در آستانه

۲۹ سال و ۲۹ روز، بله، متوجهم‌، از هیبت ۳۰ سالگی است لابد که این‌طور مضحک و بی‌قدر و شان به نظر می‌رسد ۲۹ سالگی، به هر کس بگویی ۲۹ ساله‌ام، یک پوزخندی می‌زند که یعنی خب بگو همان ۳۰ دیگر، انگار آدم  خودش را کوچک کرده باشد، انگار یک جوری دو دستی روزها و ماه‌ها و سال‌ها را چسبیده باشد که به سی نرسند مثلا، بعد حالا دیگر ته زورش است، انگار مسابقه‌ی طناب کشی باشد و پای آدم هی سر خورده باشد و حالا نک پایت مماس باشد با آن خطی که آن‌طرفش باختن است و ول کردن و وا دادن و دست از تلاش برداشتن و…راستش اما من حالم خوب است، یعنی برای ۲۹ سالگی خوب است، چه‌بسا زیادی خوب.

با چند تا از دوستان قدیمی نشسته بودیم دور هم، یکی‌شان گفت ۲۹ سال، من که باورم نمی‌شود ۲۹ سالم است، کی باورش می‌شود؟ من باورم می‌شد، به نظرم ۲۹ سالگی باید همین شکلی را می‌داشت که دارد، همین‌که تکلیفم با خودم روشن است، کم‌وبیش می‌دانم از زندگی چه می‌خواهم، می‌دانم داشته‌هایم چیست، توانایی‌ها و البته ناتوانی‌هایم. دو سه سال پیش این‌طور نبودم، همه‌چیز بلاتکلیف و در هم ریخته بود، ربط به آن بیرون داشت، به سیاست، به انتخابات، به دانشگاه، به تز، به امیر، به دیگران؛ حالا آن بیرون را گذاشته‌ام به حال خودش، یعنی زندگی‌ام را بهش گره نزده‌ام، فارغ از این‌که آن بیرون چه اتفاقی بیفتد من می‌توانم دنبال خوشی‌های خودم باشم، دنبال آن‌چه که به این بودنِ باری به جهت سر سوزنی معنا دهد.

می‌دانید یک جور خوبی کنار آمده‌ام با آشفتگی‌های غیر قابلِ درکِ آن بیرون، پذیرفته‌ام آینده‌ی حرفه‌ای که یازده سال تمام برایش جان کنده‌ام، دود شده و به هوا رفته باشد، برای خودم نقش‌های دیگری تعریف کرده‌ام، طبعا مهارتش را ندارم خیلی، دست‌کم نه به اندازه‌ی آن حرفه‌ای که این‌همه سال برایش سگ دو زده بودم، کارهای بیهوده کردم، جزوه‌نویسی‌های وقت‌گیر و مطلقا بی‌فایده، وقت تلف کردن‌های تا سر حد مرگ کسالت‌بار بر سر کلاس‌هایی یک‌سر بی‌معنی و بی‌فایده، بیست گرفتن‌های مضحک، رتبه آوردن‌های پوچ و مدرک جمع کردن‌های به در دنخور؛  آن زمان فکر می‌کردم خوب یا بد، درست یا نادرست، این‌ها ملزوماتش است، ضرورت‌های ناخوشایندِ آن نقش آکادمیک؛ حالا همه‌اش بر باد رفته است؛ قاعدتا حالم نباید خوب باشد، نبود، دو سه سال پیش، آن زمان که آن اخراج کذا پیش آمد، هیچ خوب نبود، سردرگم بودم، نمی‌دانستم کجای کارم غلط بوده، کجای راه را اشتباهی رفته‌ام که ته‌اش به آن‌جا رسیده‌ بودم، به برخوردی بیش از حد بی‌معنی، توهین‌آمیز و ویران کننده، آن زمان نمی‌دانستم چه می‌خواهم، چه می‌توانم بخواهم در این وانفسا، حالا اما بهترم، آرام‌تر، روشن‌تر؛ آن‌قدر که فکر می‌کنم هر بلای دیگری هم که بر سرم بیاید، من راه خودم را پیدا می‌کنم این‌قدر که ردش روشن و واضح است، می‌گویم ردش، چون راستش هنوز فقط شهودش را دارم، عجالتا فقط حس آرامش دارم، باید زمان بگذرد تا بتوانم این نظم و انسجام آرامش‌بخش درونی را به بیان در بیاورم، بگویم که چطور جزء به جزء زندگی‌ام به هم وصل است، کاری که می‌کنم، حرفی که می‌زنم، عقایدی که دارم، همه‌اش یک کل یک‌پارچه است، من درون آن کل‌ام، جایم امن است، آرام، هماهنگ؛ با این‌حال هنوز قادر به بیان دقیق جزئیاتش نیستم، کارم بعد از این شاید همین باشد، همین که آن انسجام آرامش‌بخش درونی را بیاورم بیرون و با دیگران به اشتراک بگذارم‌اش، شاید آن‌ها هم با این کلیت معنابخش احساس راحتی کردند، شاید به دردشان خورد، شاید هم نه.

پی‌نوشت۱: حالا این‌که هی من گفتم روشن است، روشن است، یک وقت این وهم را پیش نیاورد که مثلا جزئیات زندگی‌ام  در۵ سال آینده هم خیلی روشن و بدون ابهام است، نخیر، از قضا ممکن است همین حالا ازم بپرسید سال دیگر این موقع چه کاره‌ام، چندتایی گزینه ردیف کنم که احتمال رخداد هر کدام‌شان دقیقا به یک اندازه است، می‌خواهم بگویم این روشنی و انسجامی که می‌گویم یک حس عمیق درونی است، ربط زیادی به آن بیرون و آشفتگی‌های چاره‌ناپذیرش ندارد، مهم آن ظرفیت تطبیق است که حس می‌کنم سرچشمه‌اش را یافته‌ام، ظرفیتی که می‌تواند هر نوع اجزای پراکنده و متناقضی را در پرتو کلیت انسجام‌بخش خودش معنادار کند.

پی‌نوشت۲: این‌ حرف‌ها قاعدتا مال همان روز است، روز تولد به اصطلاح، همان بیست و سوم خردادی که دو سال است نحسی‌اش بیخ گلویم را چسبیده و ول نمی‌کند، نشد، در گیر و دار یک خاکسپاریِ دردآور، روز شمار زندگی‌ام بی‌‌معنی‌تر از هر چیز دیگری به نظر می‌رسید.

پی‌نوشت۳: به برکت تنه زدن فیل به ما و وبلاگ کذایی‌مان، ما هم مثل باقی خلق الله افتادیم دنبال راه‌های دور زدن فیل که گویا کمثل راه‌های رسیدن به خدا به عدد آدم‌های روی زمین است:) خلاصه این‌که بعد از مدت‌های مدید پای‌مان هم به فیس‌بوک باز شد و دیدیم اوه، دوستان چه همه ما را خجالت داده‌اند بابت تبریکات تولدی، هی نگاه کردیم بلکه بشود یک جوری برویم دانه به دانه تشکر کنیم، دیدیم نخیر، راه ندارد، یک وقت مفصل می‌خواهد و حوصله‌ی سر صبر، این است که گفتم عجالتا این‌جا یک تشکر بلند بالای دست‌جمعی داشته باشم تا بعد وقتش برسد و سر فرصت از خجالت تک تک دوستان در بیایم؛ خلاصه‌اش که ممنون، شاید خودتان هم ندانید با همان دو خط تبریک‌ دوستانه چقدر ذوق فشرده و پرچگالی هدیه کرده‌اید به من:)

پی‌نوشت۴: فید این‌جا قابل استفاده است چون من آرشیو وبلاگ قبلی را که قرار است با مصیبت و به صورت دستی منتقل کنم، می‌گذارم روی همان وبلاگ بلاگ اسپات، تمام که شد یک‌جا منتقل‌اش می‌کنم این‌جا که آن مشکل به روز شدن فید با پست‌های تاریخ گذشته هم پیش نیاید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *