اینها را من نوشتهام، چهار سال پیش حدودا، حالا میخواهم جواب خودم را بگویم، جواب همین سوالهایی که پرسیدهام، میخواهم بگویم چطور جسارت چنین تصمیمی را پیدا کردهام.
اولین چیزی که شما را آمادهی چنین تصمیم به اصطلاح برگشتناپذیری میکند، شق دیگر ماجراست که اندک اندک به همان اندازه برگشتناپذیر جلوه میکند. تصمیم به بچهدار شدن در بیست و چند سالگی تنها یک انتخاب از میان انبوه انتخابهای ممکن است، انتخابی با ریسک برگشتناپذیری، اما در سی و چند سالگی تصمیم به بچهدار نشدن هم به همان اندازه برگشتناپذیر جلوه میکند. نمیگویم چنین دلیلی شرط لازم و کافی برای بچهدار شدن را فراهم میکند، به هیچوجه، صرفا دارم میگویم اولین تردیدها را در آن بنای به ظاهر مستحکم «نه» ایجاد میکند، دستکم برای این استحکام دیگر روی برگشتناپذیری تصمیم نمیتوانید حسابی باز کنید، نمیتوانید بگویید بچهدار نمیشوم چون تصمیم برگشتناپذیری است، چون حواستان باشد یا نه، کمکم دارید به نقطهای نزدیک میشوید که تصمیم به بچهدار نشدن هم به همان اندازهی تصمیم به بچهدار شدن برگشتناپذیر به نظر میرسد. تازه تصمیم به بچهدار نشدن نه فقط برگشتناپذیر است بلکه مقاومت اجتماعی هم جلوی رویاش است، یعنی اگر گیریم برگشتناپذیری این دو به یک اندازه باشد، همراهی و مقاومت جامعه در برابر این دو تصمیم یکسان نیست، به نظرم جامعه با تصمیم بچهدار شدن همراهی خیلی بیشتری نشان میدهد تا با تصمیم بچهدار نشدن، این است که کسی که گزینهی بچهدار نشدن را انتخاب میکند، دارد از آن یکی جسورانهتر هم رفتار میکند چون نه فقط دارد تصمیم برگشتناپذیر میگیرد بلکه مجبور است موجه بودن تصمیماش را به ریز و درشت کسانی ثابت کند که با کنجکاوی و تردید و چهبسا سرزنش با چنین تصمیمی روبرو میشوند، درحالیکه کسی که تصمیم به بچهدار شدن میگیرد درست که تصمیم برگشتناپذیری گرفته اما دستکم با همراهی بیشتر و مقاومت نسبی کمتری مواجه میشود.
اما طبعا یک تک دلیل آن هم از نوع سلبی که صرفا زیر پای دلیل قبلی را سست میکند برای چنین تصمیمی کافی نیست، دستکم برای من که کافی نبود. من نمیتوانستم صرفا به این دلیل که داشتم امکان باردار شدن را از دست میدادم، خودم را راضی به چنین تصمیم جسورانهای کنم. شاید که نه، حتما برای خیلیها بچهدار شدن اصلا دلیل نمیخواهد، برای خیلیها بچهدار شدن انجام طبیعیترین کار دنیا است که پشتش به هزار جور شبهاستدلال گرم است از جنس غریزه و طبیعت و تکامل و امثالهم. با پیشینهی آن متن چهار سال پیش، گفتن ندارد که برای من اینگونه نبود، برای من بچهدار شدن دلیل میخواست، دستکم در ظاهر و در خودآگاه. این حرفهایی هم که اینجا میگویم، از اصل مساله تا جوابها مختص به من و تجربهی شخصیام است، قابل تعمیم هم نیست اصلا. روی این شخصی بودن تجربه و غیرقابل تعمیم بودناش اینهمه تاکید میکنم چون به گمانم لحن متن خلاف اینرا نشان میدهد، یکجور لحن غیرشخصی است با زاویه دید سوم شخص غائب، این است که بنده جا به جا به تاکید میافتم که این تجربه و بازاندیشی همراهش سراسر شخصی است و شاید تنها برای کسانی جذاب باشد که مثل خود من زیادی درگیر چرایی و دلیلآوری برای چنین تصمیمی هستند.
داشتم میگفتم که یک تک دلیل سلبی کفایت نمیکرد، دومین دلیلی که مرا برای دست زدن به چنین جسارتی آماده میکرد، رسیدن به مرحلهای از زندگی است که آدم با خودش، با آنچه از سر گذرانده، با آنچه پیش رو دارد در صلح است، در کل راضی است از تجربهی زندگی، آنقدر راضی که دلش بخواهد آدم دیگری را هم به داشتن این تجربه دعوت کند. به نظرم برای آدمهایی مثل من که سالها با این سوال درگیر بودهاند که حالا مگر ما خودمان چه گلی به سر دنیا زدهایم یا به عکساش دنیا چه تحفهای بهمان ارزانی داشته که بخواهیم یک نفر دیگر را هم به این جهان پر از رنج و تردید و بلاتکلیفی دعوت کنیم، به نظرم چنین آدمهایی تا به مرحلهای از رضایت و صلح و تکلیف روشن با خودشان و زندگیشان نرسند، تصمیم به بچهدار شدن زیادی جسورانه به نظر میرسد. به نظرم اصلیترین تغییر من از چهار سال پیش تا به امروز همین بوده است، همین رسیدن به مرحلهای که آدم احساس میکند حالا میتواند مسئولیتاش را برعهده بگیرد، مسئولیت دعوت دیگری به تجربهی زندگی، بنا به تجربهی خودش میتواند، بنابر این حس کلی رضایت علیرغم همهی یاسها و تنشها و شکستها و چه و چه، همین رسیدن به جایی که حس کند تکلیفش با خودش، با آیندهاش، با آنچه از زندگی انتظار دارد روشن است.
این دو دلیل بالا به کنار، یک دلیل زیادی خودخواهانه هم بود که مرا برای دست زدن به این جسارت آمادهتر کرد. اینکه فکر کردم مادر شدن مرا تبدیل به آدم بهتری میکند نسبت به آنچه که حالا هستم. چرا چنین فکری کردم؟ از روی تجربهی ازدواجم، ریز جزئیاتش بماند اما بعد از بالا و پایین کردنهای بسیار به این نتیجه رسیدم که ازدواجم علیرغم همهی ناخوشایندیها و رنجها و تردیدهای بسیاری که به همراه داشته است اما در کل مرا به آدم بهتری نسبت به آدم قبل از ازدواج تبدیل کرده است، نمیدانم قضاوت اطرافیان و دوستان دور و نزدیکم تا چه حد با این ارزیابی همسو است اما خودم همواره چنین احساسی داشتهام، از شما چه پنهان وبلاگ داشتن خیلی کمکم کرده که اصلا بتوانم چنین ارزیابیای صورت دهم. تصویر خودم در آن وبلاگهای سالهای پیش از ازدواج را با تصویر حالای خودم در این شش سال اخیر که مقایسه میکنم، به وضوح حسام در مورد خودم بهتر میشود و فقط این هم نیست، وبلاگهایی هستند این دور و بر که من نویسندگانشان را از دور و نزدیک میشناسم، بعد عینا خود پیش از ازدواجم را درشان میبینم، یعنی خودِ خودم را، با همان میزان تیزی و سختی، با همان میزان حساسیت، با همان میزان اعتماد به نفس و البته با همان میزان به خود گیر دادن و مدام با خود و احساسات و رفتارها کلنجار رفتن، شما که غریبه نیستید حتی به نظرم جذابیت این وبلاگها برای مخاطبانشان نیز مشابه همان چیزی است که من هم روزگاری تجربهاش کردهام، منتهی حالا که به آن سالهای خودم نگاه میکنم، به وبلاگهای این آدمهایی که چهبسا آنزمان هم مینوشتند و تنها تفاوت امروزمان شاید همین از سر گذراندن و نگذراندن تجربهی ازدواج و زندگی مشترک طولانیمدت باشد، با اینها که مقایسه میکنم میبینم خود امروزم را بیشتر دوست دارم، میبینم خوشحالم که دیگر مثل قبل نیستم، دستکم به نظر خودم میآید که مثل قبل نیستم و این حس خوبی بهم میدهد. یکبار شین بهم گفت اما من بخواهم این تغییرات را توصیف کنم میگویم دیگر به اندازهی قبل منحصر به فرد نیستی، خیلی بیشتر شبیه دیگران شدهای، حرفش را قبول داشتم اما جالب است که حسام نسبت به این تغییر مثبت است، احساس از دسترفتگی نمیکنم، به عکس، خوشحالم که هرچند ناخواسته از آن پیلهی چندلایه و سخت “خود بودن” درآمدهام، دستکم توانایی بیرون آمدن را پیدا کردهام، این است که میگویم که ازدواج هرچند ناخواسته و با سختی بسیار اما در کل مرا به آدم بهتری تبدیل کرده است.
به نظرم رسید بچهدار شدن هم همین کار را میکند، چهبسا خیلی سخت و همراه با تردیدهای عمیق و استیصالهای چندباره اما به نظرم رسید بچهدار شدن خصوصیاتی را در من پررنگ میکند که در خودِ الانم خیلی کمرنگ است، یکیاش صبر است که بسیار به آن محتاجم، دیگری مهربانی است، مهربانی بی چشمداشت، فضیلتی که اگر نگویم هیچ بهرهای از آن نبردهام، دستکم میتوانم بگویم نصیبم بسیار ناچیز بوده است. خصوصیات دیگری هم هست، مهارتهای دیگری هم، سرتان را درد نمیآورم، سرجمع همهاش میشود اینکه مادر شدن احتمالا مرا تبدیل به آدم بهتری میکند، یعنی اینطور امیدوارم؛ این هم دلیل زیادی خودخواهانهاش بود.
درستاش این است که این اعتراف آخر را هم ناگفته نگذارم، اینکه چهبسا همهی دلایل بالا فقط رویهی ماجرا باشد، اصلاش این باشد که من باز هم یکبار دیگر به انتظارات جامعه تن دادهام، شاید هم خواستهام باز از کلیشه شدن فرار کنم، یادم است بعدها که به ازدواجم فکر میکردم میدیدم احتمالا این یکی از انگیزههای ناخودآگاهم بوده است، اینکه در دام کلیشهی دختر ترشیده نیفتم، بسکه سکنات و وجناتم مناسب چسبیدن چنین برچسبی بود، شاید بچهدار شدن هم چنین انگیزهی ناخودآگاهی پشتش باشد، اینکه احساس کردم چه قدر شبیه شدهایم به همهی زوجهای اطرافمان که همهمان در کموبیش در یک دسته جا میگیریم، علائق شبیه به هم داریم، دغدغههای شبیه به هم، در یک کلام سبک زندگی شبیه به هم؛ بله حواسم هست که در این صورت از چاله به در آمده و به چاه افتادهام چون بالاخره زوجهای بچهدار هم دستهی خاص خودشان را دارند با همان علائق و دغدغهها و سبک زندگی شبیه به هم، چهبسا خیلی یکدستتر و کلیشهایتر. چه میدانم، شاید همینها باشد، شاید آن دلایل بالایی، شاید هر دو و شاید هم هیچکدام:) بیش از این طول و تفصیل ندهم، به هرحال من چنین تصمیمی گرفتهام و حالا هم دیگر کاریاش نمیشود کرد چون از آن معدود تصمیمهای برگشتناپذیر است.
دیدگاهتان را بنویسید