حدس میزنم همهی آنهایی که جمعه شب برای دیدن فیلم مستند «زنانگی» در جشنواره سینما حقیقت سرودست میشکستند و سوار بر سر و کلهی همدیگر فیلم را تماشا میکردند، مثل من تجربهی قبلی از دیدن فیلمهای محسن استادعلی کارگردان فیلم داشتند، فیلمی مثل «جایی برای زندگی» که برنده سیمرغ بلورین بهترین کارگردانی مستند در سی و دومین جشنواره فجر شده است. میشود راجع به این حرف زد که «زنانگی» در کارنامهی سازندهاش قدمی رو به جلو هست یا نیست و نقاط قوت و ضعفش در مقایسه با نمونههای مشابه چیست و الخ، اما چنین بحثی تنها با دیدن فیلمهای دیگری از همین کارگردان یا فیلمهای مشابهی از کارگردانان دیگر قابل فهم میشود، فیلمهای مستندی که اصلا نمیدانم جز با رجوع به خود کارگردانهای فیلمها چطور میشود پیدایشان کرد و دید. این است که از این بحث میگذرم و میرسم به نکتهای که فارغ از فیلم به مثابه یک اثر هنری، به لحاظ اجتماعی قابل تامل است.
در مستند «جایی برای زندگی» کارگردان روایتی از زندگی ۵ مرد به دست میدهد که در پانسیون زندگی میکنند. «زنانگی» که شاید عنوان دقیقترش «جایی برای زندگی ۲» باشد، روایت زندگی زنانی است که شبها برای جای خواب به خوابگاهی میآیند که زیر نظر بهزیستی و برای زنان وابسته به مواد مخدر فراهم شده است. از میان ۵ مرد «جایی برای زندگی»، ۳ یا ۴ تایشان معتادند و تاثیرگذاری مستند از اینجاست که آدم حس میکند کافی است سرش را برگرداند تا یکی از این آدمها را دور و برش ببیند، یکیشان پیک موتوری است، یکیشان نصاب آبگرمکن است، معتادند اما کار دارند و درآمدی که بهشان اجازه میدهد تختی را در پانسیون اجاره کنند. تفاوت زنان مستند ««زنانگی» در این است که اگر معتاد باشند کار ندارند و لذا درآمد ندارند، این است که هرکدامشان بتوانند تنفروشی میکنند تا خرج اعتیادشان را درآورند. از میان زنان مستند، دو نفرند که در حال حاضر تنفروشی نمیکنند، یکی که ترک کرده است و مدتی طولانی به قول خودش پاک بوده و توانسته است نگهداری از یک پیرمرد را به عنوان شغل داشته باشد و دیگری که پیر شده است و لذا زباله جمع میکند، حتی این دو هم اذعان میکنند که در زمان اعتیاد و جوانی تنفروشی کردهاند، دلیلاش هم خیلی ساده است، همینطوریاش برای زنان معمولی هم کار نیست، چه برسد برای زن معتادی که تقریبا هیچکس بهش اعتماد ندارد، به قول یکی از زنان مستند هیچکس حتی خودش. این است که بخش قابل توجهی از زمان فیلم به نشان دادن بیپردهی آموزشهایی اختصاص دارد که برای پرهیز از رابطه جنسی منتهی به بیماریهای مختلف از جمله ایدز به زنان این مراکز ارائه میشود یعنی اصولا فرض بر این است که زنان این مراکز درگیر روابط جنسی متعددند و لذا باید برای محافظت از خودشان در مقابل بیماریهای مختلف ناشی از روابط جنسی آموزش ببینند.
از وقتی فیلم را دیدم هی فکر میکردم تفاوتشان در چیست، چرا مردهای مستند «جایی برای زندگی» اینهمه نزدیک بودند و زنان «زنانگی» اینهمه دور، یکهو دیدم تفاوتشان در همین است، در اینکه مردها کار دارند، میتوانند علیرغم اعتیاد کار داشته باشند اما زنها نه، هم مردان و هم زنان خانواده را ترک کردهاند یا درواقع طرد شدهاند اما تفاوت مهمشان این است که اعتیاد در چنین زنانی که از خانواده طرد میشوند ناگزیر به تنفروشی میانجامد اما در مورد مردان چنین تجربه یکدستی وجود ندارد و طرف میتواند معتاد باشد، تنها و از خانواده طرد شده هم باشد اما مثل خیلی از آدمهای عادی کار و زندگی داشته باشد اما در مورد زنان معتاد طرد شده از خانواده گویا تنها یک سرنوشت وجود دارد: روسپیگری. به نظرم فارغ از کموکیف هنری فیلم، نکتهی قابل تامل به لحاظ اجتماعی در این است که چطور اعتیاد در زنان تبدیل به سکهای میشود که روی دیگرش همواره تنفروشی است.
دیدگاهتان را بنویسید