رها ده ساله شد، ده سال شد که من کیفیت منحصر به فردی از دوست داشتن و دوست داشته شدن را تجربه کردهام، تجربهای که به نظرم حتی با عمیقترین انواع عشق رمانتیک هم قابل مقایسه نیست و به کل از جنس دیگری است.
بیش از ده سال است که به کل آدم دیگری شدهام، آنقدر متفاوت که بهارهی قبل از این ده سال را به سختی به یاد میآورم، و راستش از این بهارهی جدید راضیترم.
تصمیم به آمدن رها بیش از آنکه از سر عزم و ارادهی راسخ باشد، محک زدن همراهی طبیعت و کائنات و در یک کلام خواست خداوند بود؛ آن زمان عجیب در دوراهی تصمیمگیری گیر کرده بودم و چارهای نداشتم جز اینکه تصمیم را به خردی فراتر از عقل ناقصی واگذار کنم که آن زمان به هیچ تصمیم مطمئن و یقین راسخی قد نمیداد. و این شد که رها آمد، آن خرد کلیتر و عزم فراتر تصمیم گرفت که بیاید:)
از همان زمانی که وجودش را درونم حس کردم، قبلتر از آنکه آزمایشات و نشانههای دیگر بتواند حضورش را تشخیص دهد و صرفا از روی تغییراتی زیرپوستی که فقط برای خودم قابل تشخیص بود حضورش را حدس زدم، از همان زمان مطمئن شدم، علیرغم همهی اضطراب و دلهره و تردیدهایی که پدرش داشت، من آرام و مطمئن بودم به داشتناش، به عمیقا دوست داشتناش
بیش از ده سال گذشته است و من روز به روز مطمئنتر شدهام و البته شاکر و سپاسگزار آن خرد فراتری که چنین تصمیم پرخیر و ثمری را نصیب زندگیام کرد آنقدر که فکر میکنم باید در ازای این موهبتی که نصیبم شده، به شکرانهاش مثلا، دیگران را از عمق و کیفیت این تجربه مطلع کنم، این متن را از سر همین وظیفه نوشتم
کارهای دیگری هم کردهام، مثلا همین چندوقت پیش دو سه نفر از دوستانی را که در موقعیت بچهدار شدن بودند اما برای تصمیمگیری مردد بودند جمع کردم خانهمان تا به همراه دوست دیگری که کمتر از یک سال است بچه دار شده، از تجربهمان بگوییم، از اینکه ما چطور بر تردیدهایمان غلبه کردیم و بعدتر، سال به سال چه تجربهای از سر گذراندیم و حالا کجا هستیم، او بعد از یک سال، من بعد از ده سال
باورش برای خودم هم سخت است ولی این ترم حتی تدریس درس “جمعیت و فرزندآوری” را هم پذیرفتم🙈 یعنی فکر کردم حالا من برای دوستان دور و برم جلسه میگذارم که دربارهی تجربهی بچه داشتن و ترس و تردیدهای به جایشان حرف بزنیم، چرا با دانشجوها نشود حرف زد؟
کار عجیبی است میدانم ولی واقعیتش این است که خودم را عمیقا مدیون طبیعت و کائنات و خداوند میدانم و هی فکر میکنم یکجوری باید به کسانیکه در شرایط بچهدار شدن هستند کمک کنم آنچه را در نظر اول از تجربهی بچهدار شدن به چشم نمیآید ببینند، کمک کنم حسی از آن تجربه و کیفیت منحصر به فردی از دوست داشتن و دوست داشته شدن پیدا کنند که با هیچ تجربهی دیگری قابل دستیافتن نیست.
و بله، البته که هی به خودم نهیب میزنم که این تجربهی خاص من است، لزوما عام و فراگیر نیست، ممکن و محتمل است آدمهایی، مادرهایی باشند که فکر کنند کاش این تصمیم را نگرفته بودند یا…
با تمام اینها دلم میخواهد این حس عمیقم از تجربهی مادری، از هویتی جدید که برای خودم هم ناشناخته و شگفتآور است، از آن آدمی که هیچوقت فکر نمیکردم درون من رد و نشانه و پتانسیل وجود داشته باشد و به برکت وجود رها در من متولد شد و رشد کرد، هی دلم میخواهد از اینها بگویم و نمیتوانم، دارم به مرزهای تعداد کلمات تلگرام برای یک پست نزدیک میشوم و هنوز هیچچیز واقعیای نگفتهام، هی حاشیه رفتهام، دست و پا زدهام، بالا و پایین پریدهام، کلمات و جملات تکراری گفتهام و…واقعیتش این است که هیچ نگفتهام، شاید هم از اول اشتباه کردم، شاید ماجرا اصلا گفتنی نیست، شاید فقط میشود تجربهاش کرد و بس.
کاش یه چنین متن و تجربههایی هم از سمت پدرها نوشته بشه برای ما آقایون.