معین را دیدیم یکی از همان شبهایی که جلوی اوین شده بود پاتوق شبانهمان. پسرش گرفتار بود آن روزها؛ یک شب دیدیماش بین جمعیت، تنها و کموبیش تکافتاده، هی دور و بر را نگاه کردم ببینم چند نفر از آن جمعیت دویست سیصد نفری میشناسندش، چند نفر میروند جلو حال و احوالش را میپرسند، خبری نبود، من و پدر و چند نفر دیگر رفتیم جلو و چند کلمهای حرف زدیم در مایههای شما هم حتی و آخر چرا و الخ. لبخند غمگینانهای زد و گفت ما برای همدلی با مردم آمدهایم؛ مردم اما هیچ حواسشان به او نبود، حالا یا نمیشناختندش یا حوصلهاش را نداشتند یا برایشان شکست تلخ چهار سال پیش را تداعی میکرد و ازش شاکی میشدند یا…بههرحال کاری به کارش نداشتند آنقدرها. آنطرفتر که رفتیم پدر سرش را تکان داد و به سبک «مملکته؟» گفت: چه کسی باورش میشود این آدم یک روزی کاندیدای ریاستجمهوری این مملکت بوده است، من رویم را برمیگردانم سمت دیگر و فکر میکنم نه فقط یک کاندیدا، کاندیدایی که یکی از پیشروترین برنامههای دموکراسیخواهی را در این مملکت ارائه کرده است و لااقل چهارمیلیون رای داشته است و …چه کسی باورش میشود واقعا؟
بیشتر بخوانید