توجه: این پست بسیار بلند است، بسیار شخصی، نوشته نشده است که خوانده شود، نوشته شده است که نویسندهاش را از شر هیاهوهای کشدار ذهنیاش خلاص کند، همین.
«خستگی به تنم ماند رسما، خستگی این شش ماه کار فشرده که سهل است، چهبسا خستگی این
ماوراء یاس
جهان بدون تز:)
راستش بنده از ساعت چهار بعد از ظهر سهشنبه بیست و نهمِ شهریورِ 90 که بالاخره موفق شدم پایاننامه را از طریق آموزشِ دانشکده برای اساتید داور بفرستم، تا همین الان حالی به حالیام رسما؛ یعنی دچار یک خلاء طربانگیزی شدهام؛ ذهنم ول شده، یعنی
بیشتر بخوانیدچه خبر؟
شقالقمر کردهام، بعد از تحویل نسخهی نهایی تز به استاد راهنما و مشاور و هی به این در و آن در زدن برای تعیین وقت سمینار دوم در زودترین حالت ممکن، گذاشتم پشتِ مقالهی «ویتگنشتاین، هایک، گادامر: درآمدی بر یک روششناسی تلفیقی» و تماماش کردم
بیشتر بخوانیددر آستانه
29 سال و 29 روز، بله، متوجهم، از هیبت 30 سالگی است لابد که اینطور مضحک و بیقدر و شان به نظر میرسد 29 سالگی، به هر کس بگویی 29 سالهام، یک پوزخندی میزند که یعنی خب بگو همان 30 دیگر، انگار آدم خودش را
بیشتر بخوانید



