ما چه درکی از انقلاب ۵۷ داریم؟ ما که میگویم یعنی آن کسانی که آن زمان یا اصلا نبودهایم یا بچه شیرخوره بودهایم یا آنقدرها عقلرس نبودهایم به هرحال؛ ما، امروز، سی و اندی سال بعد، چه درکی از حال و هوای آن روزها داریم؟ چه درکی از آدمهایش داریم؟ از چند و چون کارهایشان؟ چه درکی از ایدئولوژی داریم؟ از ایدئولوژی انقلابی؟
این سوالها را میپرسم چون به نظرم میرسد اگر نه همهی ما، دستکم بخشی از ما درک دقیق که چه عرض کنم، اساسا درکی از حال و هوای انقلاب نداریم، ما سرودها را میشنویم و یکجوریمان میشود البته، عکسها و فیلمها را میبینیم و خواه ناخواه جلویشان مکث میکنیم چهبسا دلتنگ و حسرتخورده اما با اینحال درک دقیقی نداریم از آنچه رخ داده و زیست شده است، چرا این حرف را میزنم؟ چون حالا ما خودمان را یک پله بالاتر از پدر و مادرهایمان میبینیم، به نظرمان میرسد آدمهای آنروزها یک مشت آدم جوگیر بودهاند کموبیش که البته شاید حرجی هم برشان نبوده است آنقدرها، بالاخره تجربه نداشتهاند بندگان خدا، طبیعی بوده است لابد که در امواج خروشان عصیان و خشم انقلابی غرق شوند و هیچ حواسشان به ویرانیهای حاصل از این امواج خروشان نباشد؛ از سر همین نافهمی است که ایدئولوژی انقلابی در نظرمان یک چیزی است در مایههای قرصهای روانگردان مثلا، یک چیزی که روی درک و شعور و عواطف و احساسات آدمها تاثیر میگذارد و باعث میشود دست به کارهای عجیب و غریبی بزنند، از خود بیخود شوند به اصطلاح. همین است که حالا خودمان را عاقلتر میدانیم، بالغتر، فکر میکنیم حالا ما تجربهای افزون بر آنها داریم و حالا لابد اگر ما در شرایط مشابهی قرار بگیریم به این راحتیها غرق نمیشویم، حل نمیشویم، از دست نمیرویم.
به گمانم اما توهم زدهایم از این جهت که به نظرم انقلابیون سی و اندی سال پیش هم به اندازهی ما، بلکه هم بیشتر کتاب خوانده بودهاند، به اندازهی ما، بلکه هم بیشتر تاریخ حالیشان بوده است، به اندازهی ما هلاک آرمانهای عدالت و آزادی و چه و چه بودهاند و البته تشنهی زندگیای که به زیستناش بیارزد. ما اما تلاشی برای درکشان نمیکنیم، یک کلام میگوییم ایدئولوژی انقلابی همین است و تمام، به خودمان میگوییم خب البته انتظار زیادی هم نباید داشت، بالاخره آن زمان حال و هوای انقلابی حاکم بوده است که یعنی آدمها افسار اراده و عملشان دست خودشان نبوده است، به نظرمان میرسد آنها گرفتار جذبهای غیرقابل مقاومت بودهاند که فرصت تامل و تردید در بسیاری از وقایع و تصمیمات را ازشان سلب میکرده است. با همین درک تحریف شده از واقعیت است که ما آنها را، آن روزها را به قضاوت مینشینیم، خودمان را بابت درک چرایی اعمال آدمهای آن روزها زحمت نمیدهیم، دلایل ریز و درشت وقایع را یکجا مینویسیم به پای فضای ایدئولوژیک و خلاص. همین است که حالا در بهترین حالت، به نظرمان انقلاب دورهای تمام شده است، دورهای که با تمام جذبه و شورش، با تمام یگانگی ماندگارش، با تمام آن درسهای سخت و فراموشنشدنی همراهاش، به اتمام رسیده است، به نظرمان میرسد ما حالا امروز در روزهای دیگری هستیم، در حال و هوای دیگری.
گناه این درک و فهم تحریف شده تماما هم گردن ما نیست البته، انقلابیها هم آنقدرها توان بیان آنچه درک و احساس کرده بودند را نیافتند. میخواهم بگویم این گله و شکایتهای مسئولین فرهنگی مملکت آنقدرها هم پر بیراه نیست وقتی علیرغم صرف هزینههای آنچنانی و هی پوستر و بنر از در و دیوار شهر آویزان کردن و صغیر و کبیر ملت را به قرقرهی جملات و آموزههای فلان و بهمان واداشتن، همچنان از عدم انتقال و نهادینه کردن ارزشها و فرهنگ و ایدئولوژی انقلاب مینالند. به نظرم آنها به درستی تشخیص میدهند که ما، یعنی همین کسانی که آن زمان یا اصلا نبودهایم یا بچه شیرخوره بودهایم یا آنقدرها عقلرس نبودهایم به هرحال، دستکم بخشی از ما درک عمیقی از انقلاب وایدئولوژی و متعلقاتش نداریم که اگر داشتیم قاعدتا اینهمه حس عبور و پشت سر گذاشتن و یک سروگردن بالاتر از نسل قبل ایستادن بهمان دست نمیداد.
اما آیا اساسا عامل اصلی آن جذبه و شور یکپارچه قابل انتقال و بیان بوده است و انقلابیون و مسئولین فرهنگی و که و که کوتاهی کردهاند در این بیان و انتقال؟ آیا عمق و اصالت تجربهی انقلاب در این نیست که اساسا به بیان در نمیآید چون آن کلیت بیش از حد منسجم و یکپارچه و البته یگانه و معنابخش به جهان قابل تجزیه به واژههای معمولی و پیشپاافتاده نیست؟ قابل تجزیه به جملات و گزارههایی نیست که حتی همهشان در کنار هم باز هم قادر به انتقال آن کلیت و یکپارچگی ذاتی تجربه نیستند؟ آیا عمق و اصالت تجربهی انقلاب اتفاقا در این نیست که همواره وجهی بیان ناشده از آن باقی میماند که زبان، کلام، کلمات ناتوان از بیان آناند؟ بگذارید یک مثال بزنم روشنتر میشود احتمالا.
از اصالت که حرف میزنم منظورم مثلا اصالت حاجی پاکدل عروسی خوبان است در مقایسه با ادا و اطوار انقلابیگری حاج کاظم در آژانس شیشهای. آن چیزی که حاجی پاکدل ندارد و اصالتش هم دقیقا از سر همین نداشتن است و البته حاج کاظم به تمامی از آن برخوردار است فصاحت است، توانایی بیان، آنچه حاجی پاکدل را در نظر اطرافیانش موجی و مجنون و غیرقابل درک و البته بنابر تمامی این صفات، محترم و چهبسا ترسناک میکند، همین گنگ بودن او است. حاجی پاکدل بیشتر آشفته است، بیقرار، کمثل مرغ سرکنده فقط میخواهد برود؛ در مقابل حاج کاظم بیشتر خشمگین است، خیلی هم حق به جانب؛ تفاوت اصلیشان اما اینها نیست، تفاوت اصلی آنجاست که حاجی پاکدل خودش هم نمیفهمد چهاش میشود، چه میخواهد دقیقا، حرف نمیزند، وقتی هم حرف میزند درهم و برهم میگوید، کسی نمیفهمد، اطرافیان هم میگذارند به پای مریضیاش، به پای حال خرابش. در مقابل حاج کاظم خوب میداند چه میخواهد، دلایلاش را هم میداند، نطق میکند بلند بالا. هر دویشان البته تصویرگر قهرمان در جهانی بیگانهاند، جامعهای که اکثریت اعضای آن قادر به درک و فهم احساسات و اعمال قهرمان داستان نیستند اما آن چیزی که در این میان به حاجی پاکدل اصالت میدهد از نظر من، شخصا، ناتوانی او از بیان آن چیزی است که درک و احساس میکند، آن چیزی که تجربه میکند و تمام تلاشهایش برای شریک کردن اطرافیانش، حتی همدلترین و نزدیکترینهایشان در این تجربه به شکست میانجامد و همین است که او در نهایت چارهای جز رهاکردن همهی آنها نمیبیند. دستکم به لحاظ هنری که حاجی پاکدل چهرهی اصیلتری از یک قهرمان تکافتاده در جهانی بیگانه و غیرقابل درک است که به مانند همهی قهرمانهای جداافتاده و ناسازگار با جهان پیرامون، چهرهای نیمه مجنون و هذیانگو به خود میگیرد، نماد اصیلی از تجربهای که آنچنان عمیق و یکپارچه است که هرگز به تمامی به بیان در نمیآید، چنانکه همهی تلاشهای قهرمان برای بیان و انتقال آن تجربه به دیگران به هذیانهایی درهم و برهم و غیرقابل فهم تبدیل میشود.
زیادی حاشیه رفتم، برگردم سر اصل مطلب، اینکه به نظرم میرسد ما، دستکم بخشی از ما، هرگز انقلاب ایران را آنطور که باید و شاید نفهمیدهایم، ما هرگز انقلابیون را به تمامی درک نکردهایم، حداکثر با اما و اگر و شرط و شروط همدلی کردهایم، هرگز سر از ایدئولوژیشان در نیاوردهایم تمام و کمال، نفهمیدهایم آن کلیت معنابخشی را که سرچشمهی آن نیروی برانگیزانندهی همزمان اراده و شور یک ملت بوده است. دلیل این نافهمی هرچه بوده باشد، از به زحمت نینداختن خودمان برای درک و فهم عمیق تا کوتاهی انقلابیونی که سرشان گرم کارهای دیگری شده است تا اینکه شاید اساسا انقلاب پدیدهای است که اصالتا بیش از انکه فهمشدنی باشد، تجربه کردنی است، این نافهمی به هر دلیلی که رخ داده باشد، موجه و قابل پذیرش نیست. ما باید بالاخره یک روز از یک جایی شروع کنیم، شروع کنیم به درک این کلیت انسجامبخشی که تا آن حد آرامشبخش و معناکنندهی زندگی بوده است که میشده است با آن مرگ را به کل نادیده گرفت، کم چیزی نیستها، آدمها از مرگ هراس دارند چون به نظرشان با رخداد آن زندگی ناتمام میماند، تجربهی عجیب و منحصر به فردی است تجربهای از زندگی که آدمیزاد حس کند به تمام آنچه باید و شاید رسیده است و امر ناتمامی وجود ندارد، یک ایدئولوژی تمامیتبخش چنین ایدئولوژیای است که اصلا جایی برای ناتمامیت باقی نمیگذارد. باید یک وقتی از یک جایی شروع کنیم به درک این کلیت، بعد برویم سراغ دگردیسیهای ناگزیرش، سراغ تعدیل کردنها و پافشاریهای پرهزینه، سراغ به هر دری زدن برای حفظ آن تمامیت انسجامبخشی که رفته رفته از دست رفته مینماید. راستش این است که به نظرم ما، دستکم بخشی از ما سراغ انقلاب نرفتهایم هنوز، فرو کاستهایماش به یک مفهوم دستمالی شده و پیش پاافتاده از فضای ایدئولوژیک به معنای فضایی هیجانزده و شورمندانه و کموبیش غیرعقلانی که نه امکان درکاش هست، نه اساسا تلاش برای این درک ضرورت و مطلوبیتی دارد، چرا؟ گفتم که، چون به نظرمان دورهاش گذشته است غافل از اینکه با اینطور عبور سردستی و نادیده انگاشتن تجربهی انقلاب، خیلی محتمل است روزی برسد که ناگزیر به تکرار این تجربه باشیم.
پینوشت۱: البته، البته که هر نوع کلیت انسجامبخشی، خواه ناخواه شبههی تمامیتخواهی را پیش میآورد، میخواهم بگویم این تمامیتبخشی به جهان بنابر ماهیتاش مستعد دریافت فحش و برچسب تمامیتخواه و چه و چه هست. مهم اما این است که این وسط حواسمان به کارکرد مثبت و ضروری کلیتهای اسنجامبخش هم باشد در کنار آن هراس از تحقق یکدستیای تمامیتخواهانه، بله، همان تنش همیشگی میان انسجام آرامشبخش و یکدستیای کسالتبار و چهبسا هراس آور از یک طرف و میان تنوعی سرخوشانه و تضادهایی اضطرابآور از طرف دیگر.
پینوشت۲: به ساره گفتم به نظرم یکه بودن انقلاب ۵۷ بیش از هر چیز ناشی از ماهیت سراسر ایدئولوژیکاش است به معنای برانگیختن یک ملت و به سرانجام رساندن یک انقلاب اجتماعی از طریق به دست دادن کلیتی انسجامبخش و معناکنندهی وجوه پراکنده و متناقضنمای جهان، ساره گفت: وا، چه حرفی است، همهی انقلابها کموبیش ایدئولوژیکاند دقیقا به همین معنای معنادار کردن فلان با بهمان. با اینحال به نظرم این به چشم آمدن وجه ایدئولوژیک انقلاب ۵۷ نه فقط به این دلیل است که در عصر پایان ایدئولوژیها، تقریبا همهی اعضای یک ملت، اعم از عوام و نخبهاش، اینقدر مطمئن و یکپارچه برای تحقق یک ایدئلوژی تلاش کردند، بلکه مخصوصا به این دلیل است که این انقلاب بیش از هر انقلاب دیگری در تاریح ایدئلوژیک بوده است، این را میشود نه به استناد حرف و ادعای خود انقلابیون که لابد به دلیل وسط گود بودنشان حرفهایشان خیلی معتبر و قابل استناد نیست، بلکه به استناد تجدیدنظرهای نظریهپردازهای ساختارگرایی مثل تدا اسکاچپول گفت که با مرور انقلابهای فرانسه و روسیه و چین نشان داده بود که انقلابها بنابر شرایط ساختاری دولتها به قول خودش میآیند نه اینکه ساخته شوند (نگاه کنید به دولتها و انقلابهای اجتماعی از تدا اسکاچپول) و بعد همین نظریهپردازها پس از انقلاب ایران خیلی صادقانه و متواضعانه به این نتیجه رسیدند که نقش ایدئولوژی و رهبری را در انقلابها دستکم گرفته بودند (نگاه کنید به «دولت رانتیر و اسلام شیعی در انقلاب ایران» باز هم از تدا اسکاچپول). خلاصهاش اینکه انقلاب ایران، درست در زمانهای که فراگیرترین ایدئولوژیهای جهانی مثل کمونیسم رو به فروپاشی داشتند، نماد تلاش تام و تمام یک ملت در جهت تحقق یک ایدئولوژی بود.
پینوشت ۳: به نظرم این وجه پررنگ ایدئولوژیک به معنای به دست دادن کلیتی انسجامبخش که وجوه متناقضنمای جهان اجتماعی را معنادار میکند، این وجه خواه ناخواه با هر پدیدهی دیگری که هدف خود را در کلیترین سطح به دست دادن کلیت مشابهی تعریف کند، تنش پیدا میکند. مثل چی؟ مثل هنر، مثل علوم انسانی و اجتماعی که باز از نظر من، شخصا، هدف اصلیشان در کلیترین سطح همین معنادار کردن وجوه متناقضنمای جهان اجتماعی است از طریق به دست دادن کلیتی انسجامبخش؛ جالب نیست؟ جالب نیست که این تنش و تضاد بالقوه و بالفعل میان جمهوری اسلامی و علوم اجتماعی و انسانی بیش از آنکه موردی و محتوایی باشد، از جنس رقابت میان دو کارگزاری است که هر دو هدف و وظیفهی مشابهی برای خود تعریف کردهاند، البته که با دو شیوهی متفاوت دستیابی به هدف و صدالبته از طریق کلیتهایی با محتواهایی یکسر متفاوت.
*عنوان مصاحبهای با میشل فوکو دربارهی انقلاب ایران
دیدگاهتان را بنویسید