هوش هیجانی به‌مثابه سیاست سرکوب روانی

برای اینکه ببینید چطور جامعه‌شناسی با افزودن زمان و مکان به توصیه‌های فرازمانی ـ فرامکانی روان‌شناسی، شما را از اوهام و خیال‌پردازی‌های خلسه‌آور «خودیاری» و «توسعه فردی» به زمین سفت و سخت واقعیت برمی‌گرداند، می‌توانید متن زیر را مرور کنید:
«کافی است، برای پرکردن شکاف‌های تاریخی موجود در این داستان‌ها، مکان و زمان وقوع آن‌ها را بررسی کنید تا به بی‌ربط‌بودن نتیجه‌گیری‌های گلمن پی ببرید. البته این نقطه‌ضعف جزئی از ذات کتاب‌های ژانر خودیاری است، کتاب‌هایی که به ما نوید این را می‌دهند که ظرفیت تغییر همواره در درون خودمان است. گلمن نیز همین نوید را می‌دهد تا به خوانندگانش نشان دهد چطور می‌توانند خودشان را از «گروگان‌گیری هیجانی» مغز به دست موج‌های زیست‌شیمیایی نجات دهند، یعنی از دست همان گرایش ناخودآگاه بدن به ازکارانداختن «ضامن عصبی». استفادۀ گلمن از این اصطلاحات، در کنار داستان‌هایی که از قتل و حمله به منزل تعریف می‌کند، خوانندگان را وا می‌دارد که هشیاری خودشان را حفظ کنند و پیوسته واکنش‌هایشان را زیر نظر داشته باشند تا مطمئن شوند هیجاناتی که ابراز می‌کنند همواره در چارچوب آداب‌ورسوم پذیرفته‌شده قرار دارد.
مفهوم هوش هیجانی زمانی به وجود آمد که اقتصاد جهانی دستخوش یک تحول ساختاری شدید شد. زمانی که، در بزرگ‌ترین بازارهای جهانی، تولید از رونق افتاد و بخش خدمات گسترش پیدا کرد. هر کسی که تابه‌حال گذرش به یک خرده‌فروشی افتاده باشد یا حداقل یک بار سرِ یک کلاس درس نشسته باشد، می‌داند که کارِ خدماتی نوعی تولید است که حول محور ارتباطات انسانی می‌گردد. همین موضوع باعث شده است تا آنچه گافمن آن را هنر مدیریت تأثیرگذاری می‌نامد ـ دوستانه‌بودن آهنگ صدای یک خانم فروشنده، ظرافت‌های زبان بدن یک معلم و کاریزمایی که در ارائۀ یک مدیر اجرایی وجود دارد ـ به محور بهره‌وری تبدیل شود. آرلی راسل هاکشیلد، در سال ۱۹۸۳، در کتابی با نام قلب مدیریت‌شده، برای اولین بار برای اشاره به این نوع کارها از اصطلاح «کارِ هیجان‌محور» استفاده کرد. او در کتابش می‌نویسد: «مراکز مراقبت از بیماران، خانه‌های سالمندان، بیمارستان‌ها، فرودگاه‌ها، فروشگاه‌ها، مراکز تماس، کلاس‌های درس، مراکز بهزیستی، مطب‌های دندان‌پزشکی، همگی مراکزی هستند که کارکنانشان، خواه با کمال‌میل، خواه با اکراه، خواه به‌طرزی عالی، خواه به شکلی ضعیف، به کارِ هیجان‌محور مشغول‌اند. فروشندۀ بی‌نوایی که در یک لباس‌فروشی باکلاس کار می‌کند درواقع کارش مدیریت حسادت است. معامله‌گر سهام در وال‌استریت هم درواقع کارش مدیریت هراس است.»
از آنجایی که ماشین‌ها نمی‌توانند اکثر کارهای خدماتی را کارآمدتر از انسان انجام دهند، تنها راه افزایش بهره‌وری در کارهای هیجان‌محور این است که کارکنان را تشویق کنیم تا هیجاناتشان را به‌گونه‌ای به نمایش بگذارند که، هم برای دیگران و هم برای خودشان، متقاعدکننده‌تر باشد. همان‌طور که هاکشیلد اشاره می‌کند، «تشخیص مرز باریک بین یک احساس واقعی اما غیرقابل‌پذیرش و یک احساس ایدئال‌شده» به یک توانایی اقتصادی تبدیل می‌شود. کارِ هیجان‌محور یعنی تلاش برای باریک‌ترکردن این مرز.
موضوعی که در کتاب هاکشلید مطرح می‌شود در کتاب گلمن نیز تکرار می‌شود، اما این بار به‌عنوان توصیه‌ای دوستانه و اقدامی که همه باید انجام دهند تا پیشرفت کنند یا لااقل بتوانند زنده بمانند. گلمن، با تغییر «کارِ هیجان‌محور» به «هوش هیجانی»، رابطۀ اجتماعیِ ملموس بین کارگر و کارفرما را با نوعی استعداد فردیِ مبهم جایگزین می‌کند.»
متن کامل این مقاله را می‌توانید در وبسایت ترجمان مطالعه کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *