رخدادی نه چندان تازه

نسخه‌ی کوتاه شده

هیچ، به مصداق کتاب «در غرب خبری نیست» می‌شود گفت خبری از رخدادی تازه هم نیست؛ همه‌ چیز تکرار مکرر همان سازوکار ناکارآمد حاکم بر سازمان‌های دولتی است، بله، البته سوال اصلی من هم همین است، چطور چنین چیزی ممکن است؟ چطور می‌شود همان سازوکار ناکارآمد بر یک موسسه‌ی خصوصی جمع‌وجور که با سرمایه‌ی شخصی راه اندازی شده است نیز حاکم باشد؟ پای دولت که وسط باشد در کلان‌ترین و ساده‌سازی‌ شده‌ترین شکل‌اش می‌گوییم مصیبت نفت هست و درآمد ارزی بادآورده که مسئولین دولتی را بی‌نیاز از پاسخ‌گویی به من و شمای شهروند می‌کند اما در یک موسسه خصوصی که سرمایه‌اش محدود است، چطور می‌شود ساز و کاری ناکارآمد و غیرعقلانی شکل گیرد و دوام پیدا کند.

من البته در متن اصلی با جزئیات نسبتا کامل شرح داده‌ام همه‌ی آن‌چه را که در این یک ماه بر سرم آمد، از هیجان و ذوق و شوق برای انجام کاری که دوست‌اش داری و برای‌اش ایده داری و  جان کندن شبانه‌روزی و ریز و درشت کارهای بر زمین مانده را بر عهده‌ گرفتن تا دستمزد نهایی همه‌ی این تلاش‌ها که یک برخورد زشت، غیرحرفه‌ای و البته غیرقابل درک بوده است از سوی مدیر موسسه‌ی «رخداد تازه» که گویا سابقه‌ی برخوردهای عجیب و غریب‌اش با این و آن پرآوازه‌تر از آن است که نیازی به شرح و تفصیل داشته باشد، صابون‌اش گویا فقط تا به حال به تن ما نخورده بود که به برکت رخدادی بیش از حد غیرتازه و تکراری ما هم از آن بهره‌مند شدیم، گو این‌که پیرو همین برخورد، دو تن از اعضای هیات مدیره، جناب آقای دکتر رضایی و دکتر کاظمی هم از مجموعه کناره‌گیری کردند.

با تمام این‌ها، راستش مساله‌ی من خیلی طول و تفصیل این برخورد ناخوشایند و چه‌بسا نامنتظره نیست، اصل مساله‌ام کلیت رخداد این تجربه است فارغ از بعد شخصی ناخوشایندش، می‌خواهم ببینم کدام خشت این بنای تازه‌ساز اول بار کج گذاشته شد که این‌چنین ظرف چند ماه رو به ویرانی گذاشته است. اصل تحلیل‌ام این است که گرچه ممکن است در نگاه اول نقش مدیرعامل موسسه و ویژگی‌های شخصیتی و خصوصیات اخلاقی‌اش در تبیین وضع موجود خیلی پررنگ به نظر برسد اما به نظر من خود ایشان و دوام‌اش در جایگاه مدیریت و مقاومت‌اش در برابر تغییر اوضاع خود معلول علت بنیادی‌تری است که از نظر من، ساختار اقتصادی شکل‌گیری موسسه است. اشتباه نکنید، ایشان مالک و سرمایه‌گذار اصلی نیست که اگر بود می‌شد انتظار داشت عقلانیت بیشتری بر تصمیم‌ها و سیاست‌گذاری‌ها حاکم باشد. به روایت مدیرعامل موسسه که نمی‌دانم تا چه حد صحیح و معتبر است، سرمایه‌ی اقتصادی اولیه‌ی این مجموعه را فردی تامین کرده است که گویا از دوستان زمان مدرسه‌ی جناب مدیرعامل است و باز به روایت جناب مدیر در پاسخ به دینی که گویا جناب مدیر سر مساله‌ای به گردن حاج آقا دارد، این سرمایه‌ را همین‌طور بی‌حساب و کتاب به ایشان داده که برود برای خودش کسب و کاری راه بیندازد!

بحث کرده‌ام که این‌جور تامین سرمایه‌ی از سر خیرخواهی دوستانه یا پدرانه یا هر شکل دیگری از این دست، دقیقا همان مکانیسم مصیبت منابع را این‌بار در سطحی بسیار خرد بازتولید می‌کند و اتفاقا به نتیجه‌ای کاملا عکس آن خیرخواهی اولیه می‌انجامد و از قضا باعث ضرر و زیان‌های چه‌بسا جبران‌ناپذیر به لحاظ اعتماد به نفس و توان‌مندی به آن فرد موضوع خیرخواهی می‌شود، در کنار این‌ پیامد ناخواسته‌ به لحاظ شخصی، پیامد ناخواسته به لحاظ سیستمی‌اش این است که ویژگی‌های ساختاری مجموعه را به گونه‌ای شکل می‌دهد که کمتر نیازی به عقلانیت تصمیم‌ها و کارآمدی سیاست‌ها احساس شود. شرح مفصل‌ این مکانیزم هم البته در متن اصلی آمده است.

به هرحال تجربه‌ی ناخوشایندی بود درست، رخداد چندان تازه‌ای هم نبود به جای خود، اما دست‌کم این بینش ارزشمند را به همراه داشت که یک سیستم ناکارآمد می‌تواند نه فقط در کلان‌ترین سطوح دولتی بلکه در خرد‌ترین و جمع‌وجورترین موسسات خصوصی بازتولید شود اگر منطق ساختاری سیستم به ویژه منطق اقتصادی‌اش مشابه باشد.  تجربه‌ی عملی و از نزدیک این بینش نظری گرچه به لحاظ شخصی کم‌هزینه نبود اما به گمانم ارزش تجربه‌اش را داشت، این است که گرچه شاید از این رخداد نه چندان تازه سرخورده باشم اما راستش از تجربه‌ی دوباره‌اش این‌بار در قالب یک موسسه‌ی خصوصی آن‌قدرها هم پشیمان نیستم.

متن اصلی

باز هم همان حکایت همیشگی، تکرار مایوس‌کننده‌ی ساز و کار ناکارآمدی که مشخصه‌ی اصلی سازمان‌های دولتی در ایران است، رخدادی که گرچه تجربه‌اش تازه نیست اما سیطره‌اش بر یک موسسه‌ی خصوصی جمع و جور که با سرمایه‌ی شخصی راه‌اندازی شده است، جای تعجب و تامل بسیار دارد. راستش اصل هدف این نوشته هم همین است، می‌خواهم ببینم فارغ از چند و چونِ تجربه‌ی شخصی ناخوشایندی که در موسسه‌ی «رخداد تازه» داشتم (فی‌الواقع چه نام کنایه‌آمیزی هم دارد، رخداد تازه بشود اسم و رسم جایی که اگر یک ویژگی توی چشم زننده داشته باشد غیرتازگی‌اش است)، گیر کار کجا بوده است دقیقا؛ کدام خشت این بنای تازه‌ساز اما در عین‌حال در شرف ویرانی، اول بار کج گذاشته شد که نتیجه‌اش این نمای معوج و بی‌معنا بوده است که دست‌آخر نه فقط منِ تازه‌وارد، بلکه دو نفر از بنیادگذاران اولیه‌اش یعنی دکتر رضایی و دکتر کاظمی را هم از کل مجموعه تاراند. برای این هدف به گمانم مجبورم توصیفی حداقلی از آن‌چه در این یک ماه رخ داد را مرور کنم.

ماجرا از آن‌جا آغاز شد که اوایل آبان ماه، یک روز دکتر کاظمی با من تماس گرفت و بحث همکاری با موسسه را طرح کرد. پنج‌شنبه روزی بود، بعد از ظهر، من از تک کلاس‌ام در مدرسه برمی‌گشتم و داشتم وسط جردن رانندگی می‌کردم که همین‌جور الکی هوس کردم بزنم کنار و جواب یک شماره‌ی ناشناس را بدهم؛ دکتر کاظمی بود که از موسسه تماس گرفته بود و همان گفت‌وگو هم شد سرآغاز همکاری من با موسسه‌ی «رخداد تازه». دکتر کاظمی خودش آن‌جا مدیر آموزش بود و حالا می‌خواست من بروم جایش، بنده البته به این سادگی زیر بار نرفتم چون واقعا دلیلی برای جایگزینی وجود نداشت، من از سر برگزاری همان کارگاه یک‌روزه‌ی “تحصیل علوم اجتماعی در خارج از کشور” در این موسسه‌ای که دکتر رضایی بهم معرفی‌اش کرده بود، از بعد از آن، دیگر وقت نکرده بودم بروم این موسسه‌ی تازه راه افتاده ببینم دقیقا کی به کی و چی به چی است و چقدر ظرفیت همکاری دارد و غیره؛ به دکتر کاظمی گفتم آخر چه کاری است حالا من بیایم جای شما، شما جای خودتان باشید، بنده هم می‌آیم کنارتان کمک کار، بالاخره این از آن کارهای دلی است که آن‌قدرها جیره و مواجب برنمی‌دارد، من می‌آیم کاری از دستم برمی‌آمد دریغ نمی‌کنم، نه لزوما برای موسسه و شما و دیگر دوستان، بیشتر از جهت مایه‌ گذاشتن برای دغدغه‌های شخصی خودم در حوزه‌ی آموزش و پژوهش علوم اجتماعی. خلاصه این‌که رفتیم و با جناب مصطفی مهرآیین مدیرعامل موسسه هم آشنا شدیم که پیش از آن فقط دورادور اسم‌اش را شنیده بودم. خلاصه ما شدیم پای کار آموزش و برگزاری دوره‌ها در آذرماه اما راستش در همان روزهای اول، فضای متشنج و چه‌بسا خصمانه‌ی حاکم بر جلسات آن‌جا در مورد کلاس‌های برگزار شده در آبان‌ماه برای من تکان دهنده بود، از سر هیجان برای یک فضای جدید بود یا خوش‌بینی یا هر چیز، به روی خودم نیاوردم خیلی (اشتباه اول؟) گذاشتم به حساب این‌که به هر دلیلی بسیاری از دوره‌های آبان‌ماه با استقبال مواجه نشده و هی پشت هم کنسل شده بود و…گفتم شاید طبیعی است این برخورد طلب‌کارانه‌ی‌ مدیرعامل موسسه با دوستان قبلی‌ای که در مجموعه بودند، گفتم بالاخره هرکسی یک‌جور با چالش‌ها مواجه می‌شود، این هم جور خاص این آدم است. پیش خودم گفتم وارد جزئیات اتفاق‌های گذشته و روابط دیگر آدم‌ها با این مجموعه نشوم و رو به سوی آینده داشته باشم مثلا و  بی‌خیال گذشته و سوابق و هرچه بوده است (اشتباه دوم؟) و برویم سر اصل مطلب یعنی برنامه‌ی آذرماه ببینیم چطور جمع و جور کنیم که مجموعه از این حالت پرتنش ناشی از شکست نسبی در بیاید.

درست یک هفته بعد، وقتی قرار شد مدیرعامل موسسه در پژوهش‌گاه زلزله به عنوان عضو هیات علمی مشغول به کار شود و ناگزیر فرصت کمتری برای حضور در موسسه داشت، پیشنهاد شد مدیریت کل مجموعه به من واگذار شود، به خصوص که این تغییر مورد تایید و توافق دو عضو هیات مدیره یعنی دکتر کاظمی و دکتر رضایی (رییس هیات مدیره‌)  نیز بود. من حالا و بعد از رخداد مکرر تصمیمات عجیب و غیرقابل درک مدیرعامل موسسه فهمیده‌ام که گویا این تغییر آخرین راه‌حل این اعضا برای سر و سامان دادن به وضعیت آشفته‌ای بوده است که طی چهار پنج ماه گذشته و تحت تاثیر مستقیم مدیریت ناکارآمد و تصمیمات سلیقه‌ای و بی‌ثبات مدیر عامل موسسه شکل گرفته بود. باز هم البته من در ابتدای امر زیر بار نرفتم، باز هم گفتم آخر چه کاری است یک‌هو و این‌قدر سریع چنین تغییراتی انجام شود، خب آسه آسه، بنده اول تلاشم را بکنم، یکی دو ماهی سعی کنم یک سر و سامانی به وضعیت آموزش بدهم، بعد اگر دیدیم کارها روی غلتک افتاده است بیاییم دایره‌ی اختیارات و مسئولیت‌ها را تغییر دهیم. اما خب باز هم مثل مورد قبل اصرارها انجام شد و هی دلیل پشت دلیل و خلاصه قراردادی با من به عنوان سرپرست مجموعه از سوی مدیرعامل امضاء شد که البته پیشنهاد دو عضو هیات مدیره این بود که جلسه‌ی هیات مدیره هرچه سریع‌تر به صورت رسمی برگزار شود تا این تغییر مدیر عامل، شکل رسمی و حقوقی بگیرد. پیشنهادی که حالا تازه به حکمت اصرارهای پشت‌اش از سوی دکتر رضایی پی می‌برم. این‌که ایشان بنابر تجربه‌ی این چند ماه چقدر این برخورد عجیب، غیرقابل درک و یک‌سر غیرحرفه‌ای مدیر مجموعه با بنده را پیش‌بینی می‌کرده است و بنابر همین پیش‌بینی هم اصرار داشت که جا پای این تغییر محکم‌تر از چند برگ قراردادی باشد که حالا جناب مدیر عامل  به بهانه‌ی مهر نکردن‌اش بالکل منکر وجود و رسمیت‌اش شده است!

خلاصه این‌که ما شدیم سرپرست مجموعه و از آن‌جایی که بخش پژوهش به سرپرستی خانم میرباقری مشغول انجام بهینه‌ی امورات خودش بود، دست‌کم تا آن‌جایی که در چنان وضعیت بی‌سروسامانی ممکن بود، من همه‌ی وقت و انرژی‌ام را صرف دوره‌های آموزشی موسسه در آذرماه کردم، وقتی می‌گویم همه‌ی وقت و انرژی، یک چیزی می‌گویم یک چیزی می‌شنوید، یعنی من توی این یک ماه همه کار کرده‌ام، از جلسات پرشمار گذاشتن با این و آن و هی ایده زدن و دعوت کردن برای برنامه‌های ماه‌های بعد تا کلی فکر کردن روی سیاست‌گذاری میان مدت و بلند مدت برای یک همچو موسسه‌ای در حوزه‌ی آموزش و پژوهش علوم اجتماعی و انسانی تا زنگ زدن و پیگیر طراحی پوستر و آپ‌دیت سایت شدن و همه‌ی ای‌میل‌ها را دست‌تنها جواب دادن تا حتی پوستر چسباندن و قبض صادر کردن برای ثبت‌نام کلاس‌ها! یعنی رسما هر کاری که در بخش آموزش بود بنده مجبور شدم خودم شخصا یک‌ گوشه‌اش را بگیرم بی‌خیال جایگاه و شرح وظایف بس‌که روند قبلی مجموعه در حوزه‌ی آموزش کند و ناکارآمد برنامه‌ریزی شده بود. خلاصه همین‌قدر بگویم که بنده در اوج سر شلوغی‌ برای تمام کردن و دفاع از تز، وبلاگ‌نویسی را تعطیل نکردم اما این یک ماه اخیر چنان‌که ملاحظه می‌کنید بالکل این‌جا را رها کرده بودم به امان خدا بس‌که مجبور بودم صبح تا شب موسسه باشم و اصلا حساب روز و شب از دستم در برود.

نتیجه‌ی همه‌ی این زحمت‌ها چه بوده است؟ این‌که یکشنبه‌ی قبل از تاسوعا، جناب مدیرعامل بی‌مقدمه پشت تلفن به بنده گفته‌اند قرارداد بی قرارداد، دیگر توی موسسه‌ی “من” پا نگذار (تاکید از من نیست، از خود گوینده است موکدا:). سر چی؟ والا اگر باور کنید، یعنی این موضوع آن‌قدر غیرقابل درک و باور برای خود من است که هنوز که هنوزه دارم دنبال دلیل و علت معقول‌تری برای این برخورد عجیب می‌گردم. ماجرا سر این‌ بود که آن روز پشت تلفن باز جناب مدیر به سیاق آیه یاس خواندن‌های همیشگی شروع کرد از زمین و زمان گله کردن که برنامه‌ی دی ماه چیست و اصلا بخش آموزش به چه درد می‌خورد و الخ، بنده هم خیلی سر و ساده گفتم من برای دی‌ماه هم برنامه‌هایی ریخته‌ام منتهی این تعطیلات تاسوعا عاشورا یک سفر از مدت‌ها پیش برنامه‌ریزی شده در پیش دارم، از قضا، به دلیل همین تعطیلات، کلاس‌های آذر هم هفته‌ی بعدش تازه به جلسه‌ی دوم می‌رسد و باید کمی بگذرد تا ما بتوانیم ارزیابی کنیم روی میزان استقبال یا عدم استقبال از دوره‌ها و برای دی که ماه امتحانات هم هست، تصمیم سنجیده بگیریم، من بروم سفر برگردم یک جلسه‌ای برگزار می‌کنیم با حضور شما و دکتر کاظمی و دکتر رضایی و بنده یک گزارش از دوره‌های آذرماه و پیشنهادهایم برای دی‌ماه می‌دهم و آن‌جا یک تصمیم جمعی بگیریم برای چگونگی ادامه‌ی کار یا بالکل بی‌خیال شدن و غیره؛ آقا یک‌هو دیدیم ایشان همان پشت تلفن یک‌جور شدید و نامنتظره‌ای عصبانی شد، یعنی در حد داد و فریاد که آن‌جا مال من است و دکتر رضایی و کاظمی چه کاره‌اند و تو هم کارمند منی و من فقط خودم تصمیم می‌گیرم که کِی و با کی جلسه بگذارم یا نگذارم و…ما را می‌گویی، همین‌جور بهت‌زده و با دهان باز که وا، چه‌اش شد این یک دفعه، عیب جلسه برگزار کردن و تصمیم جمعی گرفتن کجاست دقیقا و …در همین حین داد و فریاد غیرقابل درک جناب مدیر که ما داشتیم خیلی یواش و محترمانه و غیرمستقیم، سهم سرمایه‌ اجتماعی دکتر رضایی و دکتر کاظمی و نام و اعتبارشان در پاگیری مجموعه را یادآور می‌شدیم و این‌که بنده به عنوان سرپرست مجموعه قاعدتا باید به کل هیات مدیره پاسخ‌گو باشم نه فقط به یک نفر، ایشان هی بر روند از کوره در رفتگی‌اش افزوده و بالاخره آن جملات مشعشع را نه یک‌بار، بلکه چندین و چندبار و نه فقط به من، بلکه تلفنی به خانم میرباقری سرپرست پژوهش هم فریادکشان اطلاع دادند. یعنی بنده چند بار هم وسط همان قیل و قال تلفنی آرزوی قلبی‌ام را بیان کردم که ای کاش، ای کاش ‌من فقط یک جوری می‌توانستم این مکالمه را ضبط کنم، یعنی اگر فقط فایل صوتی این گفت‌وگو قابل دسترس بود، باور کنید نیاز به سرسوزنی توضیح و توصیف اضافه نبود بس‌که روشنگر و خودتمام‌کننده بود. القصه، ما این برخورد یک‌دفعه‌ای و غیرقابل درک را گذاشتیم به حساب برخوردهای احساسی و لحظه‌ای جناب مدیر که این یک ماه وصف و سابقه‌اش را از صغیر و کبیر همکاران مجموعه شنیده بودیم. رفتیم سفر و برگشتیم و تصمیم را موکول کردیم به نظر همان دو نفری که به اعتبار و احترام‌شان همکاری با موسسه را آغاز کردم و این یک ماه هم از جان و دل برایش مایه گذاشتم خداوکیلی، دوستانی که در جریان تلاش‌ها و جنب و جوش‌های این یک ماه من بودند هم شاهد ماجرا.

نتیجه؟ خب راستش من برگشتم و دیدم دکتر رضایی و دکتر کاظمی بیش از هر کس دیگری بریده‌اند، یعنی دیدم بندگان خدا این‌قدر این چند ماه از این برخوردهای نسنجیده‌ی مدیریت موسسه با همکاران مختلف کشیده بودند که انگار اصلا منتظر این برخورد نهایی بودند تا حجت بر خودشان و همه تمام شود که این سیستم با این مدیرعامل و این طرز رفتار و سکناتی که موسسه را ملک طلق خودش می‌داند و ریز و درشت همکاران اعم از اعضای هیات مدیره و مدرسان را جزء خدم و حشم بارگاه که هر وقت اراده کند می‌تواند بدون این‌که رای و نظر کسی را به جایی حساب کند، همین‌طور سر خود و سلیقه‌ای و بنابر احوالات آن به آن متغیرش تصمیم بگیرد و برخوردهای ناشایست و نسنجیده صورت دهد، با این اوصاف وضعیت موسسه اصلاح‌پذیر نیست که نیست، این است که دیدم آن‌ها شاید با یک‌جور تاسف عمیق اما همراه با استقبال تلویحی، پایان همکاری من با مجموعه را لبریز شدن کاسه صبر و خلاصه‌ نقطه‌ی پایان همکاری خودشان با مجموعه تلقی کرده‌اند. این شد که من هم دیگر پیگیر نشدم و بی‌خیال همه‌ی این تلاش‌ها و بدو بدوها و تا دیروقت ماندن‌های این یک ماه بدون این‌که عجالتا حتی یک ریال حق‌الزحمه بابت‌شان دریافت کرده باشم. با این‌حال به سیاق همه‌ی گیر دادن‌های ذهنی- تحلیلی‌ام به ریز و درشت مسائل، به فکر افتادم ببینم دقیقا مشکل این مجموعه کجا بود، منی که مثلا رویکرد اجتماعی‌ام بر رویکرد فردمحور در تحلیل مسائل اولویت دارد، چطور می‌توانم شکست چنین مجموعه‌ای را علی‌رغم این‌همه انرژی و انگیزه و توان همکاران دور و نزدیک‌اش تحلیل کنم و این شد که نشستم این حرف‌ها را برای شما گفتم نه از سر درد دل گفتن و غر زدن، بلکه از سر مرور دوباره‌ی ماجرا و تلاش برای تحلیل و تببین آن‌چه رخ داد فارغ از تجربه‌ی ناخوشایند اما ارزشمندی که به لحاظ فردی برای من برجای گذاشته است.

خب نظر شما چیست؟ به نظرتان علت اصلی چنین اوضاع و ساز و کار ناکارآمدی چه می‌تواند باشد؟ همه‌ی کاسه کوزه‌ها را بشکنیم سر یک نفر که خب طبیعی است دیگر، یک آدمی با چنین ویژگی‌های شخصیتی و خصوصیات اخلاقی را گذاشته‌اید مدیر یک مجموعه بعد می‌خواهید نتیجه‌ای غیر از این حاصل شود؟ خب این‌که می‌شود همان تحلیل فردمحوری که می‌گوید اگر جای این آدم را یک نفر با توان مدیریتی بالا بگیرد لابد همه‌چیز کن فیکون می‌شود یک‌باره، همان‌طور که دوستان راه به راه اوضاع مملکت را تحلیل می‌کنند که اگر به جای فلانی بهمانی رئیس‌جمهور بود یا راس مملکت یک نفر دیگر بود، لابد اوضاع گلستان گلستان هم که نه (سلام کلاه قرمزی با گوسفند گوسفند هم که نه:) ولی خب یک جور واقعا بهتری بود. خب من همیشه مخالف این تحلیل‌های به قول خودم عاملیت‌محور بوده‌ام. همیشه به نظرم یک سوال کلیدی هست که بی‌پاسخ می‌ماند این وسط بس‌که آدم‌ها بهش بی‌توجه‌اند، آن‌هم این‌که اگر واقعا مشکل از آدم نامناسب است، خب چرا واقعا بعد از این‌همه وقت آدم مناسب جایگزین نشده است؟ قحطی آدم مناسب است یا مثلا آن آدم نامناسب چهارچنگولی جایگاهش را چسبیده و ول نمی‌کند؟ خب چطوری است که زور این‌همه آدم به خصوص از نوع مناسب‌اش به این یک نفر آدم نامناسب نمی‌رسد؟ طرف ابر انسان است یا چی؟ پشت‌اش به پول و زور گرم است؟ خب پس اگر این پول و زور است که آدم‌ها را در جایگاه‌ها نگه می‌دارد نه مناسب و غیر مناسب‌ بودن‌شان، اصل مساله زیر سوال نمی‌رود؟ می‌خواهم بگویم اگر این پول و زور یا هر چیز دیگری از این دست است که یک نفر را در جایگاهش نگه می‌دارد، خب پس ما بر چه اساس انتظار داریم آدم مناسب بیاید جایگزین شود؟ اصلا از کجا معلوم هرکس این‌طوری پشت‌اش به چیزی غیر از توان و مناسبت‌اش برای یک جایگاه گرم باشد، خود به خود ناکارآمد از آب در نیاید؟ این است که می‌گویم شکستن کاسه کوزه سر یک نفر آدم نامناسب و ناکارآمد قرار گرفته در یک جایگاه دردی از کسی دوا نمی‌کند. این آدم‌ها نیستند که سیستم‌ را انتخاب می‌کنند، این سیستم است که آدم همسو و منطبق با ویژگی‌های خودش را انتخاب می‌کند و اتفاقا آدم‌های از نظر ما مناسب و کارآمد اما ناهمسو و نامنطبق با ویژگی‌های ساختاری به دلایل مختلف از سیستم رانده می‌شوند. این است که به نظرم تحلیل تجربه‌ی رخداد هم نیاز به تبیین عمیق‌تر و جدی‌تری دارد، این‌که بگوییم همه‌چیز از سر ناکارآمدی مدیر مجموعه است و با عوض شدن این مدیر همه‌چیز گل و بلبل می‌شد، از نظر من، شخصا تحلیل ساده‌انگارانه‌ای است، باید دید ساز و کار موسسه دارای چه ویژگی‌های ساختاری‌ای است که چندین ماه آزگار یک چنین مدیر ناکارآمدی را در جایگاه خودش نگه می‌دارد که اتفاقا در برابر هر تغییری در جهت بهبود و کارآمدی مقاومت می‌کند به گونه‌ای که همه‌ی تلاش‌ها برای تغییر اوضاع و کاهش ناکارآمدی دست‌آخر به شکست می‌انجامد و باز در بر همان پاشنه‌ی پیشین می‌گردد. این است که می‌گویم دنبال آن خشت اولی‌ام که کج گذاشته شد و به نظرم این خشت اول مدیر موسسه نیست، چنین مدیری معلول یک علت بنیادی‌تری است که اتفاقا مقاومت در برابر تغییر اوضاع بیشتر پیامد وجود همان علت است نه دو دستی چسبیدن مدیر نوعی به جایگاهش.

به نظر من، خشت کج «رخداد تازه»، سرمایه‌گذاری اقتصادی اولیه‌اش بوده است. لابد حالا همه‌تان فکر می‌کنید خب این‌که همان است، لابد جناب مدیرعامل خودش سرمایه‌گذار اقتصادی بوده است و هی از جیب خودش خرج کرده و لابد طبیعی است که احساس مالکیت مطلق هم بکند. نکته‌ی قابل توجه و خلاف انتظار این است که از قضا این گونه نیست که اگر بود اتفاقا می‌شد انتظار داشت که عقلانیت بیشتری بر رفتارهای این جناب مدیر حاکم باشد. پس سرمایه‌گذار اولیه کیست؟ حاج آقایی که به روایت مدیر موسسه دوست دوران مدرسه‌ی ایشان  است و باز بنابر روایت جناب مدیر، بنابر دینی که در یک ماجرایی جناب مدیر به گردن حاج آقا داشته است، برداشته همین‌طور یک پولی را داده به ایشان که برو برای خودت کسب و کاری راه بینداز، گرفت گرفت، نگرفت هم فدای سرت لابد! راستش من راجع به میزان صحت و اعتبار این روایت جناب مدیر از سرمایه‌گذار اصلی و چند و چونِ دین و دوستی‌اش نظری ندارم اما اگر حتی کلیت این ماجرا هم در مورد سرمایه‌گذار اولیه صحیح باشد، به نظرم کلید حل معما تاحد زیادی آشکار شده است. سیستم ناکارآمد است و عقلانیت چندانی بر ساز و کار تصمیم‌گیری‌ها و سیاست‌گذاری‌هایش حاکم نیست چون اساسا به چنین کارآمدی و عقلانیتی نیازی نیست، یک نفر که لابد پول‌اش از پارو بالا می‌رود، برداشته یک پولی که لابد برایش رقمی هم نبوده داده در راه خدا یا داده دست دوستش که سر خودش را باهاش گرم کند یا هر چه، به هرحال آن کسی که سرمایه‌گذار اولیه بوده است به هر دلیلی که ما از آن اطلاع دقیقی نداریم، دغدغه‌ی زیادی برای سرنوشت این سرمایه‌گذاری نداشته است و در نقش تکراری پدر/خیّرِ ثروتمندی عمل کرده است که همین‌طور از سر محبت یا دوستی یا هرچه، یک پولی داده بلکه این آدمی که بهش علاقه داشته کار و بارش بگیرد و برای خودش کسی بشود و الخ و خب البته چنان‌که همه‌ی ما از خردترین سطوح دوستان و آشنایان خانوادگی تا کلان‌ترین سطوح مملکتِ دچار مصیبت منابع تجربه کرده‌ایم سرنوشت چنین خیرخواهی‌ای در اغلب موارد به نتیجه‌ای کاملا معکوس منتهی می‌شود، یعنی به برباد رفتن سرمایه و شکستی که احتمالا به طرز تراژیکی، به تضعیف اعتماد به نفس و کم‌توانی هر چه بیشتر همان آدمی می‌انجامد که قرار بود این خیرخواهی به نفع‌اش تمام شود حتی اگر خوش‌بینانه فکر کنیم چنین شکستی هیچ خدشه‌ای به آن روابط دوستانه و محبت‌آمیز وارد نکند که صدالبته محتمل است بکند و باز هم آن آدم موضوع خیرخواهی را تنهاتر و شکست‌خورده‌تر کند.

لابد حالا می‌گویید ای بابا این چه حرفی است؟ حالا یک بنده خدایی از سر علاقه به علوم اجتماعی و کار فرهنگی بوده یا اصلا از سر همان دین و دوستی، آمده یک همچین پولی برای چنین موسسه‌ای خرج کرده بدون این‌که چشم‌داشتی داشته باشد، گناه کرده بنده‌ی خدا؟ اصلا وضعیت از این ایده‌آل‌تر می‌شود؟ فکر کن یکی بیاید همین‌طور بی‌حساب و کتاب یک همچین پولی بدهد برای یک همچین کار پرریسک و کم سودی، خب دیگر آدمیزاد چه می‌خواهد بیش از این، مشکل از نظر چنین دوستانی لابد فقط این است که متاسفانه و لابد از بدشانسی این نعمت دست آدمِ نامناسبی افتاده است که نمی‌داند چطور ازش استفاده کند و اگر ما یکی از این دوست‌ها و خیّرها به پست‌مان می‌خورد ببین چه کولاکی راه می‌انداختیم و…خب من نظرم کاملا متفاوت است. من اتفاقا فکر می‌کنم همین بی‌حساب و کتاب بودن و از جنس “نعمت” بودن این سرمایه‌گذاری است که موجد همه‌ی آن معلول‌های بعدی مانند ناکارآمدی و آدم‌های نامناسب برای جایگاه‌های کلیدی بوده است. یعنی اتفاقا اگر شما خوب دقیق شوید می‌بینید این بدشانسی کذا زیادی مکرر است یعنی معمولا این نعمت‌ها عدل نصیب کسانی می‌شود که جز حیف و میل‌اش کار دیگری بلد نیستند و اگر خیلی نخواهیم خرافه‌گرایانه همه‌چیز را با قانون مورفی تحلیل کنیم، باید قبول کنیم که شانس قاعدتا این‌همه مشابه و الگومند رفتار نمی‌کند. این نعمت‌های بادآورده عدل نصیبِ آدم‌های نامناسب می‌شود نه چون این‌جور آدم‌ها همین‌جور الکی شانس می‌آورند بلکه چون از قضا چنین سیستمی فقط چنین آدم‌هایی را جذب خودش می‌کند چون مکانیسمی از جنس همان “مصیبت منابع” در کار است منتهی این‌بار  در سطحی بسیار خرد.

منظورم این است که اتفاقا اگر رخداد چهارتا سرمایه‌گذار داشت (بله، چهارتا نه یکی، نقش خرد جمعی را دست‌کم نگیریم) که بابت قران قران هزینه‌ها مدیر را به صلابه می‌کشیدند، آن‌وقت قاعدتا بعد از شش ماه از این تصمیمات سلیقه‌ای پرهزینه کمتر اثری بود بس‌که تصمیم خطای اول به دوم نرسیده، سرمایه‌گذاران تشکیل جلسه می‌دادند و التیماتوم که اگر این خطا و هزینه‌‌های همراهش تکرار شود، مدیر مربوطه جای‌اش را به کسی خواهد داد که خطاهای کمتری داشته باشد و عقلانیت بیشتری بر تصمیماتش حاکم باشد و  این روند در مدت کوتاهی به خود اصلاح‌گری سیستم و عقلانیت و کارآمدی فزاینده‌اش می‌انجامید. درواقع هم باید تفکیک نقش سرمایه‌گذار/سهامدار از مدیر مجموعه به طور کامل محقق می‌شد و هم مدیر کاملا خودش را به مجموعه‌ی این سرمایه‌گذاران/سهامداران پاسخ‌گو احساس می‌کرد، تنها در چنین حالتی بود که می‌شد انتظار داشت مدیر مربوطه نقش سرمایه‌ی اجتماعی، فرهنگی و نمادین اعضای مجموعه را به همان اندازه‌ی سرمایه‌گذاری اقتصادی اولیه جدی بگیرد چون قاعدتا یک دو دوتا چهارتای ساده نشان می‌دهد که چنین موسسه‌ای با چنین حوزه‌ی تخصصی‌ای، بدون بهره بردن از “اعتبار” یا همان سرمایه‌ی نمادین و با دسترسی نداشتن به شبکه‌های اجتماعی مخاطبان خدماتش یعنی همان سرمایه‌ی اجتماعی جز یک طبقه آپارتمان فکسنی با چهارتا میز و صندلی چیز دیگری نیست. درواقع، تنها آن ضرورت پاسخ‌گویی به سرمایه‌گذاران اعم از سرمایه‌گذاران اقتصادی، اجتماعی و نمادین است که سازوکار سیستم را بر مبنای کارآمدی و عقلانیت بنا می‌کند و کمرنگ شدن یا بالکل بلاموضوع شدن این پاسخ‌گویی است که به دوام یک سازوکارِ ناکارآمد و از قضا مقاومت در برابر تغییر و کارآمدی می‌انجامد فارغ از این‌که دقیقا چه‌ کسی با چه توان و ویژگی‌هایی در چه جایگاهی باشد، این ویژگی‌های ساختاری سیستم بنا شده است که آدم‌های همسو و منطبق با این ویژگی‌های ساختاری را فارغ از توان و ویژگی‌های‌ مناسب یا نامناسب‌شان جذب می‌کند.

خلاصه‌اش را بگویم، به نظرم سازوکار  ناکارآمد حاکم بر سازمان‌های دولتی می‌تواند در یک موسسه‌ی خصوصی جمع‌وجور هم تکرار شود اگر همان ساختار اقتصادی به نوعی در شکل خرد و خصوصی‌اش تکرار شود. حالا این‌بار جای بشکه‌های به ظاهر تمام‌نشدنی نفت را جیب پرپول یک دوست یا آدم خیّر گرفته است، در هر دو حالت این فرصت/نعمت ارزشمند بیشتر مستعد منتهی شدن به مصیبتی چاره‌ناپذیر است ‌ چون ویژگی‌های سیستمی که بر مبنای برخورداری از این نعمتِ بی‌صاحب یا دست‌کم صاحبی که به هر دلیلی چندان دغدغه‌ی داشته‌اش را ندارد، بنا می‌شود ویژگی‌هایی که به عقلانیت و کارآمدی اعضای کلیدی‌اش نیاز چندانی ندارد و جای همه‌ی دو دوتا چهارتاهای عقلانی را می‌تواند مود و سلیقه و روحیات و اخلاقیات شخصی اعضا بگیرد بدون این‌که پیامد‌های ویرانگر این جایگزینی ناگوار خیلی به جایی بربخورد یا برای کسی اهمیت آن‌چنانی داشته باشد.

به هرحال تجربه‌ی ناخوشایندی بود درست، رخداد چندان تازه‌ای هم نبود به جای خود اما دست‌کم این بینش ارزشمند را به همراه داشت که یک سیستم ناکارآمد می‌تواند نه فقط در کلان‌ترین سطوح دولتی بلکه در خرد‌ترین و جمع‌وجورترین موسسات خصوصی بازتولید شود اگر منطق ساختاری سیستم به ویژه منطق اقتصادی‌اش مشابه باشد. تجربه‌ی عملی و از نزدیک این بینش نظری گرچه به لحاظ شخصی کم‌هزینه نبود اما به گمانم ارزش تجربه‌اش را داشت، این است که گرچه شاید از این رخداد نه چندان تازه سرخورده باشم اما راستش از تجربه‌ی دوباره‌اش این‌بار در قالب یک موسسه‌ی خصوصی آن‌قدرها هم پشیمان نیستم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *