ح پیام داده که چرا وبلاگ نمینویسی؟ اولین جوابی که به ذهنم رسید این بود: نمیدانم، بعد گفتم که بهش فکر میکنم؛ پیامش خیلی انگیزهبخش بود، به خودش هم گفتم که اگر رها همان موقع بیدار نشده بود، پیامش آنقدر انگیزهبخش بود که ارزیابی آن پرسشنامه کذایی مربوط به فلان طرح پژوهشی را رها کنم و همانوقت شروع کنم به نوشتن، حالا خواهرم آمده و رها را برده پیش خودش و مامان، من فکر کردم بنویسم، از این روزها که میگذرد و از اینکه نمینویسم. اول فکر کردم شاید چون کانال تلگرام را راه انداختهام دیگر وبلاگ نمینویسم، بعد دیدم ربطی ندارد، اتفاقا باید بیشتر بنویسم از این جهت که تلگرام همهاش چیزهای مفید غیرشخصی میخواهد، نمیشود آدم درددلهای روزمره را ببرد آنجا، پس اتفاقا وبلاگ باید رونق بگیرد، دستکم این بخش پشت صحنهاش، اتفاقا چون در کانال سخت میشود نوشت و هی آدم باید بالا و پایین کند و هزار چیز را در نظر بگیرد، اینجا در مقابلش مثل مبل راحتی خانه است که آدم لم داده رویش و پایش را دراز کرده و درحالیکه چایش را مزه میکند، دارد خیلی خودمانی و بیدغدغهی انسجام و فایده به امروز فکر میکند، به این روزها که میگذرد.
امروز یکشنبه است، معمولا یکشنبهها دانشگاه نمیروم و روزهایی که دانشگاه نمیروم رها را یکی دو ساعتی میبرم این مهدکودک دو کوچه بالاتر؛ بیشتر از جهت ذوقی که برای بچهها دارد و جهشی که هربار که با بچهها وقت میگذراند، در فهم و تواناییها و مهارتهایش ایجاد میشود. تابستان که بود پارک میبردماش روزی دوبار، صبحها من میبردم، عصرها امیر، حالا پنج بعد از ظهر شب است و هوا هم که سرد و آلوده، رها هم هیچ بچه دیگری دور و برش نیست، تکنوه است از هر دو طرف، این شد که فکر کردم ببرماش مهد و حتی برای اطمینان خودم هم آن گوشه بنشینم و از دور مراقبش باشم مبادا قاطی بچههای بزرگتر اذیت شود. اما بار دومی که رفتم آنچنان پرید بغل مربی مربوطه که دیدم نیازی به ماندن من نیست، مهد را خیلی دوست دارد و تا بهش میگویم امروز میرویم پیش نینیها، ذوق میکند و تند تند صبحانه میخورد و لباس میپوشد که برویم، از آن طرف هم بعد از 2 ساعت با اینکه حسابی بازی کرده و خسته و خوابآلوده است اما در برابر رفتن مقاومت میکند و هربار بساطی دارم سر برگشتن از مهد. بعد که میآییم خانه غذا میخورد و راحت 2 ساعتی میخوابد. بعد بیدار میشود و دیگر مرا ول نمیکند، هی دستم را میگیرد از این سر خانه به آن سرش و هی بازیهای مختلف اختراعی میکند و…این شرح معمول روزهایی است که خانهام. خیلی وقت از این روزها دلم پیش کارهای نکرده دانشگاه است که با بیدار شدن رها نصفه نیمه مانده است یا پیش ظرفهای نشسته یا شام شب که هنوز سراغش نرفتهام، آنقدر کارهای نکرده تلنبار شده هست که اصلا نوبت به وبلاگنویسی نمیرسد، فکر این کارها نمیگذارد تمام و کمال با رها باشم، نمیگذارد لذت ذوق بازیهای اختراعی بچه را ببرم، هی ذهنم پیش کارهای خانه است یا کارهای دانشگاه و یک وقتی نگاه میکنم میبینم بیحوصلهام و دل به دل بازی با بچه نمیدهم و…از یک طرف فکر میکنم درستش این است که وقتی با رها هستم تمام و کمال برای او باشم و از طرفی فکر میکنم که خب اینطوری که زندگی تعطیل میشود و دستکم باید بتوانم کارهای خانه را بکنم و اصلا قدیمیها، خیلی قدیم هم نه، همین مادر خود من چه میکرده و بعد خودم جواب خودم را بدهم که اولا شاغل نبوده و دوما من یک خواهری داشتهام که تماموقت همبازیام بوده و…با اینحال همچنان فکر میکنم که چرا اوضاع اینقدر ناوفق مراد است، یک وجه آزاردهندة دیگر هم این است البته که امیر به کل تجربة متفاوتی دارد، اولا برخلاف من اصلا از کارش که نمیزند هیچ خیلی وقتها (حتی میشود گفت بیشتر وقتها:( بیش از ساعت اداری میماند، وقتهایی هم که مثلا زودتر آمده که رها را نگه دارد یا آخر هفتههایی که تهران هستیم و قرار است امیر مراقب رها باشد تا من به بخشی از آن انبوه کارهای عقبافتاده برسم، نه خودش از خودش انتظار انجام کار خانه دارد نه من و چون سیستم کارش به کل با کار من متفاوت است، هیچ کاری هم از اداره خانه نمیآورد برخلاف من که همیشه مجبور میشوم بخشی از کارهای دانشگاه را بگذارم برای خانه، نابرابری عمیقا آزاردهنده و حرصدرآوری است، توجیهاش برای امیر یک کلمه است: تو مادری و ایدهاش این است که نقش مادر با پدر خیلی فرق میکند، من اما هیچجوره توجیه نمیشوم و هی راههای مختلف را میروم بلکه حالم با خودم و کار و زندگی و رها خوب شود و بعضی وقتها فکر میکنم هی همین است راهش را پیدا کردم و باز دو روز بعد زیر فشار کارهای نکرده و خانه کثیف احساس میکنم واقعا چرا سیستم اینقدر نابرابر است و تازه این در مورد ما است که میشود گفت پدر که امیر باشد واقعا و در یک ارزیابی منصفانه، خیلی بیش از اغلب پدرهای دور و بر وقت برای رها میگذارد و هروقت که بتواند کارهای خانه را انجام میدهد و…یک وقتهایی فکر میکنم شاید سوال درستتر این است که بپرسم چرا من اینقدر احساس نابرابری میکنم و اعصابم بابتش بهم میریزد.
دیدگاهتان را بنویسید