جهان بدون تز:)

راستش بنده از ساعت چهار بعد از ظهر سه‌شنبه بیست و نهمِ شهریورِ ۹۰ که بالاخره موفق شدم پایان‌نامه را از طریق آموزشِ دانشکده برای اساتید داور بفرستم، تا همین الان حالی به حالی‌ام رسما؛ یعنی دچار یک خلاء طرب‌انگیزی شده‌ام؛ ذهنم ول شده، یعنی همین‌طور برای خودش می‌چرخد و جولان می‌دهد و همین‌طور الکی برای خودش می‌خندد. اصولا از همان وقت تا به حال یک لبخند گنده‌ی نمادین (چه کرد سمیه با این واژه‌ی بخت برگشته‌ی نمادین:) روی صورت من کش آمده است همین‌طور الکی و بی‌دلیل.

چهار بعد از ظهر سه‌شنبه دانشکده بودم و هی پیگیری کردم که نسخه‌ها برای اساتید داور فرستاده شود و بعد…بعد رسما بیکار بودم، یعنی یک چیزی می‌گویم یک چیزی می‌شنوید، وقتی از بیکاری حرف می‌زنم، منظورم یک ساعت و دو ساعت و یک روز و دو روز نیست، یک حسی است که انگار تا آخر عمر بیکار بودم، وقتم مال خودم بود، می‌توانستم هر کاری باهاش بکنم، طبعا آدم دست‌پاچه می‌شود، بعد از ماه‌ها که سهل است، بعد از سال‌ها توی موقعیتی بودم که هیچ دغدغه‌ی ذهنی بلافصلی نداشم، عذاب وجدان نداشتم، می‌توانستم تا آخر شب توی خیابان راه بروم فقط، راه بروم و نفس بکشم و به هیچ چیز فکر نکنم. تمام شب قبل‌اش را بیدار مانده بودم، صبح تا زمانی که نسخه‌ها را پرینت می کردم فقط یک چای خشک و خالی خورده بودم، ساعت یک دیدم  هوشیاری‌ام دارد از بی‌خوابی و گرسنگی از دست می‌رود، یک بشقاب غذا خوردم، بعد دیرم شده بود، باید تا قبل از پایان وقت اداری نسخه‌های پرینت شده را می‌دادم آموزش که قبل از این تعطیلات اخیر به دست اساتید داور برسد. روز فرد و ماشین ما زوج،  محل ندادم، گفتم گیر داد می‌گویم توی طرح که نمی‌روم، می‌روم توی همین دانشکده که بگیری نگیری لب مرز است، تمام مدتی که می‌راندم جهان یک جور یواشِ در پس زمینه‌ای بود، خاصیت بی‌خوابی این است، یک بار امتحان کنید، یک شب نخوابید و بعد فردا ببینید که چطور جهان در هاله‌ای مه فرو می‌رود، آدم‌ها دورند، صداها دورند، انگار شما در سطح دیگری از جهان هستید، آن‌ها در سطحی دیگر، همین بغل دست‌تان‌اندها، اما انگار دورند، خیلی دور. خلاصه با همین احوال رسیدم دانشکده و کمی بالا و پایین و…بعد بیکاری، هی فکر کردم چه کنم، اول رفتم خانه‌ی مادر و پدر، یکی دو ساعتی ببینم‌شان بعد از یک هفته که همه‌اش هی تلفنی و وسط خواب و بیداری و در کمال عجله و خستگی احوال‌پرسی کرده بودم، برگشتنی نیم ساعتی پیاده‌روی کردم، همان‌طور سرخوش و با لبخند کش آمده و الخ. شب آمدم این پست را شروع کردم اما دیدم نخیر، ظرفیت بی‌خوابی‌ام تکمیل است و هی حروف روی کیبورد را گم می‌کنم و کلمات را پس و پیش می‌نویسم، دیدم حالا جهان کن فیکون نمی‌شود اگر من این رویه‌ی جدید بدون تزش را کمی دیرتر به سمع و نظر شما برسانم، این شد که بی‌خیال شدم و رفتم خوابیدم.

بی‌خیالی‌ام تا همین حالا یعنی صبح جمعه طول کشید، دو روز گذشته هی یک کارهایی داشتم و نشد بیایم سر صبر و با دل خوش بنویسم، از برنامه‌هایم بنویسم، از این‌که چقدر هیجان‌زده‌ام بابت کارهایی که می‌خواهم بکنم و دیروز یکی از بچه فینگیل‌ها می‌گفت مثل بعد از کنکور است آدم یک خروار برنامه می‌ریزد برای خودش، هیچ کدام‌اش را هم انجام نمی‌دهد، نمی‌دانم، شاید واقعا همین‌طور است، شاید جوگیرم خیلی، شاید که نه، مطمئنم که جوگیرم عجالتا، چیزی که ازش مطمئن نیستم بی‌فایدگی این جوگیری است. خلاصه که فعلا روی دورم و هرکس هر پیشنهاد هیجان‌انگیزی می‌دهد با روی گشاده می‌‌پذیرم. اما کارهایی که خودم برای خودم تعریف کرده‌ام، راستش پر طول و تفصیل‌تر از آن است که توی این پست جا بشود، اما به جای‌اش یک ایده‌ی کوچکی به ذهنم رسیده که بدم نمی‌آید این‌جا طرح‌اش کنم، راجع به همین احساس رهاشدگی و گشودگی زاید‌الوصفی است که هی دارم حلوا حلوایش می‌کنم، دیدم زیادی سرخوش و روی پا بند نیستم، گفتم ببینم دقیقا از سر چیست، مگر داشتم زورکی تز می‌نوشتم یا از سر بی‌علاقگی و کسالت کار انجام می‌دادم که با پایان‌اش این‌همه احساس رهایی می‌کنم؟ خستگی جسمی است؟ حالا این یک هفته‌ی اخیر بی‌خوابی کشیدم و استرس واقعی درست، اما شش ماه گذشته را گرچه یک بند کار کردم اما خودکشی هم نکردم آن‌قدرها، یعنی به لحاظ جسمی خیلی به خودم فشار نیاوردم، سعی کردم خوابم به اندازه باشد و خوراکم سر جایش و حتی برای استراحت و تجدید قوای جسمی هم وقت به اندازه‌ی کافی صرف کردم، پس از چیست؟ این‌همه احساس خستگی و فرسودگی کردن و این احساس رهاشدگیِ بعدش انگار مثلا تا همین حالا در قعر سیاه‌چالی چیزی گیر افتاده باشم و چهارشنبه روزی بعد از تحویل پایان‌نامه، انگار بعد از مدت‌های مدید اولین‌بار باشد نور خورشید را می‌بینم و خنکی نسیم را حس می‌کنم و از این‌جور سانتی‌مانتال بازی‌های کم‌وبیش مبتذل، این احساس‌ها از کجا آب می‌خورد؟ آن احساس عمیقِ گرفت و گیر و احساس عمیق‌تر رها شدگی بعدش از کجا آب می‌خورد دقیقا؟ از واقعیت؟ یعنی واقعا داشتم این‌همه از سر اجبار و بدبختی تز می‌نوشتم و هیچ حواسم نبود؟

خوب که فکرش را کردم دیدم نخیر، ربطی به انجام کار کسالت‌بار و از اسر اجبار و مجبوری ندارد، همه‌ چیز زیر سر تمرکز است، این‌همه احساس خستگی و فرسودگی از سر تمرکز طولانی مدت است، این‌که ذهنم را بند زده بودم که هرز نگردد برای خودش، هی مواظب بودم که به هر چیزی توجه نشان ندهد، به هر چیزی فکر نکند، و خب چنین مراقبتی، آن‌هم از این شیطان مجسمی که ذهن من است و هر بار صد جور حیله‌ی زیر پوستی سوار می‌کند که با هر موضوعی که نگاهش را مکث‌دار کند و جلب توجه به اصطلاح، چشمکی رد و بدل کند و لاسی بزند و دست داد پیشتر هم برود و…از چنین شیطان بی‌قید و بندی مراقبت کردن و هی سر جایش نشاندن و تنها و تنها به یک کار واداشتن‌اش، انرژی‌ای که می‌گیرد مافوق محاسبه است رسما و البته فرسودگی‌ ریشه‌داری که به بار می‌آورد. حالا ممکن است بگویید این ایده بود الان؟ این حدیث نفس در باب ذهن من فلان است و احساسم بهمان ایده‌اش کجا بود دقیقا؟ همین دیگر، اول‌اش خودم هم متوجه نبودم تمرکز را منشاء فرسودگی و خستگی ذهنی و چه‌بسا جسمی قلمداد کردن چه فرضیه‌های جالب توجهی در توضیح برخی واقعیت‌ها که ارائه نمی‌دهد. مثلا؟ مثلا فشاری که آدم‌ها هنگام بازجویی‌های طولانی مدت حس می‌کنند، حتی (به خصوص؟) وقتی هیچ نوع فشار جسمی‌ای در کار نیست و فقط تکرار مکرر برخی سوالات کلیشه‌ای و چه‌بسا بی‌ربط در میان است؛ آدم‌ها از چه خسته می‌شوند؟ ظاهرش این است که یک آدمی روی صندلی نشسته و گرچه طولانی اما کم‌وبیش آرام و متین گفت‌وگو می‌کند، کسالت‌بار هست اما فرسوده کننده؟ آن‌هم آن‌قدری که آدم را به تن دادن به خواسته‌ی طرف مقابل وادار کند؟ چه چیز این به اصطلاح گفت‌وگوهای طولانی آن فشاری را وارد می‌کند که به گفته‌ی خود آن آدمی که تجربه‌اش کرده، وحشتناک است و با هیچ فشار جسمی‌ای قابل مقایسه نیست؟ زیادی لوس و ننرند این دسته از آدم‌ها؟ به نظر من اما کلید معما همین تمرکز کذاست.

آدم‌ها احساس فرسودگی و فشار می‌کنند چون باید برای مدتی طولانی و چه‌بسا نامعلوم حواس‌شان را جمع کنند که حرف بیخود نزنند، سوتی ندهند به اصطلاح، الکی از جزئیاتی حرف نزنند که بعد برای‌شان بشود پیراهن عثمان و سر نخِ پرسشی جدید که باز جزئیاتی بیشتر بطلبد و…آدم‌ها باید حواس‌شان را جمع کنند، ذهن‌شان را بند بزنند که هر جایی نرود و هر حرفی نزند و…باید مراقب باشند با تمام وجود، با بالاترین حد از حواس جمعی و تمرکز و خب مگر تا چه حد می‌توان این وضعیت را ادامه داد؟ تا چند وقت می‌شود این‌قدر متمرکز و حواس جمع باقی ماند؟ و همین است که خیلی محتمل است آدم‌ها یک جایی وا بدهند بالاخره، تسلیم ‌شوند به اصطلاح، جایی که فقط دل‌شان می‌خواهد تمام شود، ممکن است هیچ نوع فشار جسمی هم در کار نبوده باشد و همه چیز خیلی هم آرام و چه بسا محترمانه، اما آدم‌ها خسته شده‌اند، فرسوده، بی‌نهایت فرسوده، یک جایی می‌رسد که می‌گویند اصلا هر چه شما می‌گویید، ولم کنید، دست از سرم بردارید و این همان‌جایی است که ذهن دیگر طاقتش طاق شده، دیگر توان در بند ماندن را ندارد و آدمیزاد با علم به این‌که این ول کردن و رها شدنِ ذهنی ممکن است عامل اصلی در بند شدنِ جسمی و واقعی‌‌اش در آینده باشد، علی‌رغمِ این آگاهی وا می‌دهد و تصمیم می‌گیرد رها کند، دست‌کم خودش را از این تمرکز و حواس جمعیِ فرسوده کننده رها کند.

بگذریم، از همه‌ی این‌ مثلا ایده‌پردازی‌های در باب تمرکز و پیامدهایش که بگذریم، فی‌الواقع اصل آن چیزی که عجالتا مهم است این است که تز تمام شده، این یکی دو روز ساعتی صد دفعه از خودم پرسیده‌ام واقعا تمام شده؟ باورم نمی‌شود، آن‌قدر کش آمده بود که مطمئن بودم هیچ وقت تمام نمی‌شود، مطمئن بودم یک جایی بالاخره همین‌طور ناتمام رهایش می‌کنم، و حالا تمام شده، من باورم نمی‌شود هنوز، رسما جان کندم این اواخر، بارها و بارها به گه‌ خوری افتادم که چرا ولش نکردم، چرا انصراف ندادم؟ هی به خودم می‌گفتم به درد کجای دنیا و آخرتم می‌خورد این مدرک کوفتی که بخواهم بابتش این‌همه هزینه‌ی ذهنی – روانی بدهم؛ حالا تمام شده، من ول شده‌ام، ذهنم ول شده در واقع و تاب می‌خورد برای خودش در جهان، همین‌طور ول و آزاد و بی‌دغدغه:)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *