حسی مقاومتناپذیر برای نوشتن، تایید دیگری بر قانون مندرآوردی خودم: آدم فقط وقتی حس نوشتن پیدا میکند که نوشتهای خوب بخواند؛ حالا دارم «هنر سیر و سفر» دوباتن را میخوانم و این کشش مقاومتناپذیر از سر خواندن همین کتاب است. در یکی از کتابخانههای کوچک و محلی نزدیک خانه نشستهام و مشغول خواندن و نوشتنام. آمدهام اینجا کار کنم البته، کار فوری فوتی این روزهایم تصحیح برگههای امتحانی است و نوشتن مقالهای راجع به نظرسنجیهای انتخاباتی که قولش را به یک جایی دادهام، از صبح که آمدهام هیچ کدام را شروع نکردهام هنوز، از «هنر سیر و سفر» نمیتوانم دل بکنم، گو اینکه تصحیح برگهها هم کار ملالآوری است، جذابیت این را بگذاری در کنار کسالت اجتناناپذیر آن یکی میشود همین که آدم دو ساعت و نیم کتاب میخواند یک نفس و هر از چندگاهی زیرچشمی نگاهی هم به دستهی برگههای کنار دستش میکند و پیش خودش حساب میکند نیم ساعت دیگر، یک ساعت دیگر، بعد از ظهر اصلا.
داستان کتابخانه آمدنام را نگفتهام برایتان، کلا خیلی چیزها را خیلی وقت است نگفتهام. دوتا کتابخانه پیدا کردهام نزدیک خانه، تا یکیاش ده دقیقه با پای پیاده راه است و تا دیگری ده دقیقهای با ماشین. چرا دوتا؟ چون کتابخانههای کوچکِ محلی کم امکاناتاند، معمولا یک سالن بیشتر ندارند که نمیشود تفکیک جنسیتی را همزمان درشان برقرار کرد، این است که روزهای فرد مال خانمهاست و روزهای زوج برای آقایان یا به عکس مثلا؛ بنابر همین واقعیت پیشپاافتاده و خندهدار، روزها دو قسمت شدهاند، روزهای فرد که میروم ان کتابخانهی نزدیکتر که در یک فرهنگسرای مشرف به پارک است و بیشتر دوستش دارم نه فقط به این دلیل که میشود پیاده و خوشخوشان رفت و آمد، بیشتر به دلیل آن پارک خلوتش که میشود در یک ربعهای استراحت بین ساعتهای کار آمد تویاش قدمی زد و چای را با چاشنی سرمای گزندهی این روزها مزمزه کرد. این یکی کتابخانهی روزهای زوج ساختمان قدیمی یک خانهی چند طبقه است، هیچ پارکی هم دور و برش نیست و پنجرههای قدی سالن پذیراییاش رو به ساختمانهای آن طرف کوچه است، میز و صندلیای هم که من حالا پشتش نشستهام روی سرامیکهای حمام قرار دارد یحتمل از جهت رنگ متفاوت کاشیهای دیوار و سرامیکهای آبیرنگِ کف زمین و این چاهی که نزدیک یکی از پایههای صندلی است. به هرحال این یکی کتابخانه را دوست ندارم، ملال و بیحوصلگی عمیقترین حسام از اینجاست ولی خب چارهای هم نیست، شنبهها اغاز هفته است و آدم خوب است هفته را با کار کردن شروع کند تا با وقت تلفکنی در خانه. درست و حسابی که سر وقتهای مفید کار کردن چرتکه بیندازم احتمالا معلوم میشود که میزان کار مفید انجام شده در خانه و کتابخانه تفاوت زیادی ندارد، میآیم کتابخانه نه فقط به این دلیل که تمرکزم بر روی کار را کمی و فقط کمی بیشتر میکند، بیشتر به این دلیل کتابخانه را برای ساعتهای کاری انتخاب میکنم که بتوانم خانه را دوست داشته باشم، برای اینکه کار خانه روی اعصابم نرود، وقت خودش را داشته باشد، 6 بعد از ظهر به بعد مثلا. کار هم وقت خودش را داشته باشد 9 صبح تا 6 بعد از ظهر مثلا، 6 هم دلیل خاصی ندارد، ترجیح شخصیام 7 بود اما ساعت پایان کار این کتابخانههای محلی 6 است.
این تفکیک زمانی یک راهحل درمانی است برای کسانی مثل من که مشکوک به اعتیاد به کارند، کسانیکه آنچنان از کارشان لذت میبرند که مرزهای میان استراحت و تفریح و کار برایشان بیش از حد کمرنگ است اگر اصلا مرزی وجود داشته باشد. این آدمها یکهو به خودشان میآیند و میبینند همهی زندگیشان شده کار، تفریحشان، سفرشان، معاشرتهایشان همهاش طعم کار گرفته. اعتیاد به کار عوارض مهلکی دارد که حالا وقت گفتناش نیست، همینقدر بگویم که مثل هر اعتیاد دیگری به خودویرانگری منتهی میشود. این بینش را که من ممکن است به کار معتاد باشم اولینبار میم بهم داد وقتی که نالهمندانه توضیح میدادم که مدتهاست کارهای مختلف را برای مدت نامعلومی به تعویق میاندازم و عملا هیچ کار مفیدی نمیکنم و حالم هی بدتر میشود، افسردهتر و همزمان مضطربتر. میم بود که پیشنهاد این تفکیک زمانی و حتی ترجیحا مکانی را ارائه داد و نکتهی جالب توجه این است که مسالهی اصلی کار کردن در زمانهای خاصی نیست، مسالهای که وفاداری به آن مشکل است کار نکردن در زمانهای خاصی است. اولینبار که من تصمیم گرفتم ساعت 6 به بعد کار نکنم و ترجیحا حتی سراغ لپتاپ نروم، مثل یک معتاد واقعی به خودم میپیچیدم، بیحوصله بودم و فکر میکردم چرا دقیقا همین حالا که اینقدر دلم با کار کردن است نباید سراغ انجاماش بروم. تجربهی مکرر قول دادن و شکستناش به من نشان داد که پایبندی به این تفکیک زمانی تا چه حد دشوار اما عمیقا ضروری و مفید است. همین بود که گشتم کتابخانههای اطراف خانه را پیدا کردم و سعی کردم تا جایی که ممکن است به این تفکیک زمانی و مکانی پایبند باشم، به خصوص بعد از تحویل آخرین پروژهی به تعویقافتادهای که بهانهای خوب برای همیشه در حال کار کردن بود. پروژهی کذایی را که تحویل دادم ده روزی رفتم سفر با فراغ بال و بدون ذرهای نگرانی برای کارهای در پیش رو. حالا هم یک هفتهای است برگشتهام و قرار است اینبار سر این قول و قرار زمانی و مکانی با خودم پایبند بمانم، حالا ببینیم و تعریف کنیم به قول معروف:)
به هرحال حالا در این کتابخانهی روزهای زوج نشستهام و از صبح در یک جور آرامش لذتبخش غوطه خوردهام و «هنر سیر و سفر» خواندهام. یک لحظه سرم را چرخاندم و دیدم اوه بیرون دارد برف میبارد، خوشیام دو چندان شد، یک لیوان چای کنار دستم، شکلات خوشمره، کتاب خوب، سالن خالی کتابخانه و برف بیرون ، چه چیز بیشتری ممکن است بخواهم؟
«هنر سیر و سفر» خواندنام هم دلیل دارد، دیشب کوبیدیم رفتیم شهر کتاب مرکزی دنبال همین یک کتاب، گو اینکه چشمام به ترجمهی کتابی از گافمن افتاد که یک وقتی آنچنان دلم برای خواندناش میتپید که شروع کرده بودم به انگلیسی خواندن و ذوق کردن و باز یک کتاب دیگر و خلاصه پنجاه تومنی پیاده شدم اما بالاخره هنر سیر و سفر را هم خریدم و از همان دیشب شروعاش کردم. بیشتر از جهت پیدا کردن دلیل برای سفر. این سفر ده روزهای که با خانوادهای جدیدالدوست رفتیم و دعوتشان برای سفر دیگری برای عید، اینبار شاید به هند، تلنگر اصلیام برای خواندن «هنر سیر و سفر» است. برای منی که آدم سفر نیستم و به قول خودم ذاتا یکجانشینام، برای منی که از ذوق و شوق آدمها برای سفر جا میخورم، برای منی که سفر فینفسه نه هدف است نه لذت، برای یک همچو منی سفری به چندصدهزار کیلومتر آنطرفتر دلیل میخواهد، این طلب دلیل را که با ف و میم، همان خانوادهی جدیدالدوست، در میان گذاشتم، کمی جا خوردند، فکر کردند شاید آن سفر ده روزه به اندازهای دلچسب نبوده که مرا به تکرار تجربهای مشابه علاقمند کند درحالیکه اینطور نبود، من عمیقا دلبستهی آن ده روزم جوری که ده بار دیگر هم قرار به تکرارش باشد با کمال میل میپذیرم اما سفر توریستی به این طرف و آن طرف عالم برایم از ان دست تجربههایی بود که برای انجامشان دلیل ندارم، به نظرم یکجور جوگیری بیمعنی میرسید، زمان فعلهایم گذشته است چون حالا هنر سیر و سفر کمی تا قسمتی رویکردم را تغییر داده، حالا فکر میکنم بتوانم برای سفری احتمالا پرمشقت به چندصدهزار کیلومتر انطرفتر، به میان مردمانی که خیل انبوه توریستها اخلاقیاتشان را تغییر داده، حالا فکر کنم بتوانم برای کسب چنین تجربهای دلیلتراشی کنم.
حالم خوش است در کل، کارهایی دارم که انجام دادنشان برایم موجه و چهبسا لذتبخش است، بهانههای کوچکی دارم برای دلخوش بودن و حالا حتی میتوانم برای چند سفری که در دو سه ماه آینده خواهم داشت هیجانزده باشم و منتظر، حالم خوش است در کل.
پینوشت 1: بعد از مدتها دوباره دارم وبلاگ مینویسم، صف را هم به هم زدهام، قرار بود اول به نقد و نظرهای دوستان در پست پیش پاسخ بدهم اما یکهو ویرم گرفت راجع به روزمرگیهای این روزها پرگویی کنم. دلم خوش است که الف دارد یکجور برنامهنویسی سایت یاد میگیرد و یکی از انگیزههایش سروسامان دادن به قالب اینجاست، بردن این متنهای شخصی به گوشهای از اینجا که در نظر اول به چشم نیاید. سروشکل اینجا که درست بشود، بیشتر از اینها خواهم نوشت، انجوری که دلم میخواهد و فکر میکنم معنای واقعی وبلاگنویسی است خواهم نوشت، به قول اقای کمالی بلی به امید آن روز:)
پینوشت2: بله، دو سال و چندماه از فارغالتحصیلیام گذشته و هنوز شغل ثابتی ندارم، به تبع جا و مکان مشخصی هم برای کار ندارم عجالتا، یک فکرهایی دارم برای دفتر کار ولی خب چندماهی زمان میخواهد عملی کردناش. گو اینکه بنابر تحولات اخیر مملکت احتمال اینکه دستم در یکی از این انبوه دانشگاهها و موسسات پژوهشی بند شود بیشتر از گذشته است. راستش اما حسام نسبت به این بند شدن مبهم است، نمیدانم باید شغل و عنوان و درآمد ثابت را بخواهم یا به همین وضعیت کار کردن به شیوهی خویشفرمایی دلخوش باشم، به اینکه گرچه محل کارم کتابخانه است و پول و درآمدم هم نامنظم و بعضا بخور و نمیر، اما همه چیزش دست خودم است، محتوایش، زمانش و حتی همکارانش. فکر آن جو مسموم سازمانهای دولتی را که میکنم، فکر همهی ان حرف و حدیثها و زیرآبزنیها و جنگهای پنهانی و حقیرانه بر سر پست و میز و صندلی، فکر همهی اینها افسردهام میکند به خصوص وقتی با حال خوش الانم مقایسه میکنم، با این ارامش و رضایت عمیق و درونی؛ چه میدانم، شاید هم باید کفگیرم حسابی ته دیگ بخورد تا دستم بیاید که یک من ماستِ این سبک کار کردن چقدر کره دارد دقیقا. به من و حالِ الانم باشد میگوید خب حالا کو تا آن روز:)
دیدگاهتان را بنویسید