گفتم بنویسم، همین حالا که اینجا نشستهام، نزدیک افطار روی یکی از صندلیهای پارک نزدیک خانه. با امیر بحثمان شد و من طبق قول و قرارِ این چند وقت اخیرمان از خانه زدم بیرون، آمدم اینجا توی پارک و یاد یکی از پستهای خیاطباشی افتادم، همان پستی که نوشته بود خودش تنهایی آمده پارک و عذاب وجدان گرفته بابت خانه گذاشتن بچهاش که جانش برای تاپ و سرسره در میرود. من هم پایم به اینجا رسید دلم برای رها تنگ شد، فکر کردم کاش میآوردماش میبردماش کنار تاپ و سرسره تا هی برای نینیها ذوق کند و دست و پا بزند، بعد دوباره فکر کردم نمیشد، نمیتوانستم، خستهام، بگو مگوی بیهوده خستهام کرده، از صبح هم با رها بودم، راهی نداشت جز اینکه بیایم اینجا بنشینم و با خودم و خستگیهایم خلوت کنم. منتظرم افطار شود بروم بستنی بخرم برای خودم، باز هم البته دلم برای رها تنگ میشود، برای وقتی که کنار هم مینشینیم و با هم بستنی میخوریم.
صبح صاد پیشم بود بعد از مدتها، گفت بالاخره فهمیده دلیل حال بدی این چند وقت اخیرش چه بوده، گفت کسی را نداشته که نازش را بکشد، بهش گفتم بسکه تنهایی زندگیات را جمع کردهای، از پسِ خرابیهای کار و خانه و جاهای دیگر زندگیات تنهایی برآمدهای، خسته شدهای و فکر کردهای چرا کسی نیست که کمی لیلی به لالایت بگذارد و نگذارد اینقدر تنهایی و طولانی خسته بشوی. بعد خواستم به خودم فکر کنم، به اینکه چقدر کسی هست نازم را بکشد. مامان و بابا زنگ زدند همان وقتی که صاد اینجا بود، رفته بودند برایم کادوی تولد سفارش داده شده بخرند و هی از مدل و رنگ دلخواه سوال میکردند، دهان روزه توی این گرما بلند شدهاند رفتهاند پی کادوی تولد، حالا که دارم مینویسماش گریهام گرفته حتی اینقدر که محبتشان بیدریغ است با تمام اینها من خستهام، انگار که خیلی وقت باشد تنهایی از پس زندگی برآمده باشم خیلی طولانی و عمیق خستهام.
دیدگاهتان را بنویسید