باز هم پای یکی از همان پستهای بسیار بلند در میان است، یکی از همان پستهای بسیار شخصی، مجددا این پست هم نوشته نشده که خوانده شود، نوشته شده که نویسندهاش را توی رودربایستی احتمالی با خودش قرار دهد که اینهمه کار و برنامهی جورواجور داشته است برای روزها و ماههای خالی و خنکِ پس از تز، بلکه یک روزی اگر رسید که دید باز خودش را مشغول پراکندهکاریهای مرتبط با معاش کرده، دستکم بتواند یاد خودش بیاورد آن روزها و هفتههای اول چه بلندپروزایهای هیجانانگیزی که نداشته، این هم باشد سندش مثلا.
خواندن، بی حساب و کتاب خواندن، بدون فکر کردن و هی چرتکهی مستعمل عقلانیت را علم کردن که حالا این به درد کجای آن تز واماندهی حالا تمام شده میخورد:) رفع و رجوعِ عطشِ خواندن و سیراب شدن از انبوه کتابها و رمانها و چه و چه، اولین هیجان روزها و ماههای پیش رو است. راستش البته چه بخواهم چه نخواهم، خواندنهایم جهت یافته است، یعنی خودم را هم بکشم دیگر آن از هر دری خوانیِ دورهی لیسانس بازنمیگردد که نمیگردد، حالا دیگر خیلی موضوعاتِ سابقا جذاب، توجه خاصی درم برنمیانگیزد، بخواهم یا نخواهم حوزههای علایقم محدود شده است و البته منسجم؛ با تمام اینها، حالا وقتش است که بروم سر مطالبی که با تگِ books در گودر روی هم انبار کردهام و هی هر بار حسرت خوردهام پس کی؛ حالا وقتش است که زمانهای خودم را داشته باشم برای کتابی که دستم است، کتابی که ربطی به کارها و مقالهها و پروژههای پژوهشیام ندارد، کتاب است فقط، کتابی برای خواندن و دیگر هیچ:)
دومین برنامهام، وقت گذاشتنِ درست و حسابی برای کلاس ارشد است، امسال پنجمین یا ششمین سالی است که دارم فلسفهی روش درس میدهم، آزمون و خطاهای زیادی کردهام تا کلاس آن چیزی بشود که دلم میخواهد، آن هم برای درس انتزاعی و با دز فلسفی بالا مثل فلسفهی روش که علیالاغلب بچهها درک نمیکنند به درد کجای دنیا و آخرتشان میخورد این مباحث ناملموس و کموبیش پیچیده. این درحالی است که شخصا معتقدم اگر یک دانشجوی ارشد تکلیفش را با فلسفهی روش یا همان روششناسی منتخباش در یک پژوهش روشن نکند، تا آخرین سطر پایاننامهاش گیج گیجی خواهد خورد که اصلا من چه کردم دقیقا توی این پژوهش و چرا این کار را کردم و حالا این کجایش علمی است و فرقاش با یک تحلیلِ یا نقد رنگ و لعابدارِ روزنامهنگارانه چیست و الخ. اینها را خودم شهود دارم ولی بعید میدانم توانسته باشم توی این پنج شش سال، اندکی از این شهود را به مخاطبانم منتقل کنم. خیلی هم درگیر بودهام همیشه که اشکال کارم کجاست و چرا به هر دری میزنم باز کلاسها کسالتبار از اب در میآیند و رودربایستی را کنار بگذاریم، چهبسا بیفایده هم باشند. خیلی فکر کردهام و هی خودم را سرزنش کردهام که عرضهی معلمی ندارم و خیلی وقتها هم بند کردهام به دانشجویان بنده خدا که خب اینها وقت کافی نمیگذارند و صد صفحه مطلب میخواهند بخوانند انگار می خواهند دور از جانشان جان به عزراییل بدهند و…ایدهی آخرم در باب گره کار این بوده است که من وقت کافی برای بازخورد کلاس صرف نمیکنم، یعنی پیشرفت شخصی بچهها را زیر نظر نمیگیرم، ازشان هر جلسه کار مشخص نمیخواهم که بعد جلسهی بعد دقیقا همان کار را ارزیابی کنم و اشکالاتشان در تحلیل و استدلال و نوشتن را بهشان گوشزد کنم و هی حواسم بهشان باشد که اشکالاتشان را تصحیح کنند و مهارت فردیشان در تجزیه و تحلیل بالا برود و…ایدهی آخرم این است که حواسم باید پی تکتک شان باشد حتی اگر مجبور باشم هر هفته بیست و چند یادداشت چندصد کلمهای و چهبسا چند هزار کلمهای را بخوانم و تصحیح کنم و خودم پا به پایشان منابع معرفی شده را مرور کنم و…خلاصه که دو ساعت کلاس ارشد در هفته، دستکم، کمِ کم، هفت هشت ساعتی زمان نیاز دارد تا درست و حسابی بتوانم این مرض مزمنِ مشارکتناپذیری دانشجویان در روند آموزش و یادگیری را حل کنم، دستکم تلاشم را برای حلاش صورت دهم. صد البته یک جنبهی بیشتر وقت گذاشتن برای کلاسهای ارشد هم همین است که بیایم هر هفته طرح درس را بنویسم، بعد بگویم توی کلاس چه کردیم و چه جواب و بازخوردهایی گرفتم و چه ایدههایی برای تصحیح روند زدهام احیانا و…نوشتن به فکرها و ایدههایم نظم میدهد، حالا شاید این وسط فایدهای هم به حال دیگران داشت.
دو تا کلاس مبانی جامعهشناسی هم دارم برای رشتهای غیرمرتبط، دلیل پذیرفتن این یکی البته بیشتر خریت بوده است فیالواقع، محترمانهترش میشود مهارت نداشتن در نه گفتن؛ الکی الکی رفتم زیر بارش و عین هر چهارشنبه هم خودم را لعنت میکنم بسکه ترم اولیهای رشتهی حقوق یک دانشگاه غیرانتفاعی مرا رسما یک دبیر دبیرستان میخواهند که بهشان سوال بدهد و بگوید فلان جای کتاب را خط بکشید و …اه اه، یادآوریاش هم حالم را بد میکند. اما گذشته از خریت رسمی، یک دلیل که چه عرض کنم، یک توجیه غیررسمی الکی هم برای خودم داشتم که خب حالا قبول میکنم، یک کمکی هم به تدوین آن طرح درس برای بچههای فنی میکند لابد، کدام طرح درس؟
راستش من توی این چند سال هی رفتهام این طرف و آن طرف برای چندتایی از بروبچِ فنی مهندسی جامعهشناسی گفتهام مثلا، دقیقترش میشود آشنا کردنشان با رویکرد اجتماعی و زیادهخواهانهترش، به وجود آوردن “مهارت” تشخیص وجه اجتماعی مسائل و پدیدهها و تشخیص تمایزات ظریف این وجوه اجتماعی با وجوه فردی و روانشناختی و اقتصادی و امثالهم. شریف رفتهام، علم و صنعت رفتهام، این تابستان آخر پایم به فنی تهران هم باز شد؛ همهاش را هم به بهانههای واقعی یا الکی نیمه کاره گذاشتم، از کلاس شریف راضی نبودم، سر علم صنعت و فنی تهران هم بختک تز افتاده بود روی همهی کار و زندگیم و نمیگذاشت نفس بکشم. علی ایحال فکر کردم باید یک وقتی بنشینم همهی این تجربیاتم از نیازها و علایق بچههای فنی و آزمون و خطاهایم برای شیوهی آموزش و ایجاد مهارت در رویکرد اجتماعی را (نه دانش جامعهشناختی لزوما) بریزم روی هم و یک طرح درس جذاب بنویسم مخصوص همین بروبچ فنیخوان که شاید واقعا نه تغییر رشتهای لازم داشته باشند، نه خواندن مقالات و یادداشتهای ژورنالیستی و روشنفکرانه فایدهای به حالشان داشته باشد (اگر ضرری نداشته باشد حتی). یک طرح درس ده پانزده جلسهای بنویسم خیلی مشارکتی و مبتنی بر خواندن برخی مقالات و متونِ خلاصهی جذاب و معتبر و البته با کمک گرفتن از فیلم و داستان و رمان و چندتایی فعالیت جمعی کلاسی. این هم یک کاری است که باید دستکم هفتهای سه چهار ساعت وقت صرفاش کنم بلکه بعد از یکی دو ماه یک چیزی از تویاش در بیاید که بعد همان را بروم سر کلاسهای احتمالی اجرا کنم و نقاط ضعف و قوتاش را دربیاورم و تصحیحاش کنم و…خلاصه از این پراکندهکاری این چند سال فراتر بروم. صد البته اصل ماجرای این برنامه هم مکتوب کردن و به اشتراک گذاشتناش با دیگران است، این است که اگر دست به کار شدم که امیدوارم هرچه زودتر بشوم، شرح فکرها و تلاشها و ایدهها در اینباره را هم همینجا خواهید خواند.
این ترم زیر بار یک کلاس دیگر هم رفتهام که باز هم خریتاش به جاست هم آن مهارت نداشتن در نه گفتن، با اینحال پذیرشاش کمی از آن دو کلاس مبانی، هدفمندتر بوده است. پنجشنبهها با ساره میرویم سر یک کلاسِ ده نفرهی علوم انسانی دوم دبیرستان در یکی از مدارس غیر انتفاعی؛ به من گفتهاند این یک ساعت و نیم مال تو، خودت هرچه فکر میکنی خوب و لازم است بگو، حول و حوش همان چیزهایی که این چند سال اینجا و آنجا و در دبیرستان راجع به پژوهش در علوم انسانی و روش تحقیق و جامعهشناسی زندگی روزمره گفتهای. بعد من رفتم سراغ ساره گفتم بیا با هم برویم سر کلاس و اینبار تجربیاتمان در این چند سال برای آموزش علوم اجتماعی و انسانی را تجمیع کنیم و یک طرح درس مندرآوردی بنویسیم از همهی بازیها و فکرها و محتوایی که این چند سال تولید کردهایم و ازشان جواب گرفتهایم، همه را بریزیم کلهی هم، یک طرح درس کامل و منظم بنویسیم برای آموزش رویکرد اجتماعی – انسانی شامل مهارت در تفکر انتقادی، تحلیل اجتماعی و البته مهارت در نوشتن، کل فرآیند آموزش هم با استفاده از بازی، فعالیتهای جمعی در کلاس، نمایش انیمیشها و فیلمهای کوتاه، و مباحث نظری مرتبط با این مواد آموزشی انجام شود. یعنی راستش دیدم خیلی بعید است آموزش دبیرستان جایی در آیندهی حرفهای من داشته باشد، از طرفی این پنج شش سال به طور متناوب تجربیاتی در آموزش علوم اجتماعی در دبیرستان داشتهام که دستکم برخی مخاطبانش اظهار رضایت زیادی از آن بازیها و مباحث نظری جفت و جور شده با آنها داشتهاند. این شد که دیدم اگر حالا و به بهانهی این کلاس این تجربیات را منظم و مکتوب نکنم، همهاش یکجورهایی هدر رفته و بلااستفاده میماند. خلاصه که این یکی را هم قرار است همینجا توی وبلاگ بنویسم که هر جلسه با ساره چه ایده و برنامهای برای کلاس میریزیم و چه جوابی میگیریم و الخ. کلاسهای قبلی من عمدتا در فرزانگان بود اما حالا ده تا بچهی انسانی یک مدرسهی غیرانتفاعی بهمان کمک میکند طرح درسمان خیلی معمولتر و چهبسا قابلاستفادهتر برای عموم دانش آموزان دبیرستانی باشد. از این کلاس هم ۴ جلسه گذشته است و چنانکه ملاحظه میفرمایید بنده هی مکتوب کردناش را پشت گوش انداختهام و…حالا اینجا نوشتم بلکه کمی توی رودربایستی بمانم با خودم لابد:)
حالا آموزش به کنار، یک برنامهی جدیام برای ماههای پیش رو، تشکیل یک تیم پژوهشی است که شاید یکی از مشخصترین راهبردهای عملی در سطح خرد باشد که از یافتههای نظری تز نتیجه میشود برای تغییر وضعیت علوم اجتماعی در ایران. منظورم از تشکیل یک تیم پژوهشی، سرمایهگذاری روی همکاران پژوهشی است، یعنی اینطوری نباشد که آدم سر هر یک پروژهای که به پستاش میخورد، برود سراغ آدمهایی که میشناسد و بعد بنا بر اینکه سر کدامشان خلوتتر است، چند ماهی با هر کدام کار کند و بعد هم خداحافظ شما تا پروژهی بعدی؛ منظورم اتفاقا استفادهی ابزاری از یک پژوهشِ درست و درمان است برای سرمایهگذاری روی یک تیم پژوهشی که انجام هر پژوهش مهارت هر یک از اعضا را افزایش دهد در انجام آن بخش خاصی که بهشان واگذار شده و متناسب با علایق و دانش و مهارتشان است. راستش این یکی را هم یکبار نصفه نیمه تجربه کردهام، سر ایدهای که راجع به برگزاری کارگاهوار روشهای تحقیق کیفی داشتم و به نظرم رسید یک روش کیفی را جز با انجام عملی یک پژوهش نمیتوان آموزش داد، والا خب، SPSS که نیست به طرف بگویی روی فلان گزینه کلیک کن تا بهمان آزمون انجام شود و نتیجهاش را فلانطور تفسیر کن و الخ، انجام روش کیفی بیش از دانش، مهارت میخواهد؛ بعد این شد که یک گروهی از بچهها را جمع کردم دور خودم که به بهانهی انجام یک پژوهش واقعی و در واقع با استفاده از ابزار انجام یک پژوهش، این آموزش مهارت هم انجام شود، یک تیر دو نشان و چهبسا چند نشان، پژوهش واقعی را هم گذاشتیم خود تز که شاید از هر نوع پروپوزال فیالبداههی نانوشتهای در آن زمان، شسته رفتهتر و سروتهدارتر و ایدهمندتر بود. آن جمع همانطور که حتی پیش از آغازش هم حدس میزدم، خیلی درست و درمان شکل نگرفت و ایده شکست خورد کموبیش اما همراه با بینشهای ارزشمندی در باب چرایی شکست. از جمله اینکه به راه انداختنِ یک چنین تیم پژوهشی و سرمایهگذاری بر روی آن برای افزایش مهارت در بلندمدت، به یک طرح پژوهشی شسته رفته و ایدهمند نیاز دارد درست، ضرورت وجود اعضا و نیروهای علاقمندی که آموختن مهارت نسبت به کسب درآمد برایشان الویت بیشتری داشته باشد به جای خود، اما به سرانجام رسیدنِ چنین ایدهای، بیش از هر چیز نیازمندِ یک مدیر پروژهی قدرتمند است که بیش از آنکه دانش و مهارتاش در انجام پژوهش مهم باشد، شیوهی مدیریتیاش برای استفاده از نیروها در همان جا و بخشی از پژوهش که مناسباش هستند مهم است. اینکه بتواند تشخیص دهد فلانی را برای انجام چه کاری به کار گیرد و روی افزایش مهارتش در چه زمینهای سرمایهگذاری کند، بهرهوری کل تیم بالاتر میرود، توانایی انجام درست و کمخطای چنین تشخیص و تصمیمهایی است که میزان قوت و ضعف یک مدیر پروژه را رقم میزند و البته چنین مدیریتی با سمبلکاری و سرهمبندیِ دو سه ساعته در هفته بدست نمیآید اصلا، یک مدیر پروژه قاعدتا باید به طور متوسط از همهی اعضای تیم وقت بیشتری صرف کند تا بتواند هماهنگی بهینهای میان توانایی و کار اعضا ایجاد کند، تا بتواند آن نقطهی تعادل بهینهای را پیدا کند میان سلسهمراتب آزاردهنده و به حال خود گذاشتنِ سردرگمکنندهی اعضا، میان رابطهی دوستانه و برابر و جدیت در پیگیری برای انجام بخشهایی که هرکس بر عهده گرفته است به گونهای که هریک از اعضا بداند دقیقا چه کاری با چه کیفیتی ازش خواسته شده است بدون اینکه احساس کند برایش تعیین تکلیف شده است، پیدا کردن تجربی و ماهرانهی این نقاط تعادل و پیشبردِ پژوهش به صورت تیمی و همراه با تجمیع انرژیها و مهارتها و سرشکن کردنِ بهینهی هزینه و وقت مورد نیاز، کلی ذهن و وقت و انرژی روانی نیاز دارد که من در ان شرایط استرسزای به تعویق افتادنِ تز قادر به ارائهاش نبودم و همین بود که نتوانستم آنجور که دلم میخواست تیم را به هدفی که برایش در نظر گرفته بودم برسانم؛ حالا اما به نظرم وقتاش است، وقتاش است که بنشینم یکی از پیشنهادهای پژوهشی برآمده از تز را تبدیل به یک پروپوزالِ شسته رفته کنم، بعد تلاش کنم یک بودجهی پژوهشی معقول برایش دست و پا کنم که گرچه سودآوریای برای انجام دهندگانش نداشته باشد، دستکم هزینههای پژوهشی امکانات و نیروی انسانی مورد نیاز را پوشش دهد بدون اینکه به استثمار اعضا منتهی شود. بعد این پروژه را بکنم اولین قدمِ تشکیل آن تیم پژوهشی که امیدوارم ظرف سه چهار سال هم خودش تبدیل به یک “تیم” ماهر و معتبر در انجام پژوهشهای اجتماعی شود و هم کارهایی که ظرف این مدت تولید میکند، پژوهشهای معتبر و همراه با یافتهها و نتایج قابلاعتنا باشد. خیلی هم روی تیمی کار کردن تاکید دارم، یعنی امیدوارم واقعا بتوانم پروژه را نه به این شکلِ انجام تز که یکتنه و دستتنها و لاجرم همراه با نقصها و ضعفهای انکارناشدنی، بلکه دستجمعی و همراه با هزینهی سرشکن شده و استفاده از انرژی تجمیع شده و مهارتهای تخصصی اعضای تیم و لاجرم با اعتبار و همراه با احتمال دستیابی به نتایج قابل اعتناتر پیش ببرم، تا چی پیش بیاید.
مرتبط با پروژهی بالا، یک طرح درس کارگاهطور دیگر هم توی ذهنم است که احتمالا به صورت فوق برنامه و داوطلبانه در موسسهای انجمنی جایاش ارائه میکنم، اصل هدفاش هم ایجاد مهارت در تبدیل دغدغهی ذهنی به سوال قابل پژوهش است. به نظرم یکی از مشکلات اصلی افراد که به کرات در دانشجوهای ارشد دیدهام و حتی شاید خودم هم به نوعی در دورهی ارشد دچارش بودهام، همین بلد نبودن راه و چاه تبدیل دغدغهی ذهنی به سوال قابل پژوهش است. معمولا اینطوری است که در این فرآیند سوال آنقدر محدود و از شکل افتاده میشود که شاید فقط در حوزهی موضوعی شبیه به آن دغدغهی اولیه باقی بماند ولی معمولا در نظر فرد ربط کمی به آن دغدغهی اولیه دارد و همین است که کار معمولا نه با جدیت و یکجور دغدغهی شخصی، بلکه خیلی صوری و تنها برای تمام کردن و و از شرش خلاص شدن پیش میرود، این درحالی است که افراد در وهلهی اول واقعا به ان حوزهی موضوعی علاقه داشتهاند و حاضر بودهاند هر نوع انرژی و وقتی که لازم باشد صرف مطالعه بر روی آن موضوع کنند بسکه به نظرشان جالب و مهم میآمده است اما وقتی بعد از دردسرها و بال و پایین شدنهای بسیار، پروپوزالشان تصویب میشود، کموبیش این حس را دارند که پروژهی تعریف شده واقعا ربط کمی به آن دغدغه و مسالهی اصلیشان داشت و هرچه در کار پیشتر میروند، در این اعتقاد به بیربطی کاری که در حال انجام است راسختر میشوند. خلاصه اینکه مساله بسیار رایج و واقعی است به گمانم و این درحالی است که من اگر یک چیز تز بتواند مایهی رضایتم باشد، همین است که سوال و مسالهی اصلی را تا آخر به همان شکلِ جذاب و دغدغهگونه نگه داشتم در عین اینکه به صورت یک پرسش قابل پژوهش هم درآورده بودماش اما از شکل و قیافه نینداختماش جوری که خودم هم رغبت نگاه کردن و پیگیریاش را نداشته باشم. به نظرم موفقیت در همین فرآیند است که باعث میشود علیرغم کار بر روی موضوع تز طی سه چهار سال مداوم، من شاید با انرژی و علاقهی مضاعفی آمادهی ادامهی کار و انجام پیشنهادهای پژوهشی برآمده از آن هستم بدون اینکه احساس کسالت و دلزدگی داشته باشم چون گرچه به ایدههایی برای پاسخ به سوالم رسیدهام اما مسالهی اولیه هنوز همانطور تر و تازه در انتهای پژوهش باقی مانده است. باز به نظرم با موفقیت در چنین فرآیندی است که همهی اجزای پژوهش از جمله مرور ادبیات و چارچوب نظری/ مفهومی و روششناسی مشخص و امثالهم جایگاه و ضرورت واقعیشان را پیدا میکنند به جای آنکه صرفا به صورت صوری و تنها برای اینکه سروشکل تحقیق شبیه قیافهی یک تحقیق به نظر برسد، بیارتباط و به زور کنار هم چیده شده باشند. کار روی طرح درس و چگونگی عملیاتی کردنِ این ایدهی آموزشی به صورت برگزاری یک کارگاه کمجمعیت هم برنامهی دیگری است که چند ساعتی در هفته وقتم را خواهد گرفت.
کار روی ویرایش نسخهی نهایی تز و اصلاحش و تهیهی یکی دو مقاله از یافتهها به فارسی و نگلیسی و تدوین طرحهای پژوهشی برآمده از تز برای داخل و خارج از کشور هم که البته جز روزمرگیهای معمول اما ضروری است که نیازی به شرح و بسط مفصل ندارد قاعدتا.
این وسط چندتایی هم تصمیم کبری گرفتهام برای زندگی و آیندهی حرفهایام. یکیاش مثلا اینکه مطمئنم روزنامهنگاری و عضویت در هیات تحریریهی مجلات روشنفکرانه و امثالهم، جزء انتخابهای شغلی من نخواهد بود. حالا شما میگویید مگر قرار بود باشد؟ خب راستش قرار که نبود، ولی همیشه امکانش بوده است کموبیش، پیشنهادهای گهگاهی هم بوده، من اما زیر بارش نرفته بودم تا امروز، بهانهام البته همیشه سرشلوغی بوده است و تز و امثالهم اما حالا که فکرش را میکنم میبینم مسالهام با این امکان شغلی جدیتر است، یعنی همهی شرایط فراهم باشد و پیشنهاد جدی وسوسهبرانگیز هم وجود داشته باشد، من روی چنین موقعیتی سرمایهگذاری نخواهم کرد. چرا؟ شاید به ذائقهام برمیگردد، شاید به شخصیتم، شاید هم به همین دلیلی که عجالتا برایم قانعکننده است، اینکه روزنامه نگاری و نوشتن ثابت در مجلات هفتگی و ماهانه و امثالهم، یک آفت بزرگ دارد، آدم را از کار بلندمدت بر روی یک موضوع پژوهشی بازمیدارد، یعنی خب روزنامه است مجله است، قاعدتا باید تنوع داشته باشد، باید متناسب با موضوعات و جنجالهای روز پیش برود، از قضا جذابیت زیادی هم دارد این تنوع و همین است که مرا بیش از پیش مراقب و نگران میکند که توی دام فریبندگی ناشی از شهرت و تنوع گرفتار نشوم. گو اینکه به نظرم این حد از تنوع و حضور مداوم در حوزهی عمومی را یک وبلاگِ خوب و فکر شده هم میتواند برآورده کند. مخاطبان وبلاگ خیلی محدودتر است؟ خب راستش من فکر میکنم هر دو دسته مخاطبان این رسانهها محدودند و از قضا همپوشانی زیادی هم با هم دارند، در برخی زمینهها مخاطبان این یکی بیشتر است و در برخی دیگر مخاطبان آن یکی اما شهود شخصیام این است که برد هر کدام فقط در جمعها و اقشار خاصی است و تفاوت آنچنان معناداری از جهت تعداد و کیفیت مخاطبان بینشان نیست. خلاصه اینکه تصمیمام را گرفتم، این اگر بخواهم آن کار پژوهشی بلندمدت و چهبسا انزواگرایانه روی موضوعات را با کمی تنوع و حضور در حوزهی عمومی جبران کنم، همین وبلاگ برایم کفایت میکند با این مزیت غیرقابل انکار که حدّ صرف وقت و انرژی برای این پراکندهکاری دست خودم است قاعدتا، البته وبلاگ برای من، شخصا مزیتهای منحصر به فرد دیگری هم دارد که یک وقت دیگری بهشان میپردازم.
یک تصمیم دیگرم انتخاب آیندهی حرفهایام در حوزهی جامعهشناسی است، اینکه اگر این تقسیمبندی مایکل بوروی میان انواع جامعهشناسی برقرار باشد یعنی تقسیم جامعهشناسی به جامعهشناسی حرفهای، جامعهشناسی سیاستگذار، جامعهشناسی انتقادی و جامعهشناسی مردممدار (برای مرور خلاصهای از این تقسیمبندی نگاه کنید به اینجا + و برای اطلاع از متن کامل آن نگاه کنید به اینجا +)؛ جای من توی آن قسمت اول است، در جامعهشناسی حرفهای؛ نه فقط به این دلیل که بخش عمدهی مهارتم متناسب با مهارتهای مورد نیاز در این نوع جامعهشناسی است، بلکه شاید بیشتر به این دلیل که شخصا فکر میکنم اگر جامعهشناسی حرفهای تولید موثری نداشته باشد، الباقی قسمتها ول معطل خواهند بود. خب حالا مثلا این انتخاب چه تفاوتی در زندگی روزمرهام ایجاد میکند؟ یکی از مهمترین پیامدهایش این است که زیر بار خیلی از پروژههای ریز و درشتِ احتمالی که از سوی سازمانهای مختلف دولتی پیشنهاد میشود نخواهم رفت، یعنی تا آنجایی که بتوانم و غم نان آنقدرها فشار نیاورد، در برابر پذیرش چنین پروژههایی مقاومت میکنم چون اساسا قرار نیست آیندهی حرفهای من در جامعهشناسی سیاستگذار تعریف شود. خلاصه که این هم یکجور تصمیم کبری است که حالا بعدتر لابد راجع بهش بیشتر مینویسم، از این دست تصمیمات ریز و درشت زیاد گرفتهام این مدت اما از شما چه پنهان بنده یک چشمام به این نوار پایین word است بابت چماق تعداد کلمات:)
راستی گفتم تعداد کلمات، یک تصمیم دیگر هم هست که میدانم دستکم مخاطبانِ کمحوصلهی اینجا را بدجوری خوشحال خواهد کرد این دمِ آخری، آنهم اینکه بنده قرار است خودم را اصلاح کنم بابت این بلندنویسی چارهناپذیر، یعنی از شما چه پنهان، دیدم هرچه به خودم روی بیشتری بدهم، هی این ویژگیای که خیلی هم دلایل موجه و قانعکنندهای بابتاش دارم، افراطیتر بروز میکند، این شد که به فکر افتادم یکجایی جلویاش را بگیرم بالاخره، دستکم حواسم باشد که باید هم بتوانم کوتاه بنویسم و هم بلند حتی اگر به دلایل متعدد متن بلند برایم ترجیح بیشتری داشته باشد. خلاصهی این اصلاح ساختاری سبک نوشتاری در وبلاگ این است که مِن بعد هر متن بیشتر از ۴۰۰ کلمه، یک نسخهی دومی خواهد داشت که همان متن است با تعداد کلماتی برابر با یک دهم تعداد کلمات نوشتهی اصلی، این نسخه خلاصه و چکیدهی آن نسخهی اصلی نیست، نسخهی دوماش است، همان متن است با همان نثر وبلاگی اما خب خیلی دمبریده و چهبسا کاریکاتوری، هر دو نسخه همزمان و در یک پست منتشر خواهند شد، میخواهم مخاطب امکان انتخاب داشته باشد برای خواندن آن نسخهی زیادی کوتاه یا نسخهی اصلی و همراه با شرح و بسط مفصل، دوست دارم مخاطب امکان انتخاب داشته باشد و بعد از یک مدت، آنهایی که لطف دارند و حوصله که هر دو نسخه را بخوانند، نظر بدهند که آیا با من همنظر نیستند که آن متن بلند وقتی به این متنِ کوتاه شده و متناسب با ذائقهی عامهپسند تبدیل میشود، نه حاشیهها و زوائد و ضمایم، بلکه اتفاقا اس و اساسِ مطلب است که از دست میرود؟ انگار که مثلا یکی را مجبور کنی سروته یک فیلم دو ساعته را ظرف دو دقیقه برایت تعریف کند و خلاص، نه اینکه نشود، میشود اما فیالواقع چه فایدهای میتواند داشته باشد بنده، شخصا نمیدانم؛ با تمام اینها گفتیم فقط در عالم نظر نباشد که اینقدر شعار افزایش آزادی انتخاب میدهیم، خودمان در سیرهی عملیمان هم مروج افزایش آزادیهای فردی باشیم مثلا که هرکس بتواند بنابر سلیقه و نظر شخصیاش سبکی از نوشتار کوتاه و بلند را انتخاب کند که بیشتر به مذاقاش خوش میآید، بله، یک همچین آدم آزادیخواهِ از جان و دل مایهگذار برای آزادی انتخاب دیگران هستیم ما مثلا:)
*لابد میدانید که نام کتابی از رومن گاری است.
دیدگاهتان را بنویسید