به نظرم میزان شباهت تکاندهنده است، میزان شباهت رای آوردن احمدینژاد با پیروزی ترامپ، همانقدر ناباورانه، بهتآور و البته ترسناک؛ همانقدر که عدهای خاتمی را با احمدینژاد مقایسه میکردند و هی از خودشان میپرسیدند چطور ممکن است، آخر چطور ممکن است مردمی که چهار سال قبلش به کسی مثل خاتمی رای داده بودند حالا یکی مثل احمدینژاد منتخبشان باشد، به نظرم حالا همان عده عینا سوال مشابهی را از خودشان میپرسند، همانقدر که سخنوری خاتمی به چشم میآمد در مقابل ادبیات کوچه بازاری احمدینژاد، همانقدر حالا لمپنیسم ترامپ توی ذوق زننده است در مقایسه با ادبیات فاخر اوباما، همانطور که بازی ضعیف اصلاحطلبان در انتخاب معین به عنوان یک کاندیدا موثر در نتیجه انتخابات دانسته میشد، حالا خطاهای حزب دموکرات درانتخاب کلینتون هم پررنگ میشود.
به گمانم حتی علوم اجتماعی هم با چالشها و پرسشهایی مشابه روبرو خواهد شد، چطور نظرسنجیها نتوانستند چنین پیروزی قاطعی از سوی ترامپ را پیشبینی کنند؟ چطور اکثر تحلیلگران در برآورد شانس دو کاندیدا برای پیروزی و پیشبینی نتیجه دچار خطا شدند؟ کدام گروههای مهمی از جامعه آمریکا که توانایی تعیین نتیجه انتخابات را داشتند، اینچنین از غالب محاسبات و تحلیلها حذف شده بودند؟ و خلاصه اینکه به قدرت رسیدن ترامپ چطور امکانپذیر شد؟ اما حتی تلاش برای پاسخ بدین سوالات نیست که جذاب است. آنچه به نظرم برای یک محقق علوم اجتماعی مهم است، اتفاقاتی است که قرار است در چهار سال آینده در آمریکا بیفتد از این جهت که ما “فکر میکنیم” ساختار سیاسی در آمریکا خیلی متفاوت از ساختار سیاسی در ایران است. نبود اصل 110، ساختار حزبی جاافتاده، کنگره و سنا و البته حاکمیت قانون تفاوتهایی است که در نظر بسیاری تحلیلگران سیستم سیاسی آمریکا را به یکی از مصداقهای لیبرال- دموکراسی و در مقابل نظام سیاسی ایران را به عکس برگردانی از یک نظام سیاسی دموکراتیک تبدیل میکند. بسیار جالب خواهد بود ببینیم آنچه “فکر میکنیم” در یک سیستم سیاسی دموکراتیک بازدارندة خودسری و افراط است تاچه حد واقعا در عمل کارآمد است، از قضا دموکراسی آمریکایی هم مثل نوع ایرانیاش از نوع ریاستی است و حالا بسیار جالب است ببینیم سازوکارهای ساختار سیاسی آمریکا تاچه حد محدود کننده قدرت رئیسجمهور و لجامزننده به خواستها و تصمیمات شخصی اوست.
میخواهم بگویم گرچه به قدرت رسیدن کسی مثل ترامپ در یک لیبرال – دموکراسی تاحدی شگفتآور است اما این پاشنهی آشیل دموکراسی پیش از این هم مصیبت به بار آورده است، نمونهاش ظهور فاشیسم که حالا این روزها خیلی هم مورد ارجاع قرار میگیرد. به قدرت رسیدن دموکراتیک کسی که دموکراسی برایش پشیزی ارزش ندارد، پیش از این هم تجربه شده است، آنچه تجربه نشده است، مواجهه قانون با اراده و خودسری یک رئیسجمهور افراطی است. همین چند وقت پیش پایاننامهای در دانشگاه دفاع شد که در آن برنامهها و سخنرانیها و مناظرههای سه کاندیدای پیروز ریاستجمهوری در ایران (خاتمی، احمدینژاد و روحانی) با روش تحلیل محتوا مورد مقایسه قرار گرفته بود. یکی از نتایج فرعی اما از نظر من، شخصا بسیار تکاندهنده این بود که در کل برنامههای مکتوب و آن دسته از سخنرانیها و مناظرههای احمدینژاد که بررسی شده بود، حتی یکبار هم لفظ قانون نیامده بود، من اولاش حیرت کردم و گفتم مگر میشود، بالاخره طرف به صورت انتقاد از فلان قانون هم که شده لابد لفظ را به کار برده یا بالاخره یک جایی از قانون اساسی که حرف زده، مگر میشود یکبار هم لفظ قانون در برنامهاش نیامده باشد؟ خلاصه گذاشتم به حساب خطا و سوگیری محقق و رفتم جداول دادههای خامش را چک کردم، دیدم نخیر گویا واقعا درست است، یعنی آنچه ما هشت سال با گوشت و پوست و خون احساس کردیم، قبل از هر چیز در برنامهها آمده بود، اینکه قانون هیچ جایی در ذهن و زبان و برنامههای این کاندیدا نداشته است. حالا ما که لابد ادعای زیادی در باب دموکراتیک بودن ساختار سیاسی و نهادینه شدن قانون در مملکتمان نداریم اما واقعا جالب است بدانیم در یکی از مصداقهای شناخته شدة لیبرال دموکراسی، قانون تا چه حد میتواند سپر جامعه باشد در برابر یکهتازیها و تصمیمات خودسرانهی یک رئیسجمهور.
خلاصهاش اینکه به نظرم مقایسه آنچه در چهار یا هشت سال آینده در آمریکا رخ خواهد داد با آنچه در هشت سال ریاست جمهوری احمدینژاد در ایران رخ داد، آزمون خوبی برای بسیاری پیشفرضهای ما درباره ساختار سیاسی خودمان و تفاوتهایش با ساختار سیاسی دموکراتیک در غرب است.
دیدگاهتان را بنویسید