصص انجاماش هم به طور خاص در حیطهی تواناییها و دانش اوست، به سازمانهای مربوطه ارائه دهد، با یک طرح مسالهی قوی، با سوالات دقیق و مشخص. همهی این کارها را برای این پروژه کردم، انتظار داشتم که به نتیجه نرسد، کلا آدمیام که در اغلب موارد بدبینیام به خوشبینیام میچربد، انتظار داشتم بدون پارتیِ گردنکلفت که بتواند توی آن جلسههای کذایی از تصویب پروژه حمایت کند، انتظار داشتم که بدون داشتن این رکن اساسی در سازمان مربوطه، پروپوزال فارغ از کیفیت و زحمتی که برایش کشیده شده، نقش کاغذ پارههایی بیارزش را ایفا کند، انتظار داشتم اینجور شیک و مجلسی با استناد به الویتهای پژوهشی سازمان مربوطه در سایتش و به پشتوانهی یکی دو آشنایی دورادور، فرم پروپوزال تکمیل کردن و به ضمیمه رزمه ارسال کردن، انتظار داشتم بدون داشتن آشنای حامی و موثر به در بسته بخورم. اما انتظار یک چیز ناخوشایند را داشتن با تحققاش در واقعیت یکی نیست، آدم علیرغم اینکه آنقدرها هم جا نخورده است باز مثل همین حالای من غمگین میشود، غمگین از اینکه چرا باید انرژی پژوهشیاش به جای صرف شدن در حوزهای که اینهمه برای کار در آن پیگیر و علاقمند است، با کار در حوزههای پراکنده و نامرتبط هرز برود.
غمگین شدنام از ترس بیکاری و بیپولی نیست، دو ساعت قبل از این پیگیری تلفنی، از جای دیگری زنگ زدند و گفتند قراردادم برای یکی از همان پروژههای ارجاع شده امضا شده است و آدرس بدهم یک نسخه از قرارداد را تحویل بگیرم. پروژهی بیربط و به دردنخوری نیست، یروژهای است در حیطهی جامعهشناسی سیاستگذار که برای خودم جالب است بدانم آیا واقعا میشود پیشنهاد درست و درمان و برگرفته از یافتههای پژوهشی به یک سیاستگذار یا مدیر اجرایی ارائه داد یا نه، برایم جالب است ببینم آیا میتوانم از شکل انبوه پروژههای بیخاصیت در حوزهی جامعهشناسی سیاستگذار که صرفا ارائهی نظرات شخصی محقق هستند در لفافهی دادههای سوگیرانه و تزئین شده با انبوه زلم زیمبوهای بدلی الفاظ تخصصی پرطمطراق، میخواهم ببینم میتوانم از این شکل رایج پژوهش در زمینهی سیاستگذاری فراتر بروم یا نه؛ میخواهم بگویم پروژهی امضا شده جذابیت حداقلی برایم دارد، بودجهاش هم زیاد نیست اما آنقدر هم کم نیست که حالت بیگاری و استثمار داشته باشد. رویهمرفته کاری نیست که انجاماش خیلی بهم فشار بیاورد. خرده کارهای دیگری هم هست، نظارت بر پروژههای پژوهشی و امثالهم، همهی اینها در کنار هم آنقدری هست که دغدغهی معیشت، حداقل تا یک سال آینده برایم پررنگ نباشد، دستکم برای آدمِ کمخرج و قانعی مثل من پررنگ نباشد.
آنچه تا اینحد غمگینم میکند پول و بیپولی نیست، زمین خوردن ایدههایم برای آینده حرفهای است، اینکه فکر میکردم میشود با تلاش و به این در و آن در زدن و به لحاظ مالی جاهطلب نبودن و با ناامنی شغلی ساختن، فکر میکردم با اینها میشود آدم هر یکی دو سال یکبار یک پروژهی پژوهشی تصویب کند که سرجمع سود و هزینهاش بخور و نمیر دربیاید اما هم بتواند یک تیم پژوهشی جمعوجور اما بادوام تشکیل بدهد و هم دقیقا در همان حوزهای کار کند که تخصص اصلیاش است و بهش علاقه دارد. حالا در اولین قدم برای تحقق این آیندهی حرفهای شکست خوردهام، شکستم چندان دور از انتظار نبوده اما این چیزی از ناخوشایندی ماجرا کم نمیکند، غمگینم و سرخورده. نه فقط برای خودم، حتی برای دوستانِ دور و بر که فکر میکردم اگر اینجور سرمایهگذاری بر روی آیندهی حرفهای جواب دهد، میتوانم به ایران ماندن، به کار کردن علیرغم شرایط سخت مالی و ناامنی شغلی و چه و چه تشویقشان کنم، بهشان بگویم گرچه سخت و پرهزینه اما بالاخره میشود یک کارهایی کرد. حالا زبانم کوتاه است، خودم مگر دارم چه غلطی میکنم که بخواهم بقیه را امیدوار کنم؟ دارم به بخور و نمیرِ خرده پروژههای ارجاعی و به لطف و مرحمتِ این و آن تن میدهم، کاری که همهی این سالهای تحصیل کرده بودم و حالا فکر میکردم لابد میشود با مدرک فلان و به پشتوانهی رزمهی بهمان این دور باطل را شکست و به یک آیندهی اگر نه قابل قبول به لحاظ مالی، دستکم نسبتا قابل قبول به لحاظ حرفهای امیدوار بود. حالا به در بسته خوردهام، آدمها حق دارند به آدم بگویند این بخور و نمیری که اینجا در میآوری را جای دیگر هم بهت میدهند، مضاف بر اینکه انجا دستکم کار گلِ پژوهشی نمیکنی، یک چیزهایی بیش از تکرار مکررات توخالی و بیارزش نصیبات میشود، تجربهی زندگی در فرهنگ و جامعهای متفاوت هم پیدا میکنی؛ قبلترها در جواب از ایدههایم میگفتم، میگفتم خب ما هم به خودمان سختی ندادهایم، هی به همان جریان روتین و جواب پس داده تن دادهایم، به کارهایی خارج از حوزهی تخصصیمان که به لطف فلان استاد که ما را میشناخته بهمان ارجاع شده است. میگفتم ما برای انجام کار باکیفیت در حوزهی تخصصیمان تلاش نکردهایم، منفعل بودهایم همهاش، خودمان کاری را فکر میکردهایم درست است تعریف نکردهایم و پیگیر تصویباش نشدهایم، حالا خودم یک نیمچه تجربهای از آزمون ایدههایم دارم، تجربهای مایوسکننده، حالا زبانم برای تلاش، برای مقاومت از همیشه کوتاهتر است، از این بیش از هر چیز دیگری غمگینم.
دیدگاهتان را بنویسید