جادوی آهستگی و خلوت و تکرار

 اولش که پوستر فیلم را دیدم فکر کردم باز هم یکی از آن ژاپنی‌های کند و ملال‌آور، اما تجربه‌ی استثنایی «کافکا در کرانه» و جذبه‌ای که باعث شده بود ششصد صفحه کتاب را یک‌نفس ببلعم وسوسه‌ام کرد دکمه‌ی پلی را فشار دهم و پلی کردن همان و محو و جادوشده خیره به صفحه‌ی تلویزیون ماندن همان. هیچ‌ باورم نمی‌شد جزئیات روزمرگی تکراری یک توالت‌شور در توکیو یک همچو تأثیر روان‌درمانگرانه‌ای داشته باشد. رسماً تأثیرش به‌اندازه‌ی چند جلسه‌ی تراپی آرام و ثمربخش بود. یک‌جور تأثیری که می‌دانی حاصل تماشای این فیلم است اما نمی‌دانی دقیقاً چطور و چگونه تماشای یک فیلم دوساعته به چنین تأثیر ماندگاری منتهی شده است، عیناً مشابه فرآیند روان‌درمانگرانه‌ی ثمربخشی که تغییرات پایدار حاصل از آن را در زندگی روزمره‌ات می‌بینی اما نمی‌توانی دقیقاً نشان دهی چرا و چطور آن نیم ساعت سه ربع حرف‌زدن‌های هفتگی از این در و آن در به چنین تأثیری منتهی شده است.

این فیلم هم خاصیت جادویی مشابهی دارد، آدم را آرام می‌کند، باعث می‌شود آدم ریتم زندگی‌اش را آهسته‌تر کند، قدر خلوتی لحظاتی را که می‌تواند با موسیقی و طبیعت و کتاب غنی شود بداند و مهم‌تر از همه، اثر تسکین‌دهنده و نجات‌بخش روتین‌ها و نظم تکراری روزمره را یادآوری می‌کند. جالب این است که در مورد هیچ‌کدام از اینها حرافی نمی‌کند ویم وِندرس همه‌ی آنچه لازم است را با گزینشی حرفه‌ای و نبوغ‌آمیز از میان هزاران لحظه‌ی روزمره‌ قاب‌بندی می‌کند و صرفاً نشان می‌دهد، اغلب در سکوت و بدون حتی یک کلمه حرف.

به همین دلیل است که آدم نمی‌تواند نشان دهد فیلم دقیقاً چگونه و چطور چنین اثراتی بر روح و روان بیننده‌اش می‌گذارد اما همین نمایش به‌ظاهر ساده‌ی لحظات روزمره خاصیتی جادویی و میخکوب‌کننده دارد، جوری که آدم نمی‌تواند بگوید دیدن بیدار شدن طرف در تاریک‌روشن هوا با صدای جاروی رفتگر محله و جمع کردن رختخواب پهن شده کف زمین و مسواک زدن و لباس پوشیدن و…، یعنی دیدن تکراری این صحنه‌های روزمره دقیقاً چه جذابیت و فایده‌ای دارد اما همین تصاویر هفته‌هاست در ذهن من چرخ می‌خورد: آن رضایتِ تماماً نمودار در چهره‌ی هیرایاما، شخصیت اصلی فیلم، وقتی اول صبح در را باز می‌کند و به آسمان نگاه می‌کند، رضایتش از انتخاب و پخش موسیقی مورد علاقه‌اش در ماشین، رضایت عمیقش از خیره شدن به درخت‌ها و ابرها هنگام ناهار خوردن جوری‌که با آن دوربین آنالوگ صد سال پیش ازشان عکاسی می‌کند، لذتی که از چهره‌اش معلوم است با بند بند وجودش از تماس آب گرم با بدنش بعد از یک روز کاری احساس می‌کند، کافه‌ و آدم‌های همیشگی برای شام و پایان روز با کتاب، دنیایی جداافتاده و رو به انقراض اما اصیل و جادویی با سادگی‌ای نفس‌گیر در نبود اینترنت و شبکه‌های اجتماعی و اخبار.

 فیلم با آن ظاهرِ بی‌نهایت ساده‌اش یک‌جورِ غیرقابل توضیحی درگیرکننده است، روزها و هفته‌ها می‌تواند شما را به خودش مشغول نگه دارد بدون اینکه هیچ حادثه‌ی خاص و گره داستانی‌ای بخواهد کشش دیدن فیلمی دوساعته را ایجاد کند، فقط یک‌وقت به خودتان می‌آیید و می‌بینید نه فقط همان لحظه‌ی پایان فیلم، بلکه روزها و هفته‌ها و چه‌بسا ماه‌هاست که هی یادش می‌افتید و با خودتان می‌گویید چراکه نه؟ مگر آدم از زندگی چه می‌خواهد؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *