امروز شش هفتهی تمام است که زندگی در حال میگذرد، در لحظه. رها گذشته را بسیار کمرنگ کرده است و آینده را بلاموضوع، همه چیز در فواصل یکی دو ساعته و حداکثر چهارساعته میگذرد، در فواصل شیر خوردن و متعلقاتش. من؟ گاهی وقتها بالا هستم، اینجور وقتها فواصل چندساعته تبدیل به مسابقه میشود، من از این طرف به آن طرف میدوم و سعی میکنم یک چیزی بخورم و ظرفها را در ماشین بگذارم و کمی جمع و جور کنم یا وقتهایی که مادرم هست که در کارهای خانه کمک کند، جواب تلفنهای بیپاسخ مانده را بدهم و چکمیل کنم و احیانا فایل مقالهی در دست احداث را باز کنم و حوصلهی اینها را که نداشته باشم بنشینم با فراغ بال کتابها و سیدیهای آموزشی رشد و تربیت کودک را بخوانم و گوش کنم، بعد صدای گریه میآید که در حکم زنگ مسابقه است و یعنی وقت تمام است.
همیشه هم بالا نیستم البته، یک وقتهایی هم پایینم، درستترش میشود در قعر، قعر یک جایی که آدم دلش میخواهد تا ابد همانجا بماند، بلند نشود دیگر، یعنی هرچه فکر میکند یادش نمیآید قبل از این به چه انگیزهای بلند میشد واقعا، اینجور وقتها هم فقط رهاست که دستم را میگیرد و از آن قعر میکشدم بالا، رهاست که با آن مکیدنهای عمیق و با تمام وجود، زندهام میکند.
دیدگاهتان را بنویسید