۸۶: انتخابات مجلس

آبان بود، قرار بود اسفندماه همان سال انتخابات مجلس هشتم برگزار شود. ما* دوره افتاده بودیم میان احزاب اصلاح‌طلب که شما که انتخابات را نمی‌برید، بیایید یک کار دیگر بکنید که لااقل به حال ما و شما و دموکراسی مفید باشد در بلندمدت. طبق معمول جواب شنیدیم که ای خانم، بلندمدت چرا، نیازی به این کارها نیست، ما هیچ‌کاری هم نکنیم و همین‌طور بنشینیم کنار و دست روی دست بگذاریم حداقل نصف رای تهران را داریم بس‌که مردم این دو سال کشیده‌اند و به خودشان آمده‌اند و قدر اصلاحات و اصلاح طلبان را دانسته‌اند لابد. حالا آن طرحی که ما ارائه کردیم و گرچه با پیروزی در انتخابات منافاتی نداشت اما برای دست‌یابی به این هدف طراحی نشده بود چه بود؟ اسمش را گذاشته بودیم: «اجماع دموکراتیک و اقلیت سازمان‌یافته» برای دوست همراه من بخش اول‌اش مهم بود و برای خود من آن تکه‌ی اقلیت سازمان‌یافته. حالا محتوای این طرح و اصلا هدفش چه بود؟ قرار بود برای چند مساله و مشکل ریشه‌دار در میان اصلاح‌طلبان راه‌حلی پیشنهاد کند با محوریت دست‌یابی بلندمدت به وضعیت دموکراتیک در جامعه.

اولین هدفش همان جایگزین کردن «اجماع مبتنی بر ریش‌سفیدی» بود با «اجماع دموکراتیک». اجماع مبتنی بر ریش‌سفیدی یعنی چه؟ یعنی همین بساطی که اصلاح‌طلبان بر سر هر انتخابات راه می‌انداختند، به‌خصوص بعد از انتخابات ریاست‌جمهوری ۸۴ که پشت دست‌شان را داغ کردند بابت کاندیداهای جداگانه و بعد از آن بود که ائتلاف شد مساله‌ی مرگ و زندگی. رسم‌شان این شد که چند ماهی قبل از انتخابات، سران و کله‌گنده‌های هر حزب بنشینند توی یک اتاق دربسته و هی توی سروکله‌ی هم بزنند که من پول دارم و هزینه‌ی تبلیغات می‌هم و پس باید کاندیداهای من توی لیست باشند و آن یکی بگوید نخیر، من محبوبیت دارم و رای دارم و نشان به آن نشان انتخابات فلان که من چندم شدم و سومی درمی‌آید که نخیر، نه پول تو به درد می‌خورد نه محبوبیت تو وقتی آدم‌هایی نباشند که پای کار تبلیغات و رای جمع کردن شوند، من این بدنه‌ی جوانِ حزبیِ پای کار را در اختیار دارم پس باید سهم بیشتری از این لیست کذا داشته باشم. خلاصه‌اش این‌که چند ماهی توی سروکله‌ی هم می‌زدند و اصطلاحا چانه‌زنی می‌کردند و بالاخره از سر ناچاری این‌که دیر شد و دیگر فرصتی نمانده است، با کلی گله و حرف و حدیث پشت پرده بر سر یک لیست به اجماع می‌رسیدند. این فرآیند از چند ماهی قبل از انتخابات آغاز می‌شد و پس از اعلام رد صلاحیت‌ها از سوی شورای نگهبان به نقطه‌ی اوج و بحرانی خودش می‌رسید. اما فقط هزینه‌زا بودن این نوع اجماع نبود که مساله‌ساز بود، مشکل فقط این نبود که شورای نگهبان با خودش فکر می‌کرد که حالا بر فرض که نیمی از لیست اولیه را رد صلاحیت کنیم، مگر با نظر چندنفر مخالفت کرده‌ایم؟ فوقش چهل پنجاه نفری که دور هم نشسته‌اند و بر سر مناسب بودن این آدم‌ها به توافق رسیده‌اند، مساله‌ی اساسی این فرآیندِ دست‌یابی به اجماع، بیش از همه در زمان شکست بود که آشکار می‌شد، در پاسخ به این سوال که «چه کسی باید مسئولیت شکست را بر عهده بگیرد و هزینه‌ی آن را بپردازد». اجازه دهید این بحث هزینه‌ی شکست را در پست بعد به صورت جداگانه و با ارجاع به سرنوشت معین و البته مشارکت شرح دهم.

اما مشکل دوم بر سر منابع مالی و امکانات رسانه‌ای بود، در مقایسه با رقیبی که از همه‌جور امکانات دولتی و رسانه‌ای و منابع کلان ملی بهره‌مند بود، اصلاح‌طلبان نه فقط دست‌شان از دولت و منابع‌اش کوتاه بود، بلکه حامیان ثروتمند زیادی هم نداشتند و مهم‌تر از همه، رسانه‌ی فراگیری که صدای‌شان را به گوش کسانی غیر از حامیان‌شان برساند، در دسترس‌شان نبود.

اما مشکل سوم برمی‌گردد به پیشنهاد دوم طرح یعنی «اقلیت سازمان‌یافته»؛ مساله این بود که بر خلاف حامیان رقیب که همه گوش به فرمان یک نفر داشتند و اگر شما با استفاده از انواع روش‌های هرمنوتیکی و غیرهرمنوتیکی نشان می‌داید که نظر ایشان به نظر کدام‌یک نزدیک‌تر است، کار تمام بود، اصلاح‌طلبان بدنه‌ی اجتماعی متکثر و به شدت فردگرایی را دارا بودند که اصطلاحا هر یک نفرشان ملتی بود برای خودش. این یعنی این‌که تازه بعد از این‌که پدر خودتان را در می‌آوردید و لیست مشترک ارائه می‌کردید تازه حرف و حدیث‌ها شروع می‌شد که آخر فلانی کجایش اصلاح‌طلب است و بهمانی فلان حرف را زده و لذا اصلا اعتقادی به دموکراسی ندارد و دست آخر این می‌شد که هر یک نفر لیست را می‌گرفت دستش و می‌گفت بیخود، من که به فلانی رای نمی‌دهم، من فقط به اولی و دومی و پنجمی رای می‌دهم یا به همه‌شان رای می‌دهم جز این پنج‌تا یا…این هم مشکل سوم.

در کنار این مشکلات درونی احزاب اصلاح‌طلب، دو مشکل بیرونی هم وجود داشت که مزید بر علت ناکامی چند ساله بود. یکی شورای نگهبان و حربه‌ی رد صلاحیت‌ها که خب نیاز به توضیح زیادی ندارد و دیگری شبهه‌ای که در جامعه در حال گسترش بود مبنی بر این‌که اصلاح‌طلبان یک مشت آدم‌های قدرت‌طلبند که حاضرند برای بازگشت به قدرت هر کاری بکنند و از هر مطالبه‌ای کوتاه بیایند، نشان به آن نشان ‌که این‌ها در هر انتخابات با هر جور ساز رقیب می‌رقصند آن از انتخابات ریاست‌جمهوری و وارد شدن‌ معین به عرصه‌ی انتخابات با حکم حکومتی و این‌هم از انتخابات شوراها که هنوز دو دوره نگذشته، شوراها از نماد جامعه مدنی تبدیل شده بودند به جایگاه خدمت‌گذاری و حالا هم که انتخابات مجلس و شورای نگهبان اصلا کسی را برای این‌ها باقی نگذاشته است و باز این‌ها می‌خواهند در انتخابات شرکت کنند و…در چنین شرایطی بود که ما طرح «اجماع دموکراتیک و اقلیت سازمان‌یافته» را پیشنهاد دادیم و من شرح محتوای این پیشنهاد را می‌گذارم برای پست‌های بعد. یعنی در پست بعد، اول به آن سرشکن نشدن هزینه‌ی شکست می‌پردازم به عنوان یک مشکل بنیادین تلاش‌های سیاسی اصلاح‌طلبانه، بعد خود طرح و محتوایش را شرح می‌دهم و دست‌آخر هم ربطش را به بحث اصلی‌مان یعنی تفاوت دو نوع رویکرد به دموکراسی باز می‌کنم. خب این‌هم از برنامه‌ی سه چهار پست بعد که هیچ فایده‌ای نداشته باشد، لااقل تکلیف شمای مخاطب را تا مدتی با این وبلاگ و محتوای اصلی‌اش روشن می‌کند.

*منظورم از «ما» من و دوست دیگری است که تجربه‌ی این تلاش‌های بیهوده را با هم از سر گذراندیم و اصلا ایده‌های اولیه طرح‌ها همه از آن اوست و من فقط خیلی که هنر کرده باشم، صورت‌بندی‌اش کرده‌ام و به شکل مکتوب درآورده باشم‌شان. اسمش را هم اگر نمی‌گویم محض جلوگیری از مضاعف شدن هزینه‌های احتمالی است.

پی‌نوشت۱: سندرم شب امتحان شنیده‌اید که آدم عدل شبِ اصلی‌ترین و مهم‌ترین امتحانات، فیلش یاد هندوستان می‌کند و می‌افتد به رمان خواندن و کتاب غیردرسی خواندن و وبلاگ خواندن و حتی وبلاگ‌ نوشتن؟ حالا به گمانم یک اسمی هم باید دست‌وپا کنیم برای سندرم پست‌های جدی، این‌که عدل همان وقتی‌که آدم عزم جزم می‌کند یک بحث جدی دنباله‌دار را شروع کند، پشت صحنه‌ی زندگی شخصی‌اش هم به جنب و جوش می‌افتد و سهم‌خواهی وبلاگی می‌کند که یالا یالا از منم بگو و…با این‌حال من جلوی خودم را گرفتم و این پارازیت‌های خودمانی را در همان حاشیه‌ی امن نگه داشتم، در همین ستون کناری که اگرچه خودش از نظرها پنهان شده، فیدش هنوز کار راه‌انداز است.

پی‌نوشت۲: این نقد بر پست قبلی من نوشته شده است، دوستانه و دقیق است گرچه به نظرم بخش عمده‌اش وارد نیست، اول می‌خواستم یک پست جداگانه در پاسخش بنویسم بعد اما دیدم رشته‌ی بحث از دست می‌رود، گو این‌که به گمانم احتمال این‌که بخشی از این انتقادات با ادامه‌ی بحث و روشن‌تر شدن حرفم بلاموضوع شود زیاد است. خلاصه این‌که ممنون می‌شوم اگر طرح نقدها و پرسش‌ها و ابهام‌های‌تان را به بعد از اتمام کامل بحث موکول کنید بلکه هم انسجام کلام حفظ شود و هم تکرار و دوباره‌گویی پیش نیاید.

پی‌نوشت۳: بله حواسم هست، حواسم هست به شرایطی که در آن همه‌چیز در دور باطلی از خشونت و رادیکالیسم از دست می‌رود. از این طرف بر حجم و شدت بگیر و ببندها افزوده می‌شود و از آن‌ طرف بحث‌ها و مطالبات بنیادی‌تری مطرح می‌شود. حواسم هست که در چنین شرایطی این‌طور حرف زدن آرام و دوراندیشانه از دموکراسی، به یک فانتزی مضحک بیشتر شبیه است، اما راستش من این‌ها را نمی‌نویسم از جهت اثرگذاری بر شرایط موجود، می‌نویسم از جهت ثبت در تاریخ تلاش‌ها و تحولات شخصی‌ام به عنوان یک شهروند، همان چیزی که آن روز پیشنهادش کردم و قبل از همه یقه‌ی خودم را گرفتم بابتش، این‌ها را می‌نویسم شاید به عنوان آخرین نشانه‌ها از روزگاری که خیلی زود به خاطره‌ای دور بدل خواهد شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *