همین الان چک کردم، تلفن هنوز قطع است، کابل یک جایی خراب شده و تلفنمان از دیروز قطع است، این یعنی اینکه اینترنت هم ندارم عجالتا. توی حیاط نشستهام، باد میآید، گهگاه صدای تق تق قطرههای باران که میخورد روی حصیر و البته بویاش، بوی باران، جایی اما خیس نمیشود، به گمانم مصداق ناز کردن است این طرز باران آمدن و نیامدن. به هرحال نشستهام اینجا و «کافکا در کرانه» میخوانم. گفتم که اصلیترین نقطهی قوت این خانه همین حیاط و ایواناش است؟ همین آسمان و درختهای بلند پارک که با یک خانه فاصله پیداست؟ خانه را تمدید کردیم برای یک سال دیگر، سر این خانه خیلی غر زدم، هنوز هم میزنم، سر قدیمی بودناش، صاحبخانه داشتناش، سر سینک ظرفشویی حتی، با اینحال انگار بدجوری بهش عادت کردهام، به اینکه عصرهایی که خانه هستم بیایم ایوان را بشویم، حصیر و قالیچه را پهن کنم و بنشینم به خواندن یا نوشتن. گفتم همهی تز را که نه اما بخشهای اصلیاش، آن جاهای گره خوردهی سختاش را همینجا نوشتم؟ در همین حال و هوا؟ حول و حوش پنج و شش عصر به بعد، بهترین ساعت روز به قول خودم.
داشتم میگفتم، اینجا نشستهام و «کافکا در کرانه» میخوانم، از خانهی نون آوردهاماش، دو سه هفتهی دیگر میگویم چه شد که رفتم خانهی نون، بعد اینهمه سال، نون همدورهی کارشناسی است، من آنوقتها انگار دنبالم گذاشته بودند، دو پله یکی میکردم همهچیز را، نون کمی طولاش داد، مثلا وسطاش یک سال ول کرد رفت آلمانی خواند برای خودش، بعد دوباره برگشت و ادامه داد، این شد که کمتر همدیگر را دیدیم. آن سال اول، زمان فرجهها که خوابگاه خلوت میشود معمولا، من دو سه شبی رفتم خوابگاه پیش نون که مثلا با هم درس بخوانیم، شبهای عجیبی بود، همان دو سه شب تمام اصل تجربهی من است از فضای خوابگاه، از نون حتی، چهار پنج سال پیش یک بار دیگر رفتم پیشاش، اینبار رفتم خانهاش، خانهی مجردی به اصطلاح، هنوز ازدواج نکرده بود، یادم نیست سر چه رفتم، بعد دوباره دیگر ندیدماش به غیر از یکی دو باری که دانشکده بهم برخوردهایم و سلام علیکی کردهایم، حالا بعد اینهمه سال زنگ زدم بهش و رفتم خانهاش، یک جای حرفهایمان که لابد کشیده بود به کتاب و خواندن، چندتایی قفسههای کتاب را نشانم داد گفت 88 که شد من فکر کردم قحطی کتاب میآید، فکر کردم این کتابهایی که قبلا بوده نیست و نابود میشود، بلند شدم رفتم هی کتاب خریدم از ترس قحطی و سانسور، کتابها را که دید میزدم دیدم یک کتابی هست از گینزبورگ که تا حالا ندیده بودم انگار، فکر میکردم هرچه از گینزبورگ به فارسی ترجمه شده است را خواندهام از سر آن عشق و هوسِ گینزبورگخوانی که بعدِ خواندن «نجواهای شبانه» به سرم افتاد، این یکی را اما ندیده بودم، یکی دیگر هم همین »کافکا در کرانه» بود، این یکی را میدانستم از ناخواندههای موراکامیام است، نمیدانم چرا فکر میکردم رمان نیست، حسام بهش یک چیزی در مایههای «روح پراگ» بود، رمان است البته، چند روز پیش که شروع به خواندن کردم تازه فهمیدم. به نون گفتم امانت هم میدهی؟ گفت کتاب گینزبورگ، چرا اسماش یادم نمیآید؟، گفت آن خودش امانت است و لذا نمیشود اما دربارهی «کافکا در کرانه» حرفی نداشت، وقت رفتن کتاب را زدم زیر بغلم و آمدم بیرون، دمِ ماشین که رسیدیم نون تازه کتاب را دید، گفت اِ آوردی اینرا؟ خب میگفتی یادداشت میکردم؛ من فکر کردم واقعا، چقدر خودمانی برداشتهام کتاب را زدهام زیر بغلم و آوردهام و نون چقدر خودمانیتر تذکر میدهد، دوست داشتم این صمیمیت گزندهی باقی مانده از پسِ اینهمه سال را. گفتم یادت میآورم یادداشت کنی، گو اینکه کتاب را میبرم که مجبور شوی بیایی خانهام پساش بگیری.
حالا نشستهام اینجا و دارم «کافکا در کرانه» میخوانم، آسمان سروصدایش درآمده، از اینهمه ناز باران لابد، باد هست و رعد و برق، از باران خبری نیست هنوز.
پ.ن: باران بالاخره آمد، یکجور وحشیای که دیگر نمیشود نشست، هر لحظه ممکن است بزند بچه لپتاپ را ناکار کند، اینترنتدار که بشوم اینرا منتشر میکنم، عجیب شدهام این اواخر، نه؟
دیدگاهتان را بنویسید